۱۳۸۵ تیر ۸, پنجشنبه

بهش میگم...

بهش میگم: زندگیتو بکن، چرا میخوای همش خودت رو به دردسر بندازی؟ میگه: تو درک نمیکنی، زندگی بدون عشق بی مفهومه. میگم: این همه سال درس نگرفتی، ندیدی که حتی کلمه ی عشق رو از قاموس زندگی پاک کردند؟ میگه: در قاموس من این واژه هیچوقت پاک نشده و نخواهد شد. میگم: آخه عزیز من، اونا فقط بلدند که به بازیت بگیرند و وقتی نیازی بهت نداشتند، از همون "اوج قله ها" تماشاگر سقوطت میشند. میگه: بودن در اوج قله ها ولو برای چند لحظه، میارزه به یک عمر زندگی بدون عشق و عاطفه! میگم: آخه من قربونت برم، "شب شراب نیارزد به بامداد خمار!" میگه: "عشق آنجا برد مرا که شرابم نمیبرد"! میگم: نه بابا، تو حالت خیلی خرابه... آهی از ته " دل" میکشم و با خودم فکر میکنم: "نه دیگه، این واسه ما دل نمیشه!"

هیچ نظری موجود نیست: