tag:blogger.com,1999:blog-68094382024-02-07T06:58:59.964+01:00زندگی همینه، عموناصر...C'est la vie, AmuNaaserگاه نوشت های عموناصر
Sporadic writings of AmuNaaserUnknownnoreply@blogger.comBlogger1116125tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-54669677936970440622018-01-26T15:02:00.000+01:002018-01-26T15:02:20.180+01:00زمین تو را به یاد خواهد آورد<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
نیمه های شب از خواب پریدم و دیگه نتونستم بخوابم. اتفاقیه که دیگه داره جزئی از زندگی من میشه. مطمئناً به سن و سال ربط داره. شاید هم با این فکر اینجوری دست کم خودم رو تسلی میدم... ولی دیشب شاید دخلی به تعداد بهارهای زندگیم نداشت.<br />
نزدیک به دو هفتۀ پیش بود که در اون روز دوشنبه همکارمون همۀ ما رو با رفتنش چنان شوکه کرد که آثارش هنوز هم کمرنگ نشده... دیروز ایمیلی از رئیس اومد که در اون قید شده بوده که امروز قراره مراسم یادبودی اینجا در محل کار براش برگزار کنن... و یقین دارم که همین افکار بودن که امروز من رو خیلی زودتر از روزهای عادی به سر کار کشوندن.<br />
مراسمی بود بسیار کوتاه ولی در عین حال پر از احساس. واقعاً باید بگم که لذت بردم. خانواده و نزدیکانش هم اومده بودند و در کمال آرامش نشسته بودند. از داد و فریاد و ضجه خبری نبود. موزیکی آروم گذاشته شده بود و عکسهایی خاطره انگیز از مرحوم رو نشون میدادن. بعضیها فقط گوش میدادن و بعضیها هم جلوی اشکهاشون رو نمیتونستن بگیرن و در آرامش با سرانگشتانشون اشکها رو از روی گونه هاشون پاک میکردن . دو تا از رؤسا اومدن و در موردش صحبت کردن. کشیشهای بیمارستان هم با گفتن چند جمله در مورد زندگی و مرگ مراسم رو به پایان بردند و در انتها یکی از اونها این شعر رو خوند:<br />
<br />
<div style="text-align: left;">
En gång skall du vara en av dem</div>
<div style="text-align: left;">
<b>روزی تو در میان آنانی خواهد بود</b></div>
<div style="text-align: left;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiZTee3FaqSCiWPhc8M16Hapx6_uHOc5QUq9anPm6sEG8NDGyYYnk1ASlZUQ0y44Wbo5AYH1em_I12-7ZjxMH1BzLuElb4M70yCbrgbqcdPRRAyl23Huemjhb8T_4z3dDKt9bEhbw/s1600/34030542221_9e5432da75_m.jpg" imageanchor="1" style="clear: right; float: right; margin-bottom: 1em; margin-left: 1em;"><img border="0" data-original-height="180" data-original-width="240" height="240" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiZTee3FaqSCiWPhc8M16Hapx6_uHOc5QUq9anPm6sEG8NDGyYYnk1ASlZUQ0y44Wbo5AYH1em_I12-7ZjxMH1BzLuElb4M70yCbrgbqcdPRRAyl23Huemjhb8T_4z3dDKt9bEhbw/s320/34030542221_9e5432da75_m.jpg" width="320" /></a>.som levat för längesen</div>
<div style="text-align: left;">
<b>که در گذشته های دور زیسته اند.</b></div>
<div style="text-align: left;">
Jorden skall minnas dig</div>
<div style="text-align: left;">
<b>زمین تو را به یاد خواهد آورد</b></div>
<div style="text-align: left;">
som den som minns gräset</div>
<div style="text-align: left;">
<b>به مانند او که سبزه را به یاد می آورد</b></div>
<div style="text-align: left;">
och skogarna</div>
<div style="text-align: left;">
<b>و جنگلها را،</b></div>
<div style="text-align: left;">
.det multnade lövet</div>
<div style="text-align: left;">
<b>و برگ مبدل به خاک را.</b></div>
<div style="text-align: left;">
Så som myllan minns</div>
<div style="text-align: left;">
<b>چنان که خاک به یاد میاورد،</b></div>
<div style="text-align: left;">
.och så som bergen minns vindarna</div>
<div style="text-align: left;">
<b>و چنان که کوهستان باد را به یاد میاورد،</b></div>
<div style="text-align: left;">
Din frid skall vara oändlig</div>
<div style="text-align: left;">
<b>آرامشت ابدی خواهد بود،</b></div>
<div style="text-align: left;">
.så som havet</div>
<div style="text-align: left;">
<b>همچو دریا.</b></div>
<div style="text-align: left;">
<br /></div>
<div style="text-align: left;">
Pär Lagerkvist</div>
<div style="text-align: left;">
<b>پر لاگرکویست</b></div>
<div style="text-align: right;">
<b><br /></b></div>
<div style="text-align: right;">
بعد از مراسم یادبود، در راه برگشت به دفترم با خودم فکر کردم که ای کاش ما شرقیها هم میتونستیم با مرگ برخوردی اینچنینی داشته باشیم، اینکه اون رو بخشی از زندگی ببینیم و اینگونه اینقدر خود و اطرافیان رو مورد آزار و اذیت قرار ندیم. ای کاش میتونستیم این افکار پوسیده و قرون وسطایی رو در مورد این پروسۀ کاملاً طبیعی روزگارمون به دور بریزیم.</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-53317094570126245342018-01-16T09:24:00.000+01:002018-01-16T09:24:19.014+01:00به یاد همکار<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<b>از آمدن و رفتنِ ما سودی کو؟</b><br />
<b>وز تارِ وجودِ عمرِ ما پودی کو؟</b><br />
<b>در چَنْبَرِ چرخ جان چندین پاکان،</b><br />
<b>میسوزد و خاک میشود، دودی کو؟</b><br />
<i>عمر خیام</i><br />
<div style="text-align: left;">
<b>?What is the profit of our transient existence</b></div>
<div style="text-align: left;">
<b>?Where is the weft of the weave of our subsistence</b></div>
<div style="text-align: left;">
<b>,In the heavenly sphere's abyss, souls of many innocent burn</b></div>
<div style="text-align: left;">
<b>?To ashes. But where is the smoke to prove this instance</b></div>
<div style="text-align: left;">
*<i>Omar Khayyam</i></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
هیچ چیز مثل دیروز نیست. فضای سر کار رو سکوتی فرا گرفته که توصیفش برام در این لحظه غیر ممکنه... سکوتی که آمیخته است به غم و اندوه... همکاری عزیز از میون ما رفت، برای همیشه! و فقط جایی خالی رو از خودش در اینجا به جا گذاشت.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
دیروز که به عادت همیشگی به ورزش رفته بودم، وارد بخش که شدم حس کردم که هیچ چیز مثل یک ساعت قبل نیست. همکاری رو دیدم که به نظر میومد رنگش پریده باشه. با حالتی پریشون به همراه من وارد دفترم شد و گفت: شنیدی چی شده؟ و در جواب نگاه پر از تعجب من فقط گفت: توی دفترش نیمه جون پیداش کردن و سعی کردن که با دادن ماساژ قلبی و تنفسی مصنوعی نجاتش بدن، و الان هم در قسمت اورژانسه... چی داشتم میشنیدم؟ همکاری که هر روز با دوچرخه به سرکار میومد، نه دخانیاتی استعمال میکرد و نه اهل مشروبات بود، سنی هم نداشت و هنوز چند سالی تا بازنشستگیش باقی مونده بود! </div>
<div style="text-align: right;">
پشت میزم نشستم. سعی کردم که به کارهای نیمه تمومم ادامه بدم ولی فکرم رو به هیچ وجه نمیتونستم متمرکز کنم. با خودم گفتم که چقدر خوب بود که اینجا در بیمارستان این اتفاق افتاد و همکارهایی که تازه دوره کمکهای اولیه رو گذرنده بودن دور و برش بودن و سریع به دادش رسیدن... و توی همین افکار بودم که رئیسم در رو باز کرد و داخل شد... و از نگاهش معلوم بود که حامل خبر خوبی نیست: از اورژانس خبر داده بودند که تلاششون برای برگردوندن این همکار به زندگی به جایی نرسیده... رفته بود و این دنیا رو برای همیشه ترک کرده بود، به همین سادگی! </div>
<div style="text-align: right;">
در اون لحظه فقط به یک چیز فکر کردم و اون اینکه چقدر به آسونی این اتفاق برای تک تک ما در اینجا میتونست بیفته و میتونه بیفته. یکبار دیگه زندگی ناز شستی به همۀ ما نشون داد و گفت: حواستون جمع باشه! زیاد برنامه ریزی نکنین و برای خودتون خیالهای باطل نبافین. در عرض چند ثانیه نیست میشین و دیگه توی این دنیا وجود ندارین...</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
این همکار عزیز رفت و از خودش فقط مشتی خاطره برای ما به جا گذاشت. همیشه به تیشرتهایی که میپوشیدم ایراد میگرفت و به شوخی میگفت که چرا نوشته هاش فقط مربوط به یک کشوره؟ و فنجان کوچکش رو که هیچوقت توی ماشین ظرفشویی نمیذاشت و جایی بالای کابینتها پنهان میکرد و با دست خودش میشست... باورم نمیشه که هفتۀ پیش اینجا بود و با همه میگفت و میخندید! روحش شاد و یادش گرامی بادا!</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<i>* ترجمه شعر از <a href="http://srabbani.com/rubaiyat03.html">سهند ربانی</a></i></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-20961654363327269812017-12-04T09:20:00.000+01:002017-12-04T09:20:28.186+01:00شمعی بیافروز<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<iframe allow="encrypted-media" allowfullscreen="" frameborder="0" gesture="media" height="315" src="https://www.youtube.com/embed/4Q7cIyWadUg" width="560"></iframe>
<br />
<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: left;">
<br />
<br /></div>
<div style="text-align: left;">
Tänd ett Ljus</div>
<div style="text-align: left;">
<b>شمعی بیافروز</b></div>
<div style="text-align: left;">
<br /></div>
<div style="direction: ltr; text-align: left;">
Tänd ett ljus och låt det brinna, låt aldrig hoppet försvinna,</div>
<div style="direction: ltr; text-align: left;">
<b>،شمعی بیافروز و بگذار بسوزد، و مگذار که امید ناپدید گردد</b></div>
<div style="text-align: left;">
.det är mörkt nu, men det blir ljusare igen</div>
<div style="text-align: left;">
<b>تاریکیست لیکن روشنایی در راه است.</b></div>
<div style="text-align: left;">
.Tänd ett ljus för allt du tror på, för den här planeten vi bor på</div>
<div style="text-align: left;">
<b>شمعی بیافروز به خاطر هر آنچه که اعتفادت است، به خاطر کره ای که در آن زندگی میکنیم.</b></div>
<div style="text-align: left;">
.Tänd ett ljus för jordens barn</div>
<div style="text-align: left;">
<b>شمعی برای فرزندان این کره بیافروز.</b></div>
<div style="text-align: left;">
<br /></div>
<div style="text-align: left;">
.Jag såg en stjärna falla, det var i natt när alla sov</div>
<div style="text-align: left;">
<b>درخشش ستاره ای را دیدم، امشب آن هنگام که عالم در خواب بود.</b></div>
<div style="text-align: left;">
.Jag tror jag önskade då att du var nära</div>
<div style="text-align: left;">
<b>به گمانم، آروز کردم که تو نزدیکم بودی.</b><br />
?För en minut sen brann den en sekund, sen försvann den var det bara jag som såg</div>
<div style="text-align: left;">
<b>و دقیقه ای پیش برای ثانیه ای روشن شد و رفت، آیا تنها من بودم که آنرا دیدم؟</b></div>
<div style="text-align: left;">
.På radion sjöng dom om fred på jorden, jag ville tro dom slitna orden</div>
<div style="text-align: left;">
<b>در رادیو سخن از صلح بود و من آن سخنان تکراری را میخواستم که باور کنم.</b> </div>
<div style="text-align: left;">
<br /></div>
<div style="text-align: left;">
...Tänd ett ljus</div>
<div style="text-align: left;">
<b>شمعی بیافروز...</b></div>
<div style="text-align: left;">
<br /></div>
<div style="text-align: left;">
.Jag fick ett kort från Wyndham, jag visste inte var det låg</div>
<div style="text-align: left;">
<b>کارت پستالی از ویندهام به دستم رسید و نمیدانستم که آنجا کجاست.</b></div>
<div style="text-align: left;">
.Jag såg på kartan, du är på andra sidan jorden</div>
<div style="text-align: left;">
<b>نگاهی به نقشه کردم. تو در آنسوی این کره هستی</b>.</div>
<div style="text-align: left;">
,Men det är samma himmel, det är samma hav, och stjärnan som jag såg</div>
<div style="text-align: left;">
<b>آسمان اما همان آسمان است. اقیانوس همان اقیانوس است و ستاره ای که دیدم، </b></div>
<div style="text-align: left;">
.föll för allting som vi drömmer, föll för att vi aldrig glömmer</div>
<div style="text-align: left;">
<b>همان است که برای تمامی آروزهامان درخشید، برای آنکه هرگز فراموش نکنیم.</b></div>
<div style="text-align: left;">
<b><br /></b></div>
<div style="text-align: left;">
...Tänd ett ljus</div>
<div style="text-align: left;">
<b>شمعی بیافروز...</b></div>
<div style="text-align: left;">
<br /></div>
<div style="text-align: left;">
!God jul och gott nytt år</div>
<div style="text-align: left;">
<b>کریستمس و سال نو مبارک بادا!</b></div>
<div style="text-align: left;">
.Lova va“ rädd om dig själv, det är den hälsning du får</div>
<div style="text-align: left;">
<b>قول بده که مراقب خود باشی. این پیامیست که (از من) دریافت میکنی.</b></div>
<div style="text-align: left;">
<br /></div>
<div style="text-align: left;">
,Tänd ett ljus och låt det brinna, låt aldrig hoppet försvinna</div>
<div style="text-align: left;">
<b>شمعی بیافروز و بگذار بسوزد، و مگذار که امید ناپدید گردد،</b></div>
<div style="text-align: left;">
.det är mörkt nu, men det blir ljusare igen</div>
<div style="text-align: left;">
<b>تاریکیست، لیکن روشنایی در راه است.</b></div>
<div style="text-align: left;">
.Tänd ett ljus för allt du tror på, för den här planeten vi bor på. Tänd ett ljus för jordens barn</div>
<div style="text-align: left;">
<b>شمعی بیافروز به خاطر هر آنچه که اعتفادت است، به خاطر کره ای که در آن زندگی میکنیم.</b></div>
<div style="text-align: left;">
.Åh. Tänd ett ljus för jordens barn. Tänd ett ljus för jordens barn</div>
<div style="text-align: left;">
<b>آه! شمعی برای فرزندان این کره بیافروز. شمعی برای فرزندان این کره بیافروز.</b> </div>
<div style="text-align: left;">
<br /></div>
<div style="text-align: left;">
<br /></div>
</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-55718552096556864552017-11-27T08:02:00.000+01:002017-11-27T13:18:25.804+01:00همسایه<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
نگاهی به ساعت کردم. وقتش رسیده بود. به عادت هر یکشنبه مشغول شست و شو بودم. باید لباسها رو در میاوردم تا هم چروک نشن و هم از وقت حداکثر استفاده رو ببرم... وارد آسانسور شدم و ماسماسک رو جلوی جعبۀ کوچک کنار دگمه ها گرفتم تا مستقیم من رو به زیرزمین بره. در خیال و افکار خودم بودم که آسانسور در طبقۀ دوم توقف کرد. همسایه ای با چهرۀ خندان همیشگیش وارد شد، همسایه ای که ماهها بود ندیده بودمش. سلامی بلند بالا کرد و جویای احوالم شد که در این دیار این قلم احوالپرسی به یقین کمیابه، همسایه ها در بهترین شرایط سلامی بهت بکنن و میگم در بهترین شرایط... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!<br />
چندین سال پیش به ساختمون ما نقل مکان کردن. خانواده ای بزرگ بودن. روزای اول که اومده بودن هیاهویی به پا بود. تعدادشون به نسبت خونه ای که گرفته بودن زیاد بود. دست کم سه تا زن و شوهر بودن، یعنی خانم و آقایی جافتاده با دو پسر و عروساشون و بچه هاشون. نیازی به گفتن نیست که با شرح فوق، اهل این دیار نبودن چون استاندارد اینجا برای یک خانواده حداکثر چهار نفره... گاهی که آسانسور از طبقه اشون عبور میکرد و اون همه آدم رو در حال رفت و آمد میدیدم، ناخودآگاه به یاد "خانۀ قمر خانم" میفتادم.<br />
آقاهه هر روز خانمش رو که همیشه روی صندلی چرخدار بود در اطراف خونه به گردش میبرد. گاهی هم پسراش رو میدیدم که همین کار رو میکردن. خانمه بندۀ خدا به نظر میومد که دچار بیماری عصبی جدیی باشه چون اصلاً صحبت نمیکرد و فقط با نگاهش عابرین رو دنبال میکرد... علی رغم پرجمعیت بودنشون، در مجموع همسایه هایی بی آزار بودن و بسیار مؤدب. و همین پارسال بود که کاشف به عمل اومد که آقاهه سالها پیش عاقد یکی از نزدیکای ما بوده و همین باعث شد که بعد از اون هر وقت من رو میدید سلام و علیک گرمتری بکنه...<br />
چند ماه قبل یک روزی که داشتم از سر کار به خونه میومدم، از دور صندلیی رو جلوی در ورودی ساختمون دیدم. توجه زیادی نکردم. با خودم گفتم حتما کسی یادش رفته، ولی وقتی نزدیکتر شدم دیدم عکسی از خانومه رو روی صندلی گذاشته بودن... خانم همسایه ای که همیشه روی صندلی چرخدارش مینشست، دار فانی رو برای همیشه وداع گفته بود و رفته بود!...<br />
دیروز وقتی با لبخندی وارد آسانسور شد، لبخندی که اگه عمیق بهش نگاه میکردی، هزاران غم و دلتنگی رو میشد درش خوند، انگار همۀ این چند سال ناگهان جلوی چشمم مرور شد. گفت که چندین ماه نبوده و باید دور میشده. و بلافاصله ازم پرسید:"پدر و مادرت انشالله زنده ان؟" و وقتی گفتم مادرم هنوز در قید حیاته، دست رو به علامت محبت و آرزو، روی سینه گذاشت و آرزوی سلامتی و تندرستی براش کرد... و با همون لبخند، من رو در آسانسور با افکارم تنها گذاشت... تنها یک فکر بود که در اون لحظه مثل فرفره داشت در ذهنم میچرخید: "هیچ چیز توی این دنیا بدتر از اون نیست که شریک زندگیت رو برای همیشه از دست بدی! ما آدما بالا میکنیم، پایین میکنیم، توی سر و کلۀ هم میزنیم، و به خیالمون که همه چیز ابدیه. قدر اون چیزایی رو که داریم نمیدونیم، و در یک لحظه همه چیز میتونه تموم بشه... در یک لحظه هستیم و دمی بعد دیگه نیستیم!" و در این افکار بودم که به مقصد رسیده بودم. با خودم فکر کردم که خوشحالم از اینکه زندگی یک بار دیگه در آخرین لحظه ورق رو برگردوند و شانسی دوباره به ما داد. از اتفاقی جلوگیری کرد که تنها به مویی اتصال داشت... و به یاد حرف دوستی عزیز افتادم که نقدی گران ازم میکرد و به یقین بر حق، که میگفت: "عموناصر، چرا فقط از اخبار بدت اینجا مینویسی؟ از خبرهای خوبت هم بنویس!" :-)<br />
<br /></div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-5228395299470846322017-11-17T17:23:00.001+01:002017-11-17T17:23:11.381+01:00به امید روزهای بهتر<p dir="rtl">چه افتضاحی توی این شهر به بار آوردن. سه روزه که کل ترافیک رو توی شهر مختل کردن به واسطه نشست سران اتحادیه اروپا... نمیدونم که این سیاستمدارا چه فکری در سر دارن که چنین تصمیماتی میگیرن!<br>
توی خونه خالی نشستم و احساس زندانیها رو دارم. چنان همه جا رو بستن که از خونه بیرون نمیتونم برم. و درست این اتفاق باید در چنین روزی میفتاد، روزی که اصلا دلم نمیخواست اینجا باشم... <br>
همه چیز این آخر هفته به پایان میرسه و فصل جدیدی توی زندگیم شروع میشه، فصلی که زندگی یک بار دیگه بهم تحمیل کرد. خدا رو شکر میکنم که دوستای به این خوبی دارم که میتونم این آخر هفته کذایی رو بهشون پناه ببرم. توی این غربت سرد اگه اونارو نداشتم، نمیدونم چطور میتونستم این روزها رو تحمل کنم. زندگی با داشتن دوستای دلسوز، اونایی که همیشه در کنارتن و بی قید و شرط دوست دارن، رنگ و بویی دیگه داره... رفیقهای نیمه راه فقط ناجوونمردانه تنهات میذارن.<br>
ای کاش بتونم از هفته دیگه به خودم برگردم و این دوران سخت زندگیم رو برای همیشه پشت سر بذارم... ولی در نهایت میدونم که این درد رو باید تا آخر عمرم با خودم حمل کنم و در این احساس هیچکس به جز خودم نمیدونه و نخواهد دونست که در درونم چی میگذره و خواهد گذشت... <br>
به امید روزای بهتر، شاید که زمان مرهمی بر این قلب شکسته ات باشه، عموناصر!</p>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-47684893076042777572017-11-17T09:08:00.001+01:002017-11-17T09:08:12.429+01:00ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
دوستی گرامی و عزیز شعر زیر رو برام فرستاده که جداً ازش ممنونم. مطمئن نیستم ولی احتمالاً باید مال نیما باشه، ولی در اصل فرقی نمیکنه، مهم گفته هاست.<br />
این روزا شاید توی نوشته هام به قول همین دوست عزیزم "نقد گران" به کار برده باشم و شاید عزیزانی به خطا به خود گرفته باشن و فکر کرده باشن که روی سخن من با همۀ عزیزانه که اصلا و ابدا به این شکل نیست و نبوده. یاران من، من رو میشناسن و میدونن که من کی هستم و چه ارزش و احترامی برای دوستیشون قائل هستم. میدونم که همۀ ما گرفتاریهایی توی زندگی داریم و هیچوقت از کسی توی زندگیم انتظاری نداشتم و ندارم، همینکه میدونم که دوستان خوبم وجود دارن و به یاد من هستن، برای من کافیه... اگر چیزی گفتم، روی سخنم با کسانی بود که با سکوت خودشون صحه بر بدبختی دیگران زدند و در خیال خودشون فکر کردند که "هر کسی زندگیش به خودش مربوطه...". روی سخن من با این منفعلان بود و بس!...<br />
ای کاش میشد که آدمها بیشتر در فکر هم بودن! ای کاش آدمها وقتی دیدن که کسی خودش رو داره در پرتگاهی میندازه، به امدادش میرفتن به جای اینکه در آخرین لحظه زیر پاش رو خالی کنن تا آسونتر به ته دره بره!... ای کاش واقعاً میشد!<br />
<br />
<b>ﮐﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺸﮑﺴﺖ</b><br />
<b>ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ!</b><br />
<b>ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻭﯼ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ،</b><br />
<b>ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻢ "ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ" ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ!</b><br />
<b>ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺁﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ،</b><br />
<b>ﮐﯿﻨﻪ ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ!</b><br />
<b>ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﻝ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ،</b><br />
<b>ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ!</b><br />
<b>ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ،</b><br />
<b>ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﺎﺏ ﺑﻨﺪﮔﯽ!</b><br />
<b>ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ،</b><br />
<b>ﺩﺭﻣﯿﺎﻥ ﻏﺼﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ!</b><br />
<b>ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ،</b><br />
<b>ﺭﺩ ﭘﺎﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ!</b><br />
<b><br /></b>
نیما یوشیج؟</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-49972362866406160092017-11-16T08:45:00.000+01:002017-11-16T08:45:37.690+01:00 باید که پشت سر گذاشت<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
توی تقویمم داشتم نگاه میکردم ناگهان چشمم به اتفاقی افتاد که به زودی سالگردشه: "فوت بابا :(". چقدر زود گذشت! فقط چند هفتۀ دیگه به دومین سالگردش مونده. دلم گرفت. به یاد حرفهای خواهر افتادم که توی این چند هفتۀ اخیر بارها خوابش رو دیده بود... و همین دیروز بود که میگفت دوباره به خوابش اومده و میگفته "دو تا بالشت رو مدتهاست توی کمدم قایم کردم و دلم میخواد که اونارو به برادرت بدی که بده به..." ای پدر، میدونم که اون بالا نشستی و نگران حال ما هستی و دستت رو کوتاه میبینی، ولی پدر، اون هدیۀ تو هم کمکی نمیکرد و لیاقتش رو نداشت. آدمها خودشون با دست خودشون تبر به ریشۀ خوشبختیشون میزنن... با دست خودشون!<br />
امروز درست چهار هفته است که زندگی من یکبار دیگه دستخوش تلاطمات شد و در نهایت این تلاطمات رو به اتمامن. یکبار دیگه پنج سال از عمرم رو پای "رشته ای از دود" گذاشتم و دست آخر باز هم این کشتی که پر از آمال و آرزوهای به دست نیومدۀ من بود، به گل نشست. هیچوقت پشیمون نیستم، چون مثل همیشه انتخاب خودم توی زندگی بود. هیچکس مسئول انتخابهای ما نیست الا خودمون. توی این پنج سال لحظه های خوش کم نداشتم و اونا رو همیشه تا عمر دارم برای خودم حفظ خواهم کرد... ولی زندگی باید ادامه پیدا کنه. این چند بهاری که شاید از عمرم باقیمونده رو باید به نحو احسن ازش استفاده کنم، زیرا که هرگز دوباره بهم برگردونده نخواهد شد. اونایی که همیشه یار و یاورت هستن تا آخرش در این راه در کنارت خواهند بود و اونایی که از ابتدا اومدن که رفیق نیمه راه باشن رو، باید به حال خودشون رها کرد... باید که پشت سر گذاشت.<br />
<b>یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد</b><br />
<b>دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد</b></div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-52698493313023916692017-11-13T07:28:00.000+01:002017-11-13T07:28:36.616+01:00آناتومی درون<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div dir="rtl">
این آخر هفته هم تموم شد، در چشم برهم زدنی، مثل هفتۀ قبل و هفته های قبل از اون. اصلاً نمیدونم چطور گذشت...<br />
دارم در درون خودم کند و کاش میکنم که ببینم اون تو چه خبره، ولی هر چی بیشتر میگردم، کمتر پیدا میکنم. اونایی که از بیرون بهت نگاه میکنن، یک چیزی میبینن و تو از درون چیزی دیگه. همیشه گفتم: هیچکس از توی دل تو خبر نداره و تو هم هیچوقت از توی دل آدمای دیگه خبر نداری. تو فقط میتونی بر اساس یک سری اطلاعات محدود که بر رفتار شخص و محیط اطرافش بنا شده، در مورد کسی اظهار نظر کنی، ولی هرگز نمیتونی مطمئن باشی که حق با توست. تو آنالیزت تنها بر اساس یک سری حدس و گمانه... به همین دلیله که گاهی حس میکنی که با احساساتت تنهایی و دیگران مشکل درکش میکنن... و هیچ چیز بدتر از این نوع تنهایی نیست، اینکه کسی درکت نکنه، و خودتی و خودت، وحداً وحیداً!<br />
چطور باید برای همه احساساتت رو مثل کلاس تشریح جزء به جزء باز کنی، برای کسایی که شاید هیچی از آناتومی نمیدونن؟ هیچکس تا خودش توی موقعیت مشابه قرار نگرفته باشه، به هیچ شکلی یارای درک کردنش رو نداره، یعنی حتی اگر بخواد هم نمیتونه... غیر ممکنه!</div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-20761116004717846472017-11-11T13:49:00.001+01:002017-11-11T13:49:42.895+01:00باید خوشحال باشم<p dir="rtl">دیروز داشتم با برادرم طبق عادت هر روزه گپ میزدم که رئیس کل ناگهانی پشت در دفترم پدیدار شد. خیلی تعجب کردم! یک لحظه فکر کردم که چی شده که به سراغ من اومده؟ آخه، رئیس کل معمولا کاری به کار ماها نداره و همیشه با رئیس مستقیم من در تماس هست... تلفن رو قطع کردم و در رو به روش باز کردم. با لبخندی بر لب سلامی دوستانه کرد و نامه ای سر بسته رو به دستم داد. گفت بهت تبریک میگم، ولی نمیدونم چی توی این نامه نوشتن! داشتم از تعجب شاخ در میاوردم! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟... و با همون نگاه آمیخته به حیرتم ازش تشکر کردم و اونم آخر هفته خوبی رو برام آرزو کرد و رفت...<br>
دل توی دلم نبود. مطمئنا خبر بدی نبود، چون در اونصورت بهم تبریک نمیگفت. وقتی نامه رو باز کردم و امضای رئیس منطفه رو زیرش دیدم. باز حیرتم بیشتر شد. رئیس منطقه رو با من کاری نبود!<br>
حتی خوندن نامه هم کمک زیادی نکرد. ازم دعوت به عمل آورده بود که در مراسمی شرکت کنم که در اون به همراه چند تا دیگه از همکاران تو منطقه قراره ازمون قدردانی بشه و از ما به عنوان کسابی که فرای حرفه امون در این سازمان فعالیت کردیم، تقدیر به عمل بیاد. و به همین مناسبت من رو به مراسمی برای صرف ناهار چند هفته دیگه دعوت کرده بود!<br>
به حق چیزای ندیده و نشنیده! بعد از تحصیل و کار به مدت بیش از دو دهه در اینجا و این همه اجحافهایی که توی این سالها به واسطه خارجی بودن بهم کرده بودن، حالا این واقعا عجیب بود! نمیدونم، آفتاب موقع نوشتن این نامه از کدوم طرف در اومده بوده!<br>
نمیدونستم چه حسی باید داشته باشم؟ بعد از این همه سال! اما هر چه که هست بازم مثبته، هر چه که هست نشون میده که هنوز هم توشون هستن کسایی که از عدالت بویی بردن و شاید میخوان با این کارشون نشون بدن که ما میدونیم که در حقت بی عدالتی و تبعیض شده، ولی میخوایم که تو بدونی که ما داریم سعی خودمون رو میکنم که جبران کنیم، شاید که بتونیم مزد ذره ای از این همه زحماتی که توی این سالها کشیدی رو بهت بدیم... نمیدونم واقعا!<br>
باید خوشحال باشم. باید شاد باشم از این اتفاق. اتفاقی که شاید سالها منتظرش بودم... ولی نیستم، دست خودم نیست... با خودم فکر میکنم: ای کاش میتونستم این رو با کسی قسمت کنم، کسی که جاش در وجب به وجب خونه پر از سکوتم، خالیه... باید خوشحال باشم، ولی چه کنم که نیستم!</p>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-4007350455771441992017-11-11T00:18:00.001+01:002017-11-11T00:18:37.255+01:00حسهای زیبا، حسهای زشت<p dir="rtl">توی این نیمه های شب هوس کردم بنویسم. نمیدونم چرا! معمولا این موقعها دارم هفت تا پادشاه رو خواب میبینم و روز بعد هم هیچکدوم به یادم نمیان. با اینکه اینجا همیشه احساساتم رو همونجور که هستن سعی میکنم بیان کنم، ولی گاهی اوقات حس میکنم حرفها تا نوک انگشتام میان و بعد دوباره برمیگردن و از طریق عصبها به مغزم میرسن. ای کاش میتونستم اونچه که داره درونم میگذره رو بیان کنم! ای کاش خدا بهم این قدرت رو میداد! ولی هر کاری میکنم نمیشه. حس میکنم که توی دلم آشوبی بر پاست. حسهای جور واجورن که با هم در نزاع هستن، حسهای خوب، حسهای بد، حسهای زیبا و حسهای زشت. حسهایی که میگن بیخیال همه چیز، از خود بگذر و حسهایی که میگن بچه نشو وگرنه باز آش همون میشه و کاسه همون کاسه، حسهایی که میگن چطور میتونی و حسهابی که میگن باید بتونی، و حسهابی که دریچه امید رو در قلبم باز میکنن و حسهایی که اون رو در جا میبندن... خدایا، کمکم کن تا این روزای سخت بگذرن، روزابی که دارن از درون من رو ذره ذره میخورن، روزایی که هر ثانیه اش مثل یک سال به سختی میگذره.</p>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-39343109521108940742017-11-09T13:26:00.000+01:002017-11-09T13:26:11.316+01:00رشته ای از دود<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<i>باید بنویسم. باید بنویسم شاید که مرهمی برای قلب زخم خورده ام باشه. باید داستانی رو بنویسم که شاید در این لحظه میلیونها نفر در این کرۀ خاکی بدونن که تنها نیستن.. درد، درد مشترکه...</i><br />
<i><br /></i>
تمام روز کلافه بود و سر از پا نمیشناخت. با اینکه از مدتها پیش، شاید از سالها پیش و چه بسا از همون ابتدا میدونست که یک روزی این اتفاق خواهد افتاد. میدونست که در این وضعیت یک بوم و دو هوا بودن نمیتونه مدت زیادی به سر ببره. و حالا اون روز سرانجام سر رسیده بود.<br />
آروم و قرار نداشت. دست و دلش به کار نمیرفت، ولی با این وصف سعی کرده بود که توی اون چند هفتۀ اخیر از انجام کارهاش کوتاهی نکنه. رئیسش چندین بار سعی کرده بود که باهاش صحبت کنه و از حال و روزش خبردار بشه، ولی اون تنونسته بود که خودش رو راضی کنه و سفرۀ دلش رو جلوی کسی که چند هفته ای بیشتر نبود که میشناخت، باز بکنه.<br />
همه چیز ساعت 6 عصر مشخص میشد، یا رومی روم بود یا زنگی زنگ. راه سومی وجود نداشت یا حداقل اون نمیتونست راه دیگه ای ببینه. به زور، ساندویچ نان و پنیر روزانه اش رو بلعید و بعدش هم راهی هوای آزاد شد تا شاید دودی که به ریه هاش دمیده میشه کمکی به احوال پریشونش بکنه، ولی حتی نیکوتین هم ذره ای آرامش بهش نمیداد. ساعت هنوز زیاد از ظهر نگذشته بود.<br />
با خودش مدام در حال جنگ بود و نمیدونست که چطور باید اون چند ساعت رو بگذرونه. دلش نمیخواست تا اون ساعت مشخص به چیزی فکر کنه. دلش میخواست که میتونست اون چند ساعت باقیمونده، تمام افکارش رو متوفق کنه و در تمام این جنگ و جدال درون تونست تا دو ساعتی، بعد از ظهر طاقت بیاره.<br />
با خودش فکر کرد: "بهتره بزنم بیرون و به خونه برم، شاید اونجا بتونم سر خودم رو با چیزی گرم کنم تا دیگه به هیچ چیز فکر نکنم." کمی با خودش بالا و پایین کرد و نهایتاً به نتیجه ای بهتر نرسید... و تا اومد به خودش بیاد دید که در راه خونه است و زمان زیادی نکشید که جلوی در خونه ایستاده بود و داشت در رو باز میکرد.<br />
حالا باید چه میکرد؟ چطور باید وقت رو میگذروند؟ این وقت لعنتی! چرا نمیگذشت؟ میگن زمان بهترین دوست آدمه و مرهم همۀ دردهاست! پس کو؟ کجا بود این بهترین دوستش؟ و توی تمامی این افکار بود که تنها راه چاره رو جعبۀ جادو دید. از چند روز قبل سریالی رو دنبال کرده بود و بهترین راه رو این دید که به تماشای ادامۀ اون بنشینه. چه احساس خوبی بود! دیگه به هیچ چیزی فکر نمیکرد... و ساعت درون آشپرخانه بود که تیک تیکی میکرد و از گذشت ثانیه ها و دقیقه ها خبر میداد، با اینکه هفته ها بود که از حرکت بازایستاده بود.<br />
موفق شده بود اون ساعتها رو بکشه و به چیزی فکر نکنه، ولی حالا دیگه به 6 عصر زمان زیادی باقی نمونده بود. ای کاش راهی وجود داشت که میتونست تا قبل از رفتن، احساساتش رو هم به قتل برسونه، در یک آن! اونوقت همه چیز آسونتر میشد. اونوقت دیگه اصلاً نیازی به نگرانی نداشت. اونوقت میدونست که با همۀ منطقش که همیشه در کنار احساساتش بود، میتونست به کارزار بره... کارزار خوبی در انتظارش نبود و این رو خوب میدونست. هر طور که میشد، اون در نهایت بازنده بود.<br />
با نیش استارتی ماشین روشن شد و هنوز موتور ماشین حتی فرصت گرم شدن رو پیدا نکرده بود که نوای "بلبل سبزۀ" عرب، عبدالحلیم حافظ به صدا دراومد که با اون حزن میخوند:<br />
<br />
<b><span style="background-color: white; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 14.85px;">...وسترجع يوماً يا ولدي مهزوماً مكسورا الوجدان</span><span style="background-color: white; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 14.85px;"> </span><span style="background-color: white; color: #990000; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 14.85px;">پسرم، اما روزی بازخواهی گشت، نومید و تن خسته،</span></b><br />
<b><span style="background-color: white; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 14.85px;">و ستعرف بعد رحيل العمر</span><span style="background-color: white; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 14.85px;"> </span><span style="background-color: white; color: #990000; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 14.85px;">و آن زمان از پس گذار عمر خواهی دانست،</span><span style="background-color: white; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 14.85px;"><br />بانّك كنت تطارد خيط دخان</span><span style="background-color: white; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 14.85px;"> </span><span style="background-color: white; color: #990000; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 14.85px;">که در تمام زندگی به دنبال رشته ای از دود بوده ای.</span></b><br />
<br />
و با خودش اندیشید: "انگار که داره سرنوشت من رو میخونه! تمام عمرم رو گشتم و به دنبال عشقی راستین بودم، عشقی که شاید هیچوقت وجود خارجی نداشته... و به دنبال رشته ای از دود بودم."... راه طولانی نبود ولی ترافیک اون ساعت از روز رو خوب میشناخت و ازش خبر داشت. باز افکار به سراغش اومدن. توی همون دقیقه های آخر هم دست از سرش برنمیداشتن. و توی این افکار بود که تلفنش زنگ زد. حدس میزد که چه کسی باشه. فقط برادرش بود که اون ساعتها و از اون برنامه بهش زنگ میزد. اولش خواست که جواب نده ولی بعد پشیمون شد و جواب داد. و دربرابر کمال تعجب برادرش از اینکه اون موقع روز چرا تو خونه نیست، نتونست واقعیت رو بگه، یعنی چی میتونست بگه؟ میگفت که چند هفته است که شب و روز نداره و الان هم داره میره که یکبار دیگه طعم شکست رو توی زندگی بچشه؟ نه بازم دلش نیومد... و یکهو به خودش اومد و دید که به مقصد رسیده.<br />
<br />
و باقی داستان رو از ابتدا میدونست: دادها، فریادها، عصبانیتها، سرزنشها، کینه هایی که هرگز پاک نمیشدن، عشقی که ارزش نداشت، و پنج سال از عمری که در یک چشم به هم زدن به باد فنا داده شد... به همین سادگی!<br />
ساعت هشت و نیم شب بود، وقتی که خود رو با چشمانی که مثل ابر بهاری اشک میریختن، در حال ترک مکان دید. همه چیز به آخر راه رسیده بود و زندگی یک بار دیگه موفق شده بود که چیزی رو بهش تحمیل کنه که ازش همیشه نفرت داشت: جدایی... و درحالیکه با سرعت هر چه تمامتر دلش میخواست از اون خیابان و اون محل دور بشه، باز صدای حزن انگیز عبدالحلیم گوشش رو نواخت:<br />
<br />
<b><span style="background-color: white; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 14.85px;">فحبيبة قلبك يا ولدي ليس لها ارض او وطن او </span><span style="background-color: white; color: #990000; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 14.85px;"><span style="color: black;">عنوان</span> پسرم، معشوقۀ دلت نه وطنی دارد، نه زمینی و نه نشانی.</span></b><br />
<b><span style="background-color: white; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 14.85px;">ما اصعب ان تهوي امرأة يا ولدي ليس لها عنوان</span><span style="background-color: white; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 14.85px;"> </span><span style="background-color: white; color: #990000; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 14.85px;">وه چه دشوار است پسرم، عشق تو به زنی که او را نام و نشانی نیست!</span><span style="background-color: white; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 14.85px;"><br />يا ولدي،يا ولدي</span><span style="background-color: white; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 14.85px;"> </span><span style="background-color: white; color: #990000; font-family: Arial, Tahoma, Helvetica, FreeSans, sans-serif; font-size: 14.85px;">پسرم، پسرم!</span></b><br /></div>
Unknownnoreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-90793106679711411762017-11-09T06:33:00.001+01:002017-11-09T06:33:30.084+01:00هنوز زنده ام<p dir="rtl">بالاخره تموم شد. بعد از سه هفته عذاب، ناراحتیها، شب نخوابیدنها و سیگارهای پشت سر هم گیرانده شده... سرانجام فصل پنج سال آخر زندگیم رو دیشب برای همیشه بستم. فکر میکنم دوستای خوبم که توی این مدت همیشه در کنارم بودن حالا دیگه یک نفس راحتی بکشن. امیدوارم جدا. دوستای خوب روی درخت سبز نمیشن، چیزیه که همیشه گفتم. الان میفهمم که دوست دیرینم چی میگفت وقتی که گفت: نصف فیسبوکیهام رو پاک کردم چون هرگز دوست واقعی نبودن. با این وجود ممنونم از اونایی که توی این سه هفته و بعد از خوندن نوشته های من که حاکی از حال و روزم بود، سراغی نگرفتن و حتی نپرسیدن که "عموناصر، در چه حالی؟".<br>
همونجور که قبلا هم نوشته بودم، این نیز بگذشت. و همه چیز در نهایت میگذره. هیچکس رو نباید به زور توی زندگی نگه داشت. اونی که قدر زندگیش رو بدونه و قدر تو رو بدونه نیازی به زور سرنیزه نداره... و در نهایت اگه چیزی رو با تمام وجودت میخوای باید رهاش کنی، اگه برگشت همیشه مال تو بوده و اگه برنگشت هیچوقت به تو تعلق نداشته!<br>
امروز سر فصل جدیدی در زندگی منه و زندگی ادامه خوهد داشت. خوشحالم که هنوز بعد از این همه ناملایمات توی زندگیم میتونم این جمله رو به زبون بیارم: هنوز زنده ام...</p>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-55807058884838250482017-11-06T07:31:00.000+01:002017-11-06T07:31:55.063+01:00فنجان واژگونم<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
دلم نمیخواد چیزهای تکراری اینجا بذارم. دوست دارم که همیشه نوشته هام جدید باشن و اگر هم یک موقعی ترانه های رو گلچین میکنم، برای اینجا جدید باشه، ولی چه کنم که زندگیم دستخوش تکرارهاست. و در این تکرارها ترانه هایی وجود دارن که احساسم رو در این لحظه بیان میکنن...<br />
<b>نشست.</b><br />
<b>نشست (زن) و ترس در دیدگانش بود.</b><br />
<b> به فنجان واژگونم به دقت نگریست.</b><br />
<b> گفت: پسرم اندوهگین مباش!</b><br />
<b> پسرم، عشق در سرنوشت توست.</b><br />
<b> پسرم عشق در سرنوشت توست.</b><br />
<br /></div>
<iframe allowfullscreen="" frameborder="0" gesture="media" height="315" src="https://www.youtube.com/embed/_RZg2EJ0-9E" width="560"></iframe></div>
<div align="right" style="color: #3333ff;">
عبدالحلیم حافظ - قارئه الفنجان</div>
<div align="right" style="color: #3333ff;">
شعر از نزار قبانی<br />
<br />
<div align="right" style="color: black;">
<span style="font-size: 20.8px;"><strong>قارئه الفنجان</strong> <span style="color: #990000;">زن فالگیر</span></span><br />
<strong></strong></div>
<div align="right" style="color: black;">
<strong><br /></strong>
<strong>جلست </strong><span style="color: #990000;">نشست.</span><br />
<strong>جلست و الخوف بعينيها</strong> <span style="color: #990000;">نشست (زن) و ترس در دیدگانش بود.</span><strong><br />تتامّل فنجاني المغلوب</strong> <span style="color: #990000;">به فنجان واژگونم به دقت نگریست.</span><strong><br />قالت يا ولدي لاتحزن</strong> <span style="color: #990000;">گفت: پسرم، اندوهگین مباش.</span><strong><br />فالحبّ عليكَ هوالمكتوب يا ولدي</strong> <span style="color: #990000;">پسرم، عشق در سرنوشت توست.</span><strong><br />الحبّ عليك هو المكتوب يا ولدي</strong> <span style="color: #990000;">پسرم، عشق در سرنوشت توست.</span><strong><br />يا ولدي قد مات شهيد<span style="color: black;">ا </span></strong><span style="color: #990000;">ًپسرم،</span> <span style="color: #990000;">به یقین</span> <span style="color: #990000;">شهید است،</span><strong><br />من مات فداءاً للمحبوب</strong> <span style="color: #990000;">آن که در راه محبوب جان بسپارد.</span><strong><br />يا ولدي،يا ولدي </strong><span style="color: #990000;">پسرم، پسرم!</span><strong><br />بصّرت، بصّرت و نجّمت كثيراً</strong> <span style="color: #990000;">بسیار نگریسته ام و ستارگان را بسیار مرور کرده ام،</span><strong><br />لكنّي لم اقرا ابداً، فنجانا يشبه فنجانك</strong> <span style="color: #990000;">اما فنجانی شبیه فنجان تو نخوانده ام.</span><strong><br />بصّرت بصّرت و نجّمت كثيرا</strong> <span style="color: #990000;">بسیار نگریسته ام و ستارگان بسیار را مرور کرده ام،</span><strong><br />لكني لم اعرف ابداً احزانا تشبه احزانك</strong> <span style="color: #990000;">اما غمی که مانند غم تو باشد نشناخته ام.</span><strong><br />مقدورك ان تمضي ابداً في بحر الحبّ بغير قلوع</strong> <span style="color: #990000;">سرنوشتت، بی بادبان در دریای عشق راندن است،</span><strong><br />و تكون حياتك طول العمر، طول العمر كتاب دموع</strong> <span style="color: #990000;">و سراسر کتاب زندگی ات کتابی ست از اشک</span><strong><br />مقدورك ان تبقي مسجوناً بين الماء و بين النّار </strong><span style="color: #990000;">و تو گرفتار در میان آب و آتش.</span><strong><br />فبرغم جميع حرائقه</strong> <span style="color: #990000;">با وجود تمامی سوزش ها،</span><strong><br />و برغم جميع سوابقه </strong><span style="color: #990000;">و با وجود تمامی پی آمدها،</span><strong><br />و برغم الحزن السّاكن فينا ليل نهار</strong> <span style="color: #990000;">و با وجود اندوهی که ماندگار است در شب و روز،</span><strong><br />و برغم الريح و برغم الجوّ الماطر و الاعصار </strong><span style="color: #990000;">و با وجود باد، گردباد و هوای بارانی،</span><strong><br />الحبّ سيبقي يا ولدي</strong> <span style="color: #990000;">پسرم، پسرم عشق بر جای می ماند.</span><strong><br />الحب سيبقي يا ولدي</strong> <span style="color: #990000;">پسرم، پسرم عشق بر جای می ماند.</span><strong><br />بحياتك يا ولدي امراة عيناها سبحان المعبود</strong> <span style="color: #990000;">در زندگی ات زنی است با چشمانی شکوهمند،</span><strong><br />فمها مرسوم كالعنقود</strong> <span style="color: #990000;">لبانش چون خوشه ی انگور،</span><strong><br />ضحكتها انغام و ورود </strong><span style="color: #990000;">و خنده اش نغمه ی مهربانی.</span><strong><br />والشّعر الغجريّ المجنون يسافر في كلّ الدنيا</strong> <span style="color: #990000;">موی پریشان او چون مجنون به اکناف دنیا سفر می کند.</span><br />
<strong>قد تغدوا امراة يا ولدي، يهواها القلب هي الدّنيا</strong> <span style="color: #990000;">پسرم زنی را اختیار کرده ای که قلب دنیا دوستدار اوست،</span><br />
<strong>لكن سمائك ممطرة و طريقك مسدود مسدود</strong> <span style="color: #990000;">اما آسمان تو بارانی ست و راه تو بستۀ بسته،</span><strong><br />فحبيبة قلبك يا ولدي نائمة في قصر مرصود </strong><span style="color: #990000;">و محبوبه ی قلب تو در کاخی که نگاهبانی دارد در خواب است.</span><strong><br />من يدخل حجرتها من يطلب يدها </strong><span style="color: #990000;">هر آن که بخواهد به منزلگاهش وارد شود و هر آن که به خواستگاری اش برود،</span><strong><br />من يدنو من سور حديقتها</strong> <span style="color: #990000;">هر آن که</span> <span style="color: #990000;">از پرچین باغش بگذرد،</span><strong><br />من حاول فك ضفائرها</strong> <span style="color: #990000;">و گرۀ گیسوانش را بگشاید،</span><strong><br />يا ولدي مفقود مفقود مفقود</strong> <span style="color: #990000;">پسرم، ناپدید می شود، ناپدید، ناپدید.</span><strong><br />يا ولدي </strong><span style="color: #990000;">پسرم!</span><strong><br />ستفتّش عنها يا ولدي، يا ولدي في كلّ مكان</strong> <span style="color: #990000;">پسرم، به زودی در همه جا به جستجوی او خواهی پرداخت.</span><strong><br />و ستسال عنها موج البحر و تسأل فيروز الشّطان</strong> <span style="color: #990000;">از موج دریا و کرانه ها سراغش را می گیری،</span><strong><br />و تجوب بحاراً بحاراً</strong> <span style="color: #990000;">و در می نوردی و می پیمایی دریاها و دریاها را،</span><br />
<strong>وتفيض دموعك انهاراً</strong> <span style="color: #990000;">و اشک های تو رود ها را لبریز خواهد کرد،</span><strong><br />و سيكبر حزنك حتّي يصبح اشجاراً اشجاراً </strong><span style="color: #990000;">و غمت چون فزونی می یابد درختان سر بر می کشند.</span><strong><br />وسترجع يوماً يا ولدي مهزوماً مكسورا الوجدان</strong> <span style="color: #990000;">پسرم، اما روزی بازخواهی گشت، نومید و تن خسته،</span><strong><br />و ستعرف بعد رحيل العمر</strong> <span style="color: #990000;">و آن زمان از پس گذار عمر خواهی دانست،</span><strong><br />بانّك كنت تطارد خيط دخان</strong> <span style="color: #990000;">که در تمام زندگی به دنبال رشته ای از دود بوده ای.</span><strong><br />فحبيبة قلبك يا ولدي ليس لها ارض او وطن او<span style="color: black;"> </span></strong><span style="color: #990000;"><strong><span style="color: black;">عنوان</span></strong> پسرم، معشوقه ی دلت نه وطنی دارد، نه زمینی و نه نشانی.</span><br />
<strong>ما اصعب ان تهوي امرأة يا ولدي ليس لها عنوان</strong> <span style="color: #990000;">وه چه دشوار است پسرم، عشق تو به زنی که او را نام و نشانی نیست!</span><strong><br />يا ولدي،يا ولدي</strong> <span style="color: #990000;">پسرم، پسرم!</span></div>
</div>
<br /></div>
<br /></div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-34473205381751640392017-11-02T08:27:00.003+01:002017-11-16T07:10:45.939+01:00به دنبال چیزی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
میگم: چه بلایی سر این دنیا اومده؟ پس کجا رفت عشق و وفاداری؟ کجا رفتن آدمایی که به زندگیت پا میذارن و با بد و خوبت میسازن، بدون اینکه که هزار تا فکر نگفته در سر داشته باشن؟<br />
میگه: عزیزم، کجای کاری تو؟ اونایی که گفتی دیگه توی این دنیا وجود خارجی ندارن. اون آدما هم حالا دیگه فقط توی قصه ها هستن. چشمات رو باز کن و بیدار شو!<br />
میگم: آخه مگه میشه؟ پس من از کجا اومدم؟ مگه من مال این کرۀ خاکی نیستم؟ چرا هر چی آدمه که سر راه من قرار میگیره دنبال چیزیه؟ یکی میاد و میخواد به همه چیز برسه و وقتی رسید میگه "من و تو از روز اول به درد هم نمیخوردیم"، یکی دیگه میاد و دنبال "مربی مهد کودک" میگرده و وقتی که دیگه نیازی بهش نداشت میگه "میدونی چیه؟ جول و پلاست رو جمع کن و برو" و دست آخر اون یکی میاد که فقط از روز اول دنبال "کاغذ پاره ایه" و با اینکه از ابتدا میدونه و بهش گفته شده که کاغذ پاره ای در کار نیست؛ وقتی دستش به کاغذ پاره نمیرسه راهش رو میکشه و میره.<br />
میگه: آخه، عزیز دلم، تو این همه از عمرت گذشته. پس کی میخواد یاد بگیری؟ یکبار بهت سیگنال دادم نفهمیدی، دوبار برات بوق بلند کشیدم بازم دوریالیت نیفتاد، و باز هم دارم فریاد میکشم. فکر نمیکنی که دیگه وقتش باشه که درس بگیری. بابا، اون پنبه هایی رو که توی گوشت گذاشتی درشون بیار و یکبار هم که شده به حرفهای من گوش کن! دیگه این بار آخریه که دارم بهت اخطار میکنم. اون آدمایی که توی تخیلاتت پروروندی دیگه پیدا نمیشن. آدمای این دور و زمونه عوض شدن. هر کسی به فکر خودشه و به فکر منافع خودش. همه به دنبال یک چیزی هستن. دیگه هیچکس تو رو به خاطر خودت نمیخواد، دیگه هیچکس نمیاد شادی و غم رو با تو تا آخر عمرت قسمت کنه بدون اینکه دنبال چیزی باشه. این رو از همین امروز و همین لحظه به خاطر بسپر و به زندگیت ادامه بده! شاد باش از اینکه هنوز هستی، از اینکه سلامتی، از اینکه دستت جلوی کسی دراز نیست، و یادت نره حرف اون دوستی رو که در کمال مهربونی و محبت یک روزی از اون سر دنیا بهت گفت "عموناصر، سر رو بالا بگیر!"</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-57941362372496924932017-11-01T08:50:00.000+01:002017-11-01T08:50:16.132+01:00مقصد<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
معمولاً فیلمها به یادم نمیمونن. گاهی آخرهای فیلم که میرسه تازه یادم میاد که انگار قبلاً دیدمشون. دیروز باز هم همین اتفاق افتاد با این فرق که تقریباً همون اوائل فیلم متوجه شدم که اون رو یک موقعی دیده بودم. آخرش رو به خاطرنمیاوردم بنابرین نشستم و تا آخر دوباره تماشاش کردم. داستان فیلم در مورد زنی بود که به واسطۀ سردردهای مداوم به دکتر مراجعه میکنه و به زودی دستگیرش میشه که توموری بزرگ در مغز داره، درست در جایی که همۀ خاطراتش نهفته است. دکتر بهش میگه که باید عمل بشه و احتمالش زیاده که بخشی از حافظه اش رو از دست بده، حال یا کوتاه مدتش یا دراز مدتش و یا کلاً همۀ حافظه رو...<br />
دیدن این فیلم خیلی من رو به فکر انداخت. از خودم این سؤال رو کردم که اگر خودم در برابر چنین مشکلی قرار میگرفتم واقعاً چه تصمیمی میگرفتم، اینکه آیا حاضر میشدم عمل کنم و این ریسک رو بکنم که دچار فراموشی بشم؟ راستش سؤال خیلی سختیه و پاسخ دادن بهش اونقدرها ساده نیست. کی دلش میخواد که دیگه هیچ چیز رو از گذشته ها به خاطر نیاره، ندونه کیه و از کجا اومده! از طرف دیگه هم مسئلۀ مرگ و زندگیه... هر چقدر فکر کردم دیدم که جواب این سؤال رو نمیتونم بدم. خدا رو شکر کردم که الان توی چنین موقعیتی قرار ندارم و فکر کردن بهش بیهوده است. فقط در انتها پیش خودم فکر کردم که چقدر خوب بود اگه میشد خاطرات تلخ گذشته رو پاک کرد و تنها خوشیها رو به خاطر آورد... نمیدونم شاید اون هم زیاد خوب نباشه چون همین خاطرات تلخ ما هستن که شیرینی بیشتری به اون شیرینهاش میبخشن و اگه اون تلخیها رو به یاد نیاریم باز هم ممکنه اشتباهاتمون رو تکرار کنیم... ای روزگار، چه میدونم! در این لحظه فقط اونقدر رو میدونم که قطار زندگی به حرکت خودش ادامه میده و من هم توش هستم، چه بخوام چه نخوام! تا سوار این قطار هستم کاری بهتر از این وجود نداره که از مناظرش از طریق پنجره هاش لذت ببرم... تا به مقصد برسم!</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-42499015753350945002017-10-31T10:20:00.001+01:002017-11-16T07:11:07.718+01:00قصۀ عشق<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
هفته ها بود که حال و روز خوبی نداشت. مدام سعی میکرد که ماسکی به چهره بذاره تا دیگران پی به درونش نبرن و نفهمن که داره چی بهش میگذره. ولی این ماسک فائده ای به حال خودش نداشت چون وقتی که با خودش خلوت میکرد همۀ افکار به سراغش میومدن و گریبانش رو میگرفتن تا جایی که گاهی احساس خفگی میکرد.<br />
صدایی در درونش نهیب میزد و گاهی این نهیب به حد فریاد میرسید: چطور تونستی دوباره این بلا رو سر خودت بیاری؟ بس نبود اون دفعاتی که بهت نارو زدن؟ بس نبود که با هزار امید و آرزو اونا رو وارد زندگی خودت کردی و دست آخر وقتی که به اهدافشون رسیدن تو رو مچاله کردن و به زباله دان پرتابت کردن؟ چرا یک بار دیگه چنین ریسکی رو کردی؟ چرا دوباره در قلبت رو برای کسی باز کردی که اونم به دنبال چیزی بود؟ چیزی ازت میخواست که در توانت نبود و هرگز نخواهد بود... و این رو از روز اول در کمال صداقت گفته بودی...<br />
همۀ این سؤالها رو میشنید و فقط سر رو به پایین مینداخت چون خودش هم هیچ جوابی براشون نداشت. چطور میتونست اینقدر در مورد یک نفر اشتباه کرده باشه؟ چطور ممکن بود که چنین عشقی فقط از پی رنگی بوده باشه؟ و تمام این افکار بودن که در ذهنش میچرخیدن و میچرخیدن اونچنان که دیگه امانش رو میبریدن...<br />
چه بایست میکرد؟ خسته بود، خسته بود از زندگی، از اینکه باز هم در موقعیتی قرار گرفته بود که زمانی با خودش عهد کرده بود که هرگز دیگه خودش رو توش قرار نده! خسته بود از جنگیدن چون در برابر چیزی میجنگید که یارای برابری باهاش رو نداشت، جنگیدن با افکار موهومی، افکار بیهوده! خسته بود از اینکه بخواد عشقش رو ثابت کنه، چون بارها و بارها این کار رو کرده بود. خسته بود از اینکه بخواد مثل همیشه تن به کاری بده که هیچوقت بهش اعتقادی نداشت! و حالا همه چیز در حال سکون بود، و سکوتی مرگبار انگار که همه جا رو فرا گرفته بود، سکوتی که پر از ناگفته ها بود. به راستی چه باید میکرد؟ چه میشد کرد؟ باید دوباره تسلیم میشد و زیر بار چیزی میرفت که دلش نمیخواست؟ آیا اونوقت همه چیز درست میشد؟ آیا اونوقت این قصۀ عشق پایانی خوش پیدا میکرد؟ آیا اونوقت دیگه دنیا به کام میشد و همۀ مشکلات حل میشد؟ و باز ندایی در درون بهش میگفت: آهای، باز میخوای چه بیگداری به آب بزنی؟ بس نیست که این همه سال ازخودگذشتگی کردی؟ فکر میکنی که کافی نیست؟ فکر نمیکنی که به اندازۀ کافی عشق خودت رو به اثبات رسونده باشی؟ اگر واقعاً عشقی واقعی در کار باشه، نباید از پی رنگ باشه که عاقبت چنین ننگی به بار بیاره... "<b>عشقهایی کز پی رنگی بود، عشق نبود عاقبت ننگی بود</b>"... و غرق در تمامی این افکار تنها جوابی که تونست برای این سؤالها پیدا کنه یک چیز بود: <b>یکبار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک</b>! انگار که سنگی رو از روی قلبش برداشته باشن، احساس سبکی کرد چون سرانجام جواب تمام سؤالهاش رو پیدا کرده بود!<br />
<br /></div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-37330913124382330622017-10-30T07:19:00.002+01:002017-10-30T07:19:38.708+01:00قمار زندگی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
پدرم خدابیامرز همیشه میگفت: قمارباز همیشه بازنده است چون "باز" پشت اسمشه. میدونم که حتی اگه ما نخوایم هم بازی کنیم، زندگی ما رو به بازی میگیره، ولی همیشه از قمار کردن گریزون بودم، یعنی تو این چهار تا بهاری که از عمرم گذشته هرگز نه به طور فیزیکی قمار کردم و نه توی قمار زندگی شرکت کردم. اون موقعهایی هم که زندگی خواسته باهام بازی کنه سعی کردم تا اونجایی که در توانم هست از بازی کردن باهاش بپرهیزم. چیزی که برام واقعاً معماست اینه که آدما چطور دست به این بازی خطرناک میزنن؟ چطور میتونن چنین ریسکهای بزرگی رو بکنن؟ درسته که توی این بازی برد هم وجود داره، ولی در نهایت هر چقدر هم که ببری، باز هم در انتها بازنده هستی! ریسک گاهی میگیره و به چیزهایی که میخوای میرسی، ولی فقط یک لحظه به این فکر کن که اگه نگرفت خیلی چیزها برای باختن وجود داره!<br />
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-81504826864163130412017-10-29T07:40:00.000+01:002017-10-29T07:40:19.753+01:00پرندۀ آزاد<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
کی گفته که همۀ آدما ساخته شدن برای اینکه جفت زندگی کنن؟ فکریه که از بچگی توی ذهن ما کردن و به نظر میاد که تا ابدالدهر هم ادامه داره. درسته که خیلیها در فکر این هستن که نسلشون ادامه پیدا کنه و به همین دلیل هم تشکیل خانواده میدن و در این راه قدم برمیدارن، ولی همۀ آدما یک جور نیستن. باید به سیگنالهایی که زندگی بهت میده گوش بدی، وگرنه مدام اونجایی قرار میگیری که نباید، وگرنه آدمایی سر راهت قرار میگیرن و تو دلت میخواد که زندگی رو با اونها بسازی و در نهایت فقط خودتی که آسیب میبینی، آدمایی که افکار دیگه ای توی ذهنشونه که با افکار تو اختلاف فازی صد و هشتاد درجه دارن، آدمایی که نهایتاً شاید فقط به دنبال کاغذ پاره هایی هستن... و تو در خیال خام خودت میخوای که خوشبختشون کنی در حالیکه از روز نخست شانسی نداری! هر کی که گفته تنها زندگی کردن بده و وحشتناکه، همۀ واقعیت رو بهتون نگفته. تنها بودن برای بعضیها حکم طلا رو داره و برای بعضیها شاید حکم مرگ... باید که با خودت صادق باشی و ببینی تو توی کدوم دسته هستی...<br />
و در این ثانیه های صبحگاهان نگاهی به اطراف خودم میندازم و به سکوتی که همه جا رو فرا گرفته فکر میکنم، لبخندی به روی لبانم میاد. با خودم فکر میکنم: عموناصر، پرنده ای آزادی که به هر کجای این جهان بیکران که دلت میخواد میتونی پر بکشی، پس پر بکش و پرواز کن، و از تک تک لحظات زندگیت لذت ببر!</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-87707703450699730162017-10-28T10:34:00.001+02:002017-10-28T10:34:54.863+02:00این نیز بگذشت<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
آخر هفته ها مثل برق و باد میان و میرن و این بادها هستن که روزهای عمر ما رو با خودشون میارن و با خودشون میبرن. روزیست آفتابی و شاید نه چندان گرم. بادهاست که در حال وزیدن هستند. پاییزه و انتظار بیشتری نمیشه داشت.<br />
این روزها ذهنم مدام درگیره. مرتب در حال فکر کردن هستم. گاهی اینطوره و زندگی همینه دیگه، همونطور که همیشه میگم... ولی یک جایی باید به این افکار خاتمه داد. باید پذیرفت. باید پذیرفت که زندگی ما آدمها شاید بیشتر وقتها باب میلمون نیست و البته عموناصر هم که از پوست و گوشت و استخون تشکیل شده، از این قاعده مستثنی نیست، حتی اگر بخواد هم غیر از این نمیتونه باشه. باید پذیرفت که هیچ چیز توی این دنیا ابدی نیست. همۀ ما یک روزی، نه به خواست خودمون، به این دنیا میایم و یک روزی هم از این دنیا باید بریم. و توی این دنیا که پایه و اساسش بر چیزهای موقتی بنیاد شده، همه چیز یک روزی شروع میشن و یک روزی هم پایان میگیرن، چه ما بخوایم چه نخوایم، این خاصیت زندگیه. پس چه بهتر که از ابتدا این رو بدونیم و همیشه برای پایانها خودمون رو آماده کنیم. باید بپذیریم که بعضی از چیزها توی این زندگی اجتناب ناپذیر هستن و وقتی که پیداشون شد، باید قبول کرد چون راهی دیگه ای به جز اون نیست...<br />
در این لحظه که اینجا در خلوت خودم نشستم و دارم این کلمات رو مرقوم میکنم، چیزی در ذهنم به جز این نیست که باید بپذیرم که این نیز بگذرد... و این نیز بگذشت... برای همیشه! و زندگی ادامه داشت و خواهد داشت.<br />
<br />
<iframe allowfullscreen="" frameborder="0" height="315" src="https://www.youtube.com/embed/UzsdQ8-duZs" width="560"></iframe>
<div align="right" style="color: #3333ff;">
ابی - محتاج</div>
<br />
<b>امروز که محتاج توام جای تو خالیست</b><br />
<b>فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست</b><br />
<b>بر من نفسی نیست، نفسی نیست</b><br />
<b>در خانه کسی نیست </b><br />
<b>نکن امروز را فردا</b><br />
<b>بیا با ما که فردایی نمی ماند</b><br />
<b>که از تقدیر و فال ما</b><br />
<b>در این دنیا کسی چیزی نمی داند </b><br />
<b>تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خود</b><br />
<b>دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست</b><br />
<b>من در پی خویشم به تو بر می خورم اما</b><br />
<b>در تو شده ام گم به من دسترسی نیست </b><br />
<b>نکن امروز را فردا</b><br />
<b>دلم افتاده زیر پا</b><br />
<b>بیا ای نازنین ای یار</b><br />
<b>دلم را از زمین بردار</b><br />
<b>در این دنیای وانفسا</b><br />
<b>تویی تنها، منم تنها</b><br />
<b>نکن امروز را فردا، بیا با ما، بیا تا ما</b><br />
<b>امروز که محتاج توام جای تو خالیست</b><br />
<b>فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست</b><br />
<b>در این دنیای نا هموار</b><br />
<b>که می بارد به سر آوار</b><br />
<b>به حال خود مرا نگذار</b><br />
<b>رهایم کن از این تکرار</b><br />
<b>آن کهنه درختم که تنم غرقۀ برف است</b><br />
<b>حیثیت این باغ منم</b><br />
<b>خار و خسی نیست</b></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-78863531852139789182017-10-26T07:26:00.000+02:002017-10-26T07:26:30.132+02:00به کجای این شب تیره<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
گاهی فقط اشعار هستن که به بهترین وجه حس درون رو بیان میکنن... ای، کجایی "نیما"، ای شاعر گرانقدر که خونت و شعرت در درونم همیشه جاریه؟... "خدايا، به كجای اين شب تيره بياويزم قبای ژندۀ خود را؟"<br />
<br />
<b>هلا! من با شمايم، های! … می پرسم كسی اينجاست؟</b><br />
<b>كسی اينجا پيام آورد؟</b><br />
<b>نگاهی، يا كه لبخندی؟</b><br />
<b>فشار گرم دست دوست مانندی؟</b><br />
<b><br /></b>
<b>و ميبيند صدايی نيست،</b><br />
<b>نور آشنايی نيست،</b><br />
<b>حتی از نگاه</b><br />
<b>مُرده ای هم رد پايی نيست</b><br />
<b><br /></b>
<b>صدايی نيست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ</b><br />
<b>ملول و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ</b><br />
<b>وز آن سو ميرود بيرون،</b><br />
<b>به سوی غرفه ای ديگر</b><br />
<b>به اميدی كه نوشد از هوای تازۀ آزاد</b><br />
<b>ولي آنجا حديث بنگ و افيون است</b><br />
<b>از اعطای درويشی كه می خواند:</b><br />
<b>جهان پير است و بي بنياد،</b><br />
<b>ازين فرهاد كش فرياد</b><br />
<b><br /></b>
<b>وز آنجا میرود بيرون، به سوی جمله ساحلها</b><br />
<b>پس از گشتی كسالت بار</b><br />
<b>بدان سان باز میپرسد سر اندر غرفۀ با پرده های تار:</b><br />
<b>كسی اينجاست؟</b><br />
<b>و میبيند همان شمع و همان نجواست</b><br />
<b><br /></b>
<b>كه میگويد بمان اينجا؟</b><br />
<b>كه پرسی همچو آن پير به درد آلودۀ مهجور</b><br />
<b>خدايا، به كجای اين شب تيره بياويزم قبای ژندۀ خود را؟</b><br />
<br />
نیما یوشیج</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-39272979111170267462017-10-24T17:49:00.000+02:002017-10-24T17:49:14.374+02:00سکوت، نت هشتم؟<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
اونایی که به طریقی با موسیقی سر و کار پیدا کردن، میدونن که برای توصیفش از هفت نت اصلی استفاده میشه. نکته بینان موسیقی ولی نتی هشتم رو هم در نظر میگیرن، نتی که در واقع نت نیست و در عین حال هم هست. و این نت نه صدایی داره و نه فرکانس مشخصی. این نت سکوته... میدونم که بدون اون شاید موسیقی لطفی نداشته باشه و یک جاهایی برای زیباترین کردن قطعه و آواز کاملاً ضروریه، اما نمیدونم چرا این نت به دل من نمیشینه! همۀ نتها رو در همۀ دستگاهها میتونم درک کنم ولی این نت، این سکوت، برام کاملاً بیگانه است.<br />
راستش رو بخواین، با علم و دنیای اطلاعات زیاد سر و کار دارم. در همین رابطه بیشتر وقتم رو پای رایانه میگذرونم. سالهاست که سعی میکنم زبونش رو بفهمم و باهاش کنار بیام. فکر میکنم که تا حدودی، شاید قطره ای از دریای بیکران، رو در درک کرده باشم، یعنی وقتی از طریق برنامه باهاش ارتباط برقرار میکنم، تا حدودی سر از سیگنالهاش درمیارم، وقتی بوق میزنه، وقتی انواع و اقسام صداها رو از خودش درمیاره و حتی وقتی سکوت میکنه. زمانی که سکوت اختیار میکنه، از دو حال به رد نیست: یا مشغول فکر کردنه و داره کارش رو انجام میده که به زودی میدونم جواب میده، اگر در زمان مشخصی جواب نداد میشه حدس زد که جایی گیر کرده و باید دگمه یا دگمه هایی رو فشار داد تا از نو به کارش بپردازه؛ یا اینکه اصلا حرف شما رو متوجه نشده و کلاً جوابی برای دادن نداره و به همین دلیله که سکوت میکنه... اون که رایانه است و تکلیفش معلومه و انتظار زیادی ازش نمیشه داشت. در نهایت اگر سکوت هم کنه باید به حساب این گذاشت که درست باهاش ارتباط برقرار نشده... ولی سر از کار آدمها در نمیارم وقتی که خدا همۀ وسائل لازم برای ارتباطات رو بهشون داده و اونوقت تنها کاری که بلدن، سکوت کردنه! به همین خاطره که گفتم با سکوت میونۀ خوبی ندارم. گفتنی ها رو باید گفت هر چند که گفتنشون سخت باشه.</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-47147394616422302752017-10-23T07:28:00.000+02:002017-10-23T07:28:58.501+02:00انفعال<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
افکار و افکار و باز هم افکار! نمیدونم چرا این همه فکر دست از سرم برنمیدارن! سؤالها هستند که توی ذهنم مثل چرخ و فلک در چرخشن، سؤالهایی که براشون هیچ جوابی پیدا نمیکنم. ای کاش این چرخ و فلک از حرکت بازمی ایستاد و میتونستم یک کمی آروم بگیرم، ای کاش این سؤالها رهام میکردن چون در نهایت میدونم که برای هیچ کدومشون جوابی پیدا نمیکنم... سؤالهای درست ولی در عین حال بیهوده و عبث... چرا من؟ چرا تو؟ چرا ما؟ چرا بعضی از آدمها بدون اینکه خودشون دلیلش رو بدونن اینقدر شانس دارن؟ و چرا بعضیهای دیگه شانس انگار از کنارشون هم گذر نمیکنه؟ چرا بعضیها اگر خودشون راه درست رو نمیتونن پیدا کنن ولی کسانی دور و برشون هستن که راهنمایی میکنن و راههای درست رو بهشون نشون میدن؟ چرا بعضی از آدمها در قبال اطرافشون بی تفاوت هستن و منفعل؟... و گاهی انفعال بدترین کار توی دنیاست، اینکه کسی در کنارت راه رو گم کرده و داره به بیراهه میره و تو چشمانت رو ببندی و دستش رو نگیری، کسی داره زندگیش رو به آتیش میکشه و تو فقط بایستی و نظاره کنی!.... ای بابا! چی بگم که مثنوی هفتاد منه و این سؤالها هرگز پایانی ندارن.<br />
<b>آسمان بار امانت نتوانست کشید</b><br />
<b>قرعۀ کار به نام من دیوانه زدند</b></div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-10782827307296177972017-10-22T09:15:00.000+02:002017-10-22T09:15:55.734+02:00دوگانگی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
صبح روز یکشنبه است. یکشنبه ها که یادآور جمعه ها برای ما شرقی ها هستن. بارونی در حال باریدنه و از پشت پنجره های بخارگرفته در این یکشنبۀ اواخر پاییز در این دیار سرد و قطبی، تنها هاله ای از منظرۀ بیرون قابل رؤیته.<br />
پنجره رو باز کردم و با خودم گفتم که عکسی میگیرم و ضمیمۀ این نوشته میکنم، ولی همه چیز اونچنان تیره و تار به نظر میاد که از صرافتش افتادم. یعنی چطور میشه با در دست داشتن دستگاهی با امکانات محدود منظره ای رو به تصویر کشید که حتی به وسیلۀ چشمهای خودت هم که صدها هزار مرتبه از اون مجهزتر هستن، قابل مشاهده نیست! ابزاری قویتر و مجهزتر باید... و وقتی به افکار درونم که در این لحظه در گردش هستن، فکر میکنم هم همین احساس بهم دست میده. چطور باید اونها رو به بیرون بریزم و برای خواننده به تصویر بکشم، زمانیکه حتی برای خودم هم همه چیز مبهم و تار به نظر میان! حتی با باز کردن پنجره های قلبم هم نمیتونم اونها رو صاف و زلال ببینم: دوگانگی و دوگانگی و دوگانگی، تنها چیزهاییه که میشه دید...<br />
آیا میشه خوبیها رو پشت سر گذاشت؟ آیا میشه قلبهای پاک رو پشت سر گذاشت؟ آیا اصولاً باید اونها رو پشت سر گذاشت؟ چه باید کرد؟ چطور باید این قلبهای پاک رو در عین اینکه پاک و منزه هستن ولی زخم خورده ان، پشت سر گذاشت؟... و تو عموناصر، چطور خواهی تونست که این زخمها رو التیام ببخشی، در حالیکه این زخمها اونقدر کهنه و قدیمی هستن، که شاید دیگه ناسورهایی شدن و به جز طبیبان حاذق و نایاب، کس رو توان درمان اونها نیست؟... چه باید کرد، جداً؟! چه باید کرد، عموناصر؟</div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-76540775109354467142017-10-21T11:17:00.003+02:002017-10-21T13:28:40.154+02:00دو دوست<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
از موقعی که یادش میومد با هم دوست بودن، از همون ابتدای تولدش، شاید هم زودتر، از همون ابتدای به وجود اومدنش. اصلاً به یاد نداشت زمانی رو که اون نبود. همیشه بود و وجود داشت. در کنارش بود، پشت سرش بود و مواظبش و گاهی هم به نظر میومد که جلوتر از اون حرکت میکنه. پیش خودش میدونست که همیشه میتونه روی بودنش حساب باز کنه و میدونست که هیچوقت تنهاش نمیذاره.<br>
وقتی که بزرگتر شد و شروع به شناختن خودش کرد، رفته رفته متوجه شد که این دوستی که همیشه روش حساب میکرد و فکر میکرد تا دنیا دنیاست در کنارشه، اونطورها هم که فکر میکرده نیست. باورش نمیشد! دائم با خودش فکر میکرد که چرا اینجوریه؟ مگه چیکار کرده بود که این دوست اینچنین باهاش رفتار میکرد! اینکه گاهی بهش نارو میزد، باهاش بدرفتاری میکرد، سنگ جلوی پاش میذاشت، پشت سرش حرف میزد و دیگران رو بر علیه اش میشوروند؟ از خودش میپرسید: "آیا من مرتکب گناهی شدم و یا خدای ناکرده کار بدی در حقش کردم که مستحق چنین رفتارهایی باشم؟" ولی هر چی بیشتر فکر میکرد، کمتر به جواب این سؤالها نزدیک میشد.<br>
تا بالاخره یک روز دل رو به دریا زد و گفت باید جواب این سؤالها رو پیدا کنم. دیگه برام سخته ادامه دادن به این دوستی. این چه دوستییه که آدم نتونه به هیچیش اطمینان کنه؟ فکر کرد که "یا جواب این سؤالها رو پیدا میکنم و هر چی که تو دلمه بهش میگم یا برای همیشه این دوستی رو خاتمه میدم." میدونست که فقط کافیه که به این دوستش فکر کنه تا سر وکله اش پیدا بشه. در واقع اصلاً به فکر کردن هم نیاز داشت چون این دوستش همیشه دور و برش بود.<br>
<br>
صداش کرد و اون هم مثل جن بدون بسم الله پدیدار شد. بهش جریان رو گفت:<br>
- یه چیزی هست که مدتهاست ذهنم رو مشغول کرده!<br>
* بگو دوست من، هز چه میخواهد دل تنگت بگوی!<br>
<br>
کمی مکث و من و من کرد. دلش نمیومد که حرفی بزنه که ناراحتش کنه. آخه دوستهای قدیمی دیگه به سادگی پیدا نمیشن. مثل برگها نیستن که روی درختها سبز بشن. همۀ شهامتش رو یک جا جمع کرد و گفت:<br>
- چرا با من چنین رفتارهایی میکنی؟ مگه من در حقت چیکار کردم؟ آیا به جز این کردم که همیشه به حرفهات گوش دادم؟ آیا همیشه ازت همه جا تعریف نکردم؟ نگفتم که توی که همه چیز رو برام فراهم میکنی؟ آیا نگفتم که این تویی که باعث میشی من صبح از خواب بیدار شم و شب به امید تو به خواب برم؟ آیا نگفتم که این دوست یکبار به من داده شده و دیگه هرگز این اتفاق نخواهد افتاد؟ پس این همه بدیها و ناملایمات برای چیه؟<br>
<br>
دوست با تعجب بهش نگاهی کرد و با لبخندی بر لب که آمیخته به محبتی بیکران بود گفت:<br>
* میبینم که هنوز خیلی چیزها هست که باید بهت یاد بدم. تو هنوز اول راهی و باید درسهای زیادی بگیری تا سر از کار این دوستی دربیاری. پس بذار اولین درس بزرگ رو بهت بدم: من دوست تو بوده ام، هستم و تا آخرین نفست خواهم بود. دوست خوب اونه که بهت دروغ نگه و همیشه صلاحت رو بخواد، حتی اگر از نگاه تو ناملایمات به نظر بیاد. دوست خوب اونیه که بهت یاد بده هرگز عاجلانه تصمیم نگیری و تا اونجاییکه که در توانت هست پلها رو پشت سرت خراب نکنی. دوست خوب اونه که بهت یاد بده که کی واقعاً دوسته و کی دشمنه. دوست خوب اونیه که بهت عشق رو بیاموزه و بهت بگه که هیچ چیز توی این دنیا جای عشق راستین رو نمیگیره، و اگر بهش رسیدی هرگز و هرگز از دستش نده، چون دیگه به دستش نخواهی آورد. دوست خوب اونیه که بهت این رو تفهیم کنه که فقط یکبار به این دنیا میای و بعد از اون نیست خواهی شد و جا رو برای دیگری باز میکنی، پس از ثانیه به ثانیه اش استفاده کن و مفید باش؛ مفید برای خودت، برای نزدیکانت و برای همنوعت. دوست خوب اونیه که برات روشن کنه که اگرچه تو گاهی همۀ درها رو بسته به روی خودت میبینی، همیشه درها به روت باز هستن و فقط چشم بصیرت برای دیدنشون لازمه، و در انتهای این درس اول، دوست خوب اونه که بهت بگه انسان موجودیه که ساخته شده برای خطا کردن، هرگز بی نقص نیست و هر چه زودتر به این ناکامل بودنش پی ببره به نفع خودش و بشریته؛ و اگر خطایی ازش سر زد باید که یاد بگیره و شهامت اعتراف رو داشته باشه تا انسانی والاتر بشه... و فراموش نکن در نهایت درها همیشه باز هستند.<br>
<br>
مات و مبهوت به حرفهای این دوستی قدیمی سر رو از سر شرمندگی به پایین انداخت. شرمنده از این شد که چطور تونسته بود این دوست رو که فقط نیتی به جز خیر نداشت، زیر سؤال ببره... <b>و این دوست البته کسی نبود به جز زندگی!</b></div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6809438.post-64208178009871224052017-10-20T07:54:00.000+02:002017-10-20T07:54:59.684+02:00"دنیا، قهر قهر تا قیامت!"<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
روزها برام گمشده ان. باورم نمیشه که امروز جمعه است. چند بار تمام تقویمها رو کنترل کردم تا مطمئن بشم که امروز واقعاً چه روزیه. اصلاً انگار دیروز رو به طور کل از تقویم زندگیم پاک کردن و وجود خارجی نداره... همه چیز اونقدر غیر واقعی به نظر میاد که به تصویر کشیدنش برام میسر نیست...<br />
نمیدونم این دنیا رو چطور میشه توصیف کرد، دنیایی که هیچ چیزش معلوم نیست و همه چیز درش به طور تصادفی اتفاق میفته. زندگی ما آدمها در این دنیا مجموعه ایه از اتفاقات تصادفی، تصادف پشت تصادف. از اون ابتدا که خلق میشی، که فقط وابسته به اینه که کدوم "کفچه ماهی" زودتر به هدف برسه و نطفۀ تو منعقد بشه، بعد بزرگ و بزرگتر میشی تا روزی که باید سر رو به این دنیا بگذاری، تازه اگر شانس داشته باشی، والا باید پا به این دنیای بی معنی بگذاری، اینکه در کجا متولد بشی، والدینت کی باشن و از کجا و و... همه چیز تصادفی!<br />
و آدمها... آدمها در این تصادفها بی اهمیت نیستند: "آدمها سرنوشت خودشون رو خودشون تعیین میکنن ولی شاید نه به شکلی خودشون میخوان"... و آدمها در تلاشن، تلاش برای بهتر، تلاش برای زندگی بهتر. و در این تلاشها انتخاب میکنن، انتخابهای درست و انتخابهای غلط! و تمامی این انتخابهاست که تا اندازه ای مسیر زندگی ما رو تعیین میکنه. آیا همۀ این انتخابها در دست خود ماست؟ نمیدونم! شاید نه همیشه! اونچه که مسلمه برای این انتخابها طبیعت ابزاری به ما داده و اون هم عقل ماست. باید تا اونجایی که ممکنه از این ابزار استفادۀ بهینه بکنیم. ولی این ابزار برای همۀ ما یکجور نیست... و این دقیقاً همونجاست که ما بر اساس شکل و نوع و سلامت این ابزار انتخاب میکنیم و تصمیم میگیریم، تصمیماتی که مسیر زندگی ما رو شاید برای همیشه تغییر بدن!<br />
گفتم که آدمها به دنبال بهتر هستن، اما متاسفانه بیشتر آدمها "نیمۀ خالی لیوان" رو نگاه میکنن و قدر چیزهایی رو که دارن نمیدونن. در سعی در به دست آوردن این بهترها اونی رو که دارن از دست میدن... برای همیشه!<br />
ای چی بگم در این ساعات صبحگاهی که ظلمت و سکوت همه جا رو در این دیار قطبی فرا گرفته! دلم از این دنیای بیهوده گرفته. دلم میخواد مثل بچه های کوچولو باهاش "قهر" کنم و بگم: "دنیا دیگه دوست ندارم. تو که دوستم نداری، پس قهر قهر تا قیامت"!<br />
<br />
<iframe allowfullscreen="" frameborder="0" height="315" src="https://www.youtube.com/embed/AaxO3B4zxnY" width="560"></iframe><br />
<div align="right" style="color: #3333ff;">
رضا صادقی - وايسا دنيا</div>
<div align="right">
<strong><br /></strong>
<strong>من ديگه خسته شدم بس كه چشام بارونيه<br />پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه<br />من ديگه بسه برام تحمل اين همه غم<br />بسه جنگ بي ثمر براي هر زياد و كم<br /><br />وقتي فايده اي نداره . غصه خوردن واسه چي<br />واسه عشقای تو خالی ساده مردن واسه چی<br />نميخوام چوب حراجي رو به قلبم بزنم<br />نميخوام گناه بي عشقي بيفته گردنم<br /><br />نميخوام دربه در پيچ و خم اين جاده شم<br />واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم<br />يا يه موجود كم و خالي پرافاده شم<br />وايسا دنيا ، وايسا دنيا من ميخوام پياده شم<br /><br />همه حرف خوب ميزنند اما كي خوبه اين وسط<br />بد و خوبش به شما ما كه رسيديم ته خط<br />قربونت برم خدا چقدر غريبي رو زمين<br />آره دنيا ما نخواستيم دل و با خودت نبین<br /><br />نميخوام دربه در پيچ و خم اين جاده شم<br />واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم<br />يا يه موجود كم و خالي پرافاده شم<br />وايسا دنيا ، وايسا دنيا من ميخوام پياده شم<br /><br />اين همه چرخيدي و چرخوندي آخرش چي شد<br />اون بلیت شانس دائم بگو قسمت كي شد<br />همه درويش همه عارف جاي عاشق پس كجاست<br />این همه طلسم و ورد جای خوش دعا کجاست<br /><br />نميخوام دربه در پيچ و خم اين جاده شم<br />واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم<br />يا يه موجود كم و خالي پرافاده شم<br />وايسا دنيا، وايسا دنيا من ميخوام پياده شم</strong></div>
</div>
Unknownnoreply@blogger.com0