۱۳۹۶ دی ۲۶, سه‌شنبه

به یاد همکار

از آمدن و رفتنِ ما سودی کو؟
وز تارِ وجودِ عمرِ ما پودی کو؟
در چَنْبَرِ چرخ جان چندین پاکان،
می‌سوزد و خاک می‌شود، دودی کو؟
عمر خیام
?What is the profit of our transient existence
?Where is the weft of the weave of our subsistence
,In the heavenly sphere's abyss, souls of many innocent burn
?To ashes. But where is the smoke to prove this instance
*Omar Khayyam

هیچ چیز مثل دیروز نیست. فضای سر کار رو سکوتی فرا گرفته که توصیفش برام در این لحظه غیر ممکنه... سکوتی که آمیخته است به غم و اندوه... همکاری عزیز از میون ما رفت، برای همیشه! و فقط جایی خالی رو از خودش در اینجا به جا گذاشت.

دیروز که به عادت همیشگی به ورزش رفته بودم، وارد بخش که شدم حس کردم که هیچ چیز مثل یک ساعت قبل نیست. همکاری رو دیدم که به نظر میومد رنگش پریده باشه. با حالتی پریشون به همراه من وارد دفترم شد و گفت: شنیدی چی شده؟ و در جواب نگاه پر از تعجب من فقط گفت: توی دفترش نیمه جون پیداش کردن و سعی کردن که با دادن ماساژ قلبی و تنفسی مصنوعی نجاتش بدن، و الان هم در قسمت اورژانسه... چی داشتم میشنیدم؟ همکاری که هر روز با دوچرخه به سرکار میومد، نه دخانیاتی استعمال میکرد و نه اهل مشروبات بود، سنی هم نداشت و هنوز چند سالی تا بازنشستگیش باقی مونده بود! 
پشت میزم نشستم. سعی کردم که به کارهای نیمه تمومم ادامه بدم ولی فکرم رو به هیچ وجه نمیتونستم متمرکز کنم. با خودم گفتم که چقدر خوب بود که اینجا در بیمارستان این اتفاق افتاد و همکارهایی که تازه دوره کمکهای اولیه رو گذرنده بودن دور و برش بودن و سریع به دادش رسیدن... و توی همین افکار بودم که رئیسم در رو باز کرد و داخل شد... و از نگاهش معلوم بود که حامل خبر خوبی نیست: از اورژانس خبر داده بودند که تلاششون برای برگردوندن این همکار به زندگی به جایی نرسیده... رفته بود و این دنیا رو برای همیشه ترک کرده بود، به همین سادگی! 
در اون لحظه فقط به یک چیز فکر کردم و اون اینکه چقدر به آسونی این اتفاق برای تک تک ما در اینجا میتونست بیفته و میتونه بیفته. یکبار دیگه زندگی ناز شستی به همۀ ما نشون داد و گفت: حواستون جمع باشه! زیاد برنامه ریزی نکنین و برای خودتون خیالهای باطل نبافین. در عرض چند ثانیه نیست میشین و دیگه توی این دنیا وجود ندارین...

این همکار عزیز رفت و از خودش فقط مشتی خاطره برای ما به جا گذاشت. همیشه به تیشرتهایی که میپوشیدم ایراد میگرفت و به شوخی میگفت که چرا نوشته هاش فقط مربوط به یک کشوره؟ و فنجان کوچکش رو که هیچوقت توی ماشین ظرفشویی نمیذاشت و جایی بالای کابینتها پنهان میکرد و با دست خودش میشست... باورم نمیشه که هفتۀ پیش اینجا بود و با همه میگفت و میخندید! روحش شاد و یادش گرامی بادا!

* ترجمه شعر از سهند ربانی

هیچ نظری موجود نیست: