حالا دارم می فهمم که هیجان این چند روزم به خاطر چی بوده! دیروز پیش دوست دکترم بودم... اینطور که به نظر میاد انگار که عمو ناصر چند صباحی بیشتر دیگه مهمونتون نیست!... واقعیتش اصلا ناراحت نیستم و تازه خوشحالم هستم... بالاخره این عذاب تموم میشه... دیگه هیچ چیزی تو این دنیا وجود نداره که بخوام به خاطرش غصه بخورم... هرگز از مرگ نهراسیدم اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود...ا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر