۱۳۹۶ مرداد ۴, چهارشنبه

داستان مهاجرت؛ پیش به سوی دور آخر

قریب به شیش سال پیش شروع به نوشتن این مجموعه کردم، اونم به درخواست دوستی مجازی و ادامۀ نوشتنش به واسطۀ تشویقهای عزیزی بود که دیگه الان در میون ما نیست. روحش شاد باشه و همیشه در خاطرم خواهد موند. یقین دارم که از اون بالا داره نظاره ام میکنه و مثل همیشه لبخند بر لبانش هست، به خصوص وقتی بشنوه که سرانجام میخوام دور آخر این مسابقۀ طولانی رو آغاز کنم. کاری که شروع شد باید به پایان برسه وگرنه هیچ ارزشی نداره...
زمانی زیادی از آخرین قسمت نوشته شده در این مجموعه گذشته و حتی من نویسنده که قلمها رو تیز کردم و آمادۀ قلم زدن هستم هم درست به خاطر ندارم که از کجا شروع کردم و به کجا رسیدم تا چه برسه به شمای خواننده! بنابرین سعی میکنم اینجا خلاصه ای از اونچه که گذشت رو براتون بیارم تا هم حافظۀ شما کمی میزون بشه و هم قلم خودم آب بندی:

داستان مهاجرت از اونجایی آغاز شد که اصلا قصدی برای مهاجرت وجود نداشت. شخصیت داستان که سالها قبل از شروع داستان برای ادامۀ تحصیل ترک دیار کرده بود و در این بین تشکیل خانواده داده بود و صاحب فرزندی هم شده بود، در یکی از صعب ترین دوران خودش قرار گرفته بود، به طوری که نه راه پس میدید و نه راه پیش. با هدفی وطن رو ترک کرده بود و حالا به وضوح میدید که نیل به اون هدف با شرایط موجود عملاً غیر ممکنه. شرایط مالی خیلی بد، نداشتن موقعیت کار به دلیل شرایط حاکم اون دوران برای دانشجوهای خارجی از یک طرف و به دوش کشیدن مسئولیت همسر و بچه از طرف دیگه امانش رو کاملاً بریده بود.
 دوست دیرینش که از ابتدای ورودش به اون دیار رفاقتشون شروع شده بود، با اینکه  از اون دیار یک بار کوچ کرده بود، به دلایل سیاسی مجبور به بازگشت شده بود. این دوست حالا مهاجرت کرده بود و به کشور دیگه ای در همین قاره پناه آورده بود. دوست دیرینش مرتب باهاش در تماس بود و تشویقش میکرد که او هم به اتفاق خانواده همین کار رو انجام بده... و به این شکل اون هم بعد از مدت زیادی کلنجار رفتن با خودش بالاخره تصمیم میگیره همه چیز رو پشت سر بذاره و به امید آینده ای بهتر به دیار جدید مهاجرت کنه.
با هزار جور کمک از طرف دوستای خوبش که تا آخرین لحظه پشتش بودن، موفق میشه که خودش رو به همون کشور برسونه،  بعد از طی همون مسیری که دوست دیرین و برادرش بهش توصیه کرده بودن و بعد از چند ماهی یک روزی سر ازهمون کمپی که دوست دیرین مثل هزاران پناهنده دیگه منتظر بود، درمیاره.
بعد از مدت کوتاهی به واسطۀ داشتن بچه و خانواده اقامت بهشون تعلق میگیره و تا میان به خودشون بیان میبینن که در راه شهر جدیدی برای زندگی هستن، بیخبر از اینکه در شب آخر اقامتشون توی کمپ چه اتفاقاتی برای زندگیش شکل گرفته!
از اونجایی که تمام فکر و ذکرش ادامۀ تحصیله، با اینکه خیلی سریع توی یکی از این دوره هایی که برای تحصیل کرده های خارج از کشور راه پیدا میکنه، ولی خیلی زود با دادن امتحان زبان و پذیرش در دانشگاه خودش رو خیلی زود آمادۀ ادامه تحصیل در شهر دیگه ای پیدا میکنه. و در یکی از همین رفت و آمدها و آمادگیهای لازم برای تحصیل به رازی در مورد همسرش پی میبره که تمام زندگیش در آنی کن فیکن میشه!
تصمیم به بخشش میگیره و برای شروع ترم راهی اون شهر میشه. تمام مدت اون چندین هفته ای که شروع به ادامه تحصیل میکنه رو در راه تردد بین شهر محل سکونت و تحصیله، چون فرزندش تمام مدت بیقراریش رو میکنه. و سرانجام بعد از حدود دو ماه دیگه طاقت نمیاره و به شهرشون برمیگرده به امید اینکه همسرش که داره دوره ای رو میگذرونه، تا سال بعد کارش رو به اتمام برسه و بتونن به اتفاق به اون یکی شهر کوچ کنن.
اون سال رو با کار کردن به عنوان سرایدار د رشهرشون به سر میکنه و سال بعدش همگی به شهر موعود نقل مکتم میکنن. با اینکه همسرش خاطرنشون کرده بوده که هر چی که توی اون مدت پیش اومده مال گذشته بوده و همه چی تموم شده، ولی رفتارهاش چیز دیگه ای رو نشون میدن،تلفنهای مشکوک، مسافرتهای مشکوک، ...

۱۳۹۶ مرداد ۳, سه‌شنبه

آتش نگاه

دیگه هر روز صبح به دیدنش در سالن انتظار عادت کردم، با اون ریش بلند سفیدش و اون عینک ته استکانیش و کلاه خاکستری بافتنیش که همیشه بر سرشه... ولی هفته هاست که دیگه کلۀ سحر اونجا پیداش نمیکنم!

از در خونه زباله به دست از خونه بیرون زدم. از دور نگاهی به ایستگاه انداختم. کسی نبود. با خودم فکر کردم که یا اتوبوس قبلی دیر اومده و همۀ متنظران رو با خودش یکجا برده یا اینکه خیلی زود اومده و من ازش جا موندم. توی همین افکار بودم که به زباله دان غول آسای سر کوچه رسیدم و در کنارش "برادر کوچیکش" بود  که کسی درش رو باز گذاشته بود. زیر لب غرغری کردم که "هیچوقت یاد نمیگیرن..."  و درش رو بستم. وقتی که به سر ایستگاه رسیدم دیدم که در زباله دان اونجا هم بازه ولی دیگه به اون اهمیتی ندادم و اتوبوس هم به زودی سر و کله اش پیدا شد.
توی راه به عادت همیشه بیرون رو نظاره میکردم، خیابونها رو، خونه ها رو و آدمها رو. از شما چه پنهون، حالم از اونایی که مدام سرشون توی گوشیشونه و از دنیای اطرافشون بیخبرن، بد میشه. دلم میخواد، دست به شونه هاشون بذارم و یک تکونی بدمشون که به خودشون بیان و براشون فقط این دوبیتی رو که عاشقش هستم بخونم وبعدش بگم: دنیا رو اگه آب ببره شماهارو گوشیهاتون با خودش خواهد برد!
هنگام سپیدم دم خروس سحری 
دانی که چرا همی‌کند نوحه‌گری
یعنی که نمودند در آیینهٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری

در حال نظاره کردن مناظر بیرون چشمم مرتب به زباله دانهایی افتاد که همگی درشون باز بودن و انگار که داشتن به ریش عابرین از ته دل میخندیدن... خیلی تعجب کردم. با خودم گفتم که اگر کیسه هاشون رو سر صبح عوض کرده باشن هم، یکیشون رو فراموش کردن، دوتاشون رو ولی نه همگی رو! و تنها جوابی که در اون لحظه به ذهنم خطور کرد این بود که "شاید یکی از این بیخانمانهای بنده خدا تمام مسیر رو به دنبال قوطی و شیشه های خالی این زباله دانها رو زیر و رو کرده باشه."... و اونجا بود که به یاد مرد ریش بلند اتاق انتظار افتادم. با خود اندیشیدم که شاید خودش بوده باشه...
نمیدونم چرا، ولی انگار که با بقیه اشون فرق میکنه. همیشه گوشی به گوش داره و در حال خوندن کتاب و نشریه ایه. به نظر میاد که از اون دسته کسایی باشه که از در اعتیاد به این حال و روز نیافتاده باشه... میدونین، راحت ترین کار توی دنیا قضاوت کردن آدمهاست! کافیه چشماتون رو ببندین و هر اونچه به ذهنتون میرسه به عنوان حکم بر سر آدمها جاری کنین. قضاوت نکردنه که کار رو سخت میکنه! اینکه یک لحظه به این فکر کنین که اون انسان بخت برگشتۀ از دید بیشتر آدما قابل ترحمی که جلوی چشمان شماست، به راحتی میتونست خود شما باشین: بدشانسی و بدبیاری سراغ همۀ آدمها ممکنه بیاد و وقتی که بیاد معمولاً فوج فوج میاد! خلاصه که دفعۀ دیگه که این انسانهای بخت برگشته رو توی کوچه و خیابون دیدین، یادتون باشه خوشبختی به همون سادگی که اومده به همون سادگی هم میتونه بره! به قول خر خراط شهر قصه ها:
"بعد از این اگه شبی، نصفه‌شبی،
به کسونی مثِ ما قلندر و مست و خراب
تو کوچه برخوردی
اون چشا رو هم بذار
یا اقلا دیگه این ریختی بهش نیگا نکن.
آخه من قربونِ هیکلت برم
اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه
پس باهاس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه!"

۱۳۹۶ مرداد ۲, دوشنبه

"شهر ارواح"

بالاخره بعد از مدتها این اولین روزیه که میزان کار به حدی پایین اومده که فرصت پیدا کردم تا چند سطری رو اینجا مرقوم کنم. تابستونه و اینجا به جز چند نفری که مثل خودم همیشه دیرتر از بقیه مرخصی سالانه رو میگیرن، حتی پرنده هم پر نمیزنه... البته صرف نظر از مرغان دریایی که آدم از سر و صدای زیادشون جرئت نمیکنه حتی پنجره رو باز کنه.
تابستونای اینجا شباهت زیادی به ایام عید خودمون در وطن داره. شهر خلوته و از ترافیکهای وحشتناک صبحگاهی و عصرانه خبر زیادی نیست. تازه دل دولت هم به حال اون بندگان خدایی که سنگر کار رو حفظ کردن و از شهر و مملکت بیرون نزدن، سوخته و در این ماه میانۀ مثلاً تابستان دوربینهای مخصوص طرح ترافیک رو خاموش کرده و خلاصه یک ماهی از دادن خراج ویژه معافیت داریم، یعنی اگه ماشین رو در ساعتهای  غیرمجاز بیرون بیاریم... خلاصه چه جوری براتون بگم، توی این یک ماه شهر و دیار میشه "شهر ارواح".
با اینکه به طور معمول صبحهای زود سر کار میام و عمدتاً اتوبوسها خیلی پر نیستن، با این وجود بازم کلی آدم درشون یافت میشه. باورتون میشه که امروز صبح کل اون اتوبوس به اون طول و درازی، فقط چهار نفر توش بودیم و مسیر بعد هم با تراموا دست کمی از قبلی نداشت. نه از همهمه  خبری بود و نه از صدای بلند بعضیها که موقع صحبت کردن با گوشیشون، مکان عمومی رو با خونۀ خودشون اشتباه میگیرن، یعنی شاید هم دقیقاً وجه تشابهی پیدا میکنن چون توی خونۀ خودشون هم رحم به همسایه های بخت برگشته نمیکنن! خلاصه که این سکوت نسبتاً مطلق صبحگاهان ناخودآگاه به آدم فرصت تفکرات فراوون میده، همه جورش به ذهن آدم میرسه، حتی اونایی که در حالت عادی به عقل جن هم نمیرسه :) افکار خوب و مسرت بخش میان، افکار اضطراب آور میان، افکار ترسناک میان، و خلاصه هر چی که شما تصورش رو بکنین یا نکنین. به دنیا فکر میکنین، به زندگی، به آخرت، به اجتماع  و جامعه، به اینطرف و به اونطرف، به اینکه چرا آدما بعضیهاشون اینجورین و چرا بعضیهای دیگه اشون اونجورین. به آدمای خوب و مهربون فکر میکنین که اگه توی این دنیا نبودن، این جهنم از اینی که هست هم جهنم تر میشد، به آدمای بدذات و خبیث فکر میکنین که اگه اونا نبودن قدر آدمای خوب رو نمیدونستین. به آدمایی فکر میکنین که همیشه سرشون توی زندگی به کار خودشون بوده و به داشته های خودشون توی زندگی همیشه قانع بودن و رشک و حسد جایی توی قاموسشون نداشته، و بی اختیار به آدمایی فکر میکنین که همه اش چشمشون به زندگی دیگرانه، هیچوقت راضی نیستن و سراسر وجودشون رو حسادت و بدخواهی فراگرفته... و یکهو به خودتون میاین و میبین که به "مقصد" رسیدین و وقت برای تفکرات به اتمام رسیده. همۀ دنیا رو توی این مسیر بررسی کردین و آخرش هم شاید جوابی برای هیچکدوم از اون سؤالهایی که در این "راه" مطرح شدن، پیدا نکردین، هیچکدوم از چیزای بد رو که به ذهنتون رسید رو هم نتونستین تغییری درش ایجاد کنین.
آیا این سفر کوتاه شما رو به  یاد سفری طولانی تر که ما بهش چیز دیگه ای اطلاق میکنیم، نمیندازه؟ زندگی! و شاید در نهایت به این نتیجه برسین که بهترین راه اصلاح این دنیا اینه که باید از خود شروع کرد چون در بیشتر موارد دیگران رو به راحتی نمیشه تغییر داد!