۱۳۸۵ تیر ۹, جمعه

استخدام دائم

سرانجام بعد از این همه سال کار و درس در این سرزمین قطبی، استخدام دائم شدم! همین الان "پاترون" اومد، ضمن فشردن دستم و اعطاء برگه ای امضاء شده، مراتب همایونی را بهم ابلاغ کرد... خبرای خوشحال کننده همه با هم میان!... هورا...هورا...ا

۱۳۸۵ تیر ۸, پنجشنبه

حیلت رها کن عاشقا

این شعر لطیف و زیبا از رومی رو تقدیم به تو دوست "اسرارآمیزم" می کنم، باشد که در این روزهای ...سالگی دمی همدم لحظات آزادیت باشد...ا



حیلت رها کن عاشقا - با صدای شاملو


حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو
واندر دل آتش در آ ، پروانه شو ، پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن ، هم خانه را ویرانه کن
وانگه بیا با عاشقان ، همخانه شو ، همخانه شو
رو سینه را چون سینه ها ، هفت آب شوی از کینه ها
وانگه شراب عشق را ، پیمانه شو ، پیمانه شو
باید که جمله جان شوی ، تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می روی ، مستانه شو ، مستانه شو
چون جان تو شد در هوا ، زافسانۀ شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان ، افسانه شو ، افسانه شو
اندیشه ات جایی رود ، وانگه تو را آنجا کشد
ز اندیشه بگذر ، چون قضا ، پیشانه شو ، پیشانه شو
قفلی بود میل و ، هوا ، بنهاده بر دلهای ما
مفتاح شو ، مفتاح را دندانه شو ، دندانه شو
گر چهره بنماید صنم ، پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم ، رو شانه شو ، رو شانه شو
تا کی دو شاخه چون رخی تا کی چو بیدق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو ، فرزانه شو
شکرانه دادی عشق را ، از تحفه ها و مال ها
هل مال را ، خود را بده ، شکرانه شو ، شکرانه شو
یک مدتی ارکان بدی ، یک مدتی حیوان شدی
یک مدتی چون جان شدی ، جانانه شو ، جانانه شو

لقب عموناصر

یک روز دیگه کار، بعدش دو هفته مرخصی... هفته ی دیگه شاه دوماد و عروس خانم هم از ایران میان پیشم، خدا رو چه دیدی، یک وقت هم دیدی همین روزاست که واقعاً عمو ناصر شدم! روزگار غریبیه، بیشتر از دو دهه ی پیش دو تا موجود کوچولو و دوست داشتنی برای اولین بار منو "عمو ناصر" صدا زدند و این همه سال این لقب روی من موند! اولین کسایی که من اون موقعها جرأت میکردم باهاشون ترکی حرف بزنم. امروز هر دو برای خودشون مردی شدند، عروسیه یکیشون رو پارسال به دلیلی نتونستم برم و هفته ی دیگه عروسیه یکی دیگشونه و باز به همون دلیل نمیتونم برم... دو تایی که من واقعاً مثل پسرای خودم دوستشون دارم... لعنت به تو، ای فلک ظالم!...ا

بهش میگم...

بهش میگم: زندگیتو بکن، چرا میخوای همش خودت رو به دردسر بندازی؟ میگه: تو درک نمیکنی، زندگی بدون عشق بی مفهومه. میگم: این همه سال درس نگرفتی، ندیدی که حتی کلمه ی عشق رو از قاموس زندگی پاک کردند؟ میگه: در قاموس من این واژه هیچوقت پاک نشده و نخواهد شد. میگم: آخه عزیز من، اونا فقط بلدند که به بازیت بگیرند و وقتی نیازی بهت نداشتند، از همون "اوج قله ها" تماشاگر سقوطت میشند. میگه: بودن در اوج قله ها ولو برای چند لحظه، میارزه به یک عمر زندگی بدون عشق و عاطفه! میگم: آخه من قربونت برم، "شب شراب نیارزد به بامداد خمار!" میگه: "عشق آنجا برد مرا که شرابم نمیبرد"! میگم: نه بابا، تو حالت خیلی خرابه... آهی از ته " دل" میکشم و با خودم فکر میکنم: "نه دیگه، این واسه ما دل نمیشه!"

۱۳۸۵ تیر ۷, چهارشنبه

جوینده یابنده است

دوست خوبم بهم میگه: دیگه جستجو نکن، تو مثل آتیشی هستی که آدما رو میترسونی... ولی برای تسلیم شدن هنوز خیلی زوده، بالاخره توی این دنیای بزرگ یکی باید باشه که از این آتیش نترسه و من به این اعتقاد دارم... جوینده یابنده است...ا

۱۳۸۵ تیر ۳, شنبه

گر چه پیرم تو شبی...ا

این شعر حافظ رو به تو دوست خوبم تقدیم می کنم، امیدوارم که اون در خوشبختی که فکر میکردی، به روی من باز شده، واقعاً به روی تو باز شده باشه...ا
مژده وصل تو کو کز سر جان برخيزم
طاير قدسم و از دام جهان بر خيزم
به ولای تو که گر بنده خويشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخيزم
يارب از ابر هدايت برسان بارانی
پيشتر از آن که چو گردی ز ميان برخيزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشين
تا ببويت ز لحد رقص کنان بر خيزم
خيز و بالا نما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان بر خیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحر گه ز کنار تو جوان بر خیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان بر خیزم

۱۳۸۵ تیر ۱, پنجشنبه

بهای عشق

امروز داشتم یه فیلمی نگاه میکردم، جمله ای به گوشم خورد که برام جالب بود: آدم عاشق بشه و عشق رو از دست بده بهتره، تا اینکه اصلاً معنی عشق رو نفهمه... دوست داشتن نشونهء زنده بودن قلبه، یعنی نه فقط به معنای فیریلوژیکی، ولی آیا برای دوست داشتن باید هر بهایی رو پرداخت: به قیمت از دست رفتن سلامتی، از دست دادن جان؟... نه، عمو ناصر، هرگز! قدیمیا بیخود نمیگفتند برای کسی بمیر که برات تب کنه

من اما...ا

...
من اما در زنان چیزی نمیبینم
گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان خاموش
...
شاملو

۱۳۸۵ خرداد ۲۵, پنجشنبه

بهرام که گور میگرفتی همه عمر

دیروز یه اتفاق جالبی افتاد: پریروز دیگه از بودن توی ارکوت خسته شدم و حساب خودم رو اونجا برای همیشه بستم... دیروز دوستم زنگ زد و اتفاقی فهمیدم که انگار هنوز اونجا هستم! با خودم فکر کردم انگار یکی اون بالا می خواد یه چیزی به من بگه!!!... بگذریم، امروز برای یک معاینه ی جامع قراره برم محل کار قبلیم، که ببینن چه دردمه...سالیان سال اونجا کار کردم و توی این زمینه تحقیق کردم ولی هیچوقت فکر نمیکردم که یه روزی خودم رو اونجا معاینه کنن!... واقعا که تمسخر روزگاره...ا
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور او را بگرفت

۱۳۸۵ خرداد ۲۴, چهارشنبه

هرگز از مرگ نهراسیدم...ا

حالا دارم می فهمم که هیجان این چند روزم به خاطر چی بوده! دیروز پیش دوست دکترم بودم... اینطور که به نظر میاد انگار که عمو ناصر چند صباحی بیشتر دیگه مهمونتون نیست!... واقعیتش اصلا ناراحت نیستم و تازه خوشحالم هستم... بالاخره این عذاب تموم میشه... دیگه هیچ چیزی تو این دنیا وجود نداره که بخوام به خاطرش غصه بخورم... هرگز از مرگ نهراسیدم اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود...ا

۱۳۸۵ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

معنای زندگی

واقعا معنای زندگی چیه؟ اگر کسی میدونه، لطفا برای من هم تعریف بکنه! اینکه فقط غذا بخوری، نفس بکشی، بخوابی...؟ آیا فقط بودن کافیه؟ وجود داشتنت برای دیگران... همینکه باشی... آیا این مهم نیست که بودن یا نبودن تو در زندگی دیگران چه تاثیری داره؟ اگر بودن یا نبودنت هیچ اثری تو زندگیه بقیه نداشته باشه، پس برای چی باید ادامه داد... برای کی باید ادامه داد؟ وقتی دیگه هیچ هدفی تو زندگیت وجود نداره... در این لحظه هیچی...ا

۱۳۸۵ خرداد ۲۲, دوشنبه

هیجان

یک هیجان خاصی در درونم حس می کنم... انگار که قراره یک اتفاق به خصوصی بیفته! هر چی هم که فکر می کنم، دلیلش رو نمیتونم پیدا کنم. حداقل تا اونجاییکه من میدونم، چیز خاصی در آینده ی نزدیک انتظارم رو نمیکشه! نمی دونم، شاید هم به خاطر این باشه که بالاخره بعد از سالها تصمیم گرفتم که به موسیقی بپردازم... هیچ چیزی مثل آواز توی زندگیم تا حالا بهم آرامش نداده... امیدوارم فقط که راهی برام باز بشه تا بتونم دنبالش کنم...ا

۱۳۸۵ خرداد ۲۱, یکشنبه

سرگرمی

خوبه این چند روزه سر آدم به دیدن این بازیهای فوتبال حسابی گرمه، وگرنه من یکی که خیلی کلافه می شدم! به قول یکی از بچه ها انگار آدم باید سر خودشو یه جوری گرم بکنه، تا بالاخره تموم بشه بره... واقعا غم انگیزه...ا

۱۳۸۵ خرداد ۱۹, جمعه

دلسنگی

سالیان سال پیش در یک برهه ای از زندگیم، نمیدونم به چه طریقی، ولی موفق شدم که تمامی احساساتم رو بکشم. الان که فکرش رو می کنم می بینم که چقدر اون مدت خوشبخت بودم: نه دردی، نه احساس وابستگی به کسی و ... باید که دوباره جستجو کنم و اون راه رو پیدا کنم. دیگه به هیچ وجه به کسی دل نخواهم بست و به هیچکس اجازه نخواهم داد که با احساسات من بازی کنه، یعنی وقتی احساسی وجود نداشته باشه، دیگه جایی برای به بازی گرفتنش نخواهد موند... عمو ناصر احساساتی از این به بعد، عمو ناصر دلسنگ خواهد شد...ا

۱۳۸۵ خرداد ۱۵, دوشنبه

یک قدم در مقابل یک قدم

عمو ناصر، شاید دوستت در مورد تو زیاد هم بی ربط نمیگه: اینکه از تغییر تو زندگیت خوشت نمیاد! بالاخره شاید یه روزی باید شروع کنی و شاید بایستی یک سری چیزارو در مورد خودت عوض کنی! چرا از همین امروز نه؟ اینطوری شاید کمتر تو زندگی ضربه بخوری!... یک قدم در مقابل یک قدم..ا

۱۳۸۵ خرداد ۱۴, یکشنبه

دوست دیرین

بعضی وقتا انگار واقعا لازمه که آدم از شهر و خونه اش دور بشه تا بتونه لااقل یه کمی شفاف تر فکر کنه! رفتن پیش قدیمی ترین دوستم همیشه بهم آرامش خاصی میده و با اینکه همیشه وجدان بیدار من تو زندگی بوده و گاهی اوقات انقدر رک باهام صحبت می کنه که می خوام خفش کنم :)، ولی ار صمیم قلب به داشتن این دوست و خانواده اش افتخار می کنم.ا