گفت: خسته شدم از بس این گداها رو جلوی در مغازه ها دیدم. نمیفهمم که چرا این همه گدا رو به این کشور راه میدن؟ این همه پناهنده هم که سرازیر شدن به اینجا! باید جلوشون رو گرفت.
گفتم: داداش، مثل اینکه یادت رفته که خودت هم یک موقعی به هر دلیلی ترک دیار کردی و به اینجا پناه آوردی!
راستی ما آدما چرا اینقدر حافظه امون ضعیفه؟ زود خیلی چیزا رو فراموش میکنیم. بچه که هستیم از بزرگا ایراد میگیریم که نمیفهمن و به خودمون قول میدیم که وقتی بزرگ شدیم با بچه های خودمون "اون رفتارهای غلط و فاجعه آمیز" رو نکنیم. وقتی بزرگ شدیم بهتر که نمیشیم از بزرگترهامون تازه پیشی هم میگیریم و رو دستشون بلند میشیم. از دست معلمهامون شاکی هستیم و دادمون ازشون به هواست ولی وقتی خودمون یک روزی جای اونا رو توی کلاس درس میگیریم از خاطرمون رفته که چه شبها رو از دست معلمها خوابمون نبرده و چه روزهایی که با صورت گریون مدرسه رو ترک نکردیم، میشیم شمر ذالجوشن... حالا هم نقل داستان این مهاجرای بنده خداست که از ناف همین قاره هستن و از در استیصال به این کشور و کشورهای دیگه که وضعیت اقتصادی بهتری دارن پناه آوردن، نه کاری به کاری کسی دارن و نه آزارشون حتی به مورچه میرسه، اول صبح وقت اذون میان و توی هر هوایی بارون و برف و 20 درجه زیر صفر جلوی فروشگاههای مواد غذایی میشینن و به امید اینکه شاید کسی دلش به رحم بیاد و سکه ای توی لیوانهای یک بار مصرفشون بندازه و یا حتی خوراکیی از همون فروشگاه بخره و بهشون بده... چرا ما آدما اینقدر بدذات میشیم بعضی وقتها و فراموش میکنیم که اگر ما جامون با اونا عوض نیست فقط به خاطر شانسه و اینکه تصادفاً جای دیگه ای به دنیا اومدیم و در "زمان درست"، در "جای درست" بودیم... فقط همین!
امروز در همین راستا نوشته ای توی دنیای مجازی خوندم که سر کار رسماً اشک از چشمام سرازیر شد. خوب بود که در اتاقم بسته بود و همکارام این رو ندیدن. نه اینکه گریه کردن برای مرد و نامرد اشکالی داشته باشه ها! اصلا و ابدا! فقط گاهی توضیح دادن بعضی چیزا برای بعضی آدما در بعضی شرایط کار آسونی نیست... بگذریم... صفحۀ پلیس شهری در این کشور و در فیسبوک اینچنین نوشته:
"گاهی سخته که آدم جلوی خودش رو بگیره
امروز همۀ گشتیها سرشون شلوغ بود و شام خیلی از ماها تکه شکلاتی. یکی از موردهای آخر برای ماهایی که شبکار بودیم، یازده پناهجو بودن که ساعت 9 شب به مرکز مسافرتی اومده بودن. این روزا دیگه این جریانا برامون کاملاً عادیه. توی این جمع بچۀ کوچیکی بود که پتویی رو به دور خودش پیچیده بود و سعی میکرد که خودش رو میون پاهای مادرش گرم کنه. در همین موقع چند تا از گداهای شهر داشتن از اونجا رد میشدن، خودتون میدونین دیگه، همونایی که در سطح شهر جلوی فروشگاهها نشستن. احتمالاً تازه از جایی کمی میوه خریده بودن و میخواستن برای شامشون در جایی بخورن. یکی از اونا نگاهی به جمعیت کرد و از من پرسید که چه خبر شده؟ من هم خیلی کوتاه گفتم که پناهنده ها هستن چون باید به کارم ادامه میدادم.
شخص گدا کیسه نایلون حاوی میوه اش رو برداشت و یکراست به میون جمعیت رفت و همه اش رو به اون مادر داد. بعدش هم در حالیکه داشت دور میشد دستش رو روی قلبش گذاشت! ما پلیسها که اونجا ایستاده بودیم و ناظر این صحنه بودیم، چاره ای به جز اینکه تحت تآثیر قرار بگیریم برامون باقی نموند. بچۀ کوچیک که شاید سه سالش بیشتر نبود موزی رو برداشت و بدون اغراق بگم که اینطور به نظر میومد که اون رو درسته بلعید. قلب ما که خودمون هم بالاخره پدر و مادریم داشت توی سینه از جا درمیومد..."
گفتم: داداش، مثل اینکه یادت رفته که خودت هم یک موقعی به هر دلیلی ترک دیار کردی و به اینجا پناه آوردی!
راستی ما آدما چرا اینقدر حافظه امون ضعیفه؟ زود خیلی چیزا رو فراموش میکنیم. بچه که هستیم از بزرگا ایراد میگیریم که نمیفهمن و به خودمون قول میدیم که وقتی بزرگ شدیم با بچه های خودمون "اون رفتارهای غلط و فاجعه آمیز" رو نکنیم. وقتی بزرگ شدیم بهتر که نمیشیم از بزرگترهامون تازه پیشی هم میگیریم و رو دستشون بلند میشیم. از دست معلمهامون شاکی هستیم و دادمون ازشون به هواست ولی وقتی خودمون یک روزی جای اونا رو توی کلاس درس میگیریم از خاطرمون رفته که چه شبها رو از دست معلمها خوابمون نبرده و چه روزهایی که با صورت گریون مدرسه رو ترک نکردیم، میشیم شمر ذالجوشن... حالا هم نقل داستان این مهاجرای بنده خداست که از ناف همین قاره هستن و از در استیصال به این کشور و کشورهای دیگه که وضعیت اقتصادی بهتری دارن پناه آوردن، نه کاری به کاری کسی دارن و نه آزارشون حتی به مورچه میرسه، اول صبح وقت اذون میان و توی هر هوایی بارون و برف و 20 درجه زیر صفر جلوی فروشگاههای مواد غذایی میشینن و به امید اینکه شاید کسی دلش به رحم بیاد و سکه ای توی لیوانهای یک بار مصرفشون بندازه و یا حتی خوراکیی از همون فروشگاه بخره و بهشون بده... چرا ما آدما اینقدر بدذات میشیم بعضی وقتها و فراموش میکنیم که اگر ما جامون با اونا عوض نیست فقط به خاطر شانسه و اینکه تصادفاً جای دیگه ای به دنیا اومدیم و در "زمان درست"، در "جای درست" بودیم... فقط همین!
امروز در همین راستا نوشته ای توی دنیای مجازی خوندم که سر کار رسماً اشک از چشمام سرازیر شد. خوب بود که در اتاقم بسته بود و همکارام این رو ندیدن. نه اینکه گریه کردن برای مرد و نامرد اشکالی داشته باشه ها! اصلا و ابدا! فقط گاهی توضیح دادن بعضی چیزا برای بعضی آدما در بعضی شرایط کار آسونی نیست... بگذریم... صفحۀ پلیس شهری در این کشور و در فیسبوک اینچنین نوشته:
"گاهی سخته که آدم جلوی خودش رو بگیره
امروز همۀ گشتیها سرشون شلوغ بود و شام خیلی از ماها تکه شکلاتی. یکی از موردهای آخر برای ماهایی که شبکار بودیم، یازده پناهجو بودن که ساعت 9 شب به مرکز مسافرتی اومده بودن. این روزا دیگه این جریانا برامون کاملاً عادیه. توی این جمع بچۀ کوچیکی بود که پتویی رو به دور خودش پیچیده بود و سعی میکرد که خودش رو میون پاهای مادرش گرم کنه. در همین موقع چند تا از گداهای شهر داشتن از اونجا رد میشدن، خودتون میدونین دیگه، همونایی که در سطح شهر جلوی فروشگاهها نشستن. احتمالاً تازه از جایی کمی میوه خریده بودن و میخواستن برای شامشون در جایی بخورن. یکی از اونا نگاهی به جمعیت کرد و از من پرسید که چه خبر شده؟ من هم خیلی کوتاه گفتم که پناهنده ها هستن چون باید به کارم ادامه میدادم.
شخص گدا کیسه نایلون حاوی میوه اش رو برداشت و یکراست به میون جمعیت رفت و همه اش رو به اون مادر داد. بعدش هم در حالیکه داشت دور میشد دستش رو روی قلبش گذاشت! ما پلیسها که اونجا ایستاده بودیم و ناظر این صحنه بودیم، چاره ای به جز اینکه تحت تآثیر قرار بگیریم برامون باقی نموند. بچۀ کوچیک که شاید سه سالش بیشتر نبود موزی رو برداشت و بدون اغراق بگم که اینطور به نظر میومد که اون رو درسته بلعید. قلب ما که خودمون هم بالاخره پدر و مادریم داشت توی سینه از جا درمیومد..."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر