دیگه هر روز صبح به دیدنش در سالن انتظار عادت کردم، با اون ریش بلند سفیدش و اون عینک ته استکانیش و کلاه خاکستری بافتنیش که همیشه بر سرشه... ولی هفته هاست که دیگه کلۀ سحر اونجا پیداش نمیکنم!
از در خونه زباله به دست از خونه بیرون زدم. از دور نگاهی به ایستگاه انداختم. کسی نبود. با خودم فکر کردم که یا اتوبوس قبلی دیر اومده و همۀ متنظران رو با خودش یکجا برده یا اینکه خیلی زود اومده و من ازش جا موندم. توی همین افکار بودم که به زباله دان غول آسای سر کوچه رسیدم و در کنارش "برادر کوچیکش" بود که کسی درش رو باز گذاشته بود. زیر لب غرغری کردم که "هیچوقت یاد نمیگیرن..." و درش رو بستم. وقتی که به سر ایستگاه رسیدم دیدم که در زباله دان اونجا هم بازه ولی دیگه به اون اهمیتی ندادم و اتوبوس هم به زودی سر و کله اش پیدا شد.
توی راه به عادت همیشه بیرون رو نظاره میکردم، خیابونها رو، خونه ها رو و آدمها رو. از شما چه پنهون، حالم از اونایی که مدام سرشون توی گوشیشونه و از دنیای اطرافشون بیخبرن، بد میشه. دلم میخواد، دست به شونه هاشون بذارم و یک تکونی بدمشون که به خودشون بیان و براشون فقط این دوبیتی رو که عاشقش هستم بخونم وبعدش بگم: دنیا رو اگه آب ببره شماهارو گوشیهاتون با خودش خواهد برد!
هنگام سپیدم دم خروس سحری
دانی که چرا همیکند نوحهگری
یعنی که نمودند در آیینهٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری
در حال نظاره کردن مناظر بیرون چشمم مرتب به زباله دانهایی افتاد که همگی درشون باز بودن و انگار که داشتن به ریش عابرین از ته دل میخندیدن... خیلی تعجب کردم. با خودم گفتم که اگر کیسه هاشون رو سر صبح عوض کرده باشن هم، یکیشون رو فراموش کردن، دوتاشون رو ولی نه همگی رو! و تنها جوابی که در اون لحظه به ذهنم خطور کرد این بود که "شاید یکی از این بیخانمانهای بنده خدا تمام مسیر رو به دنبال قوطی و شیشه های خالی این زباله دانها رو زیر و رو کرده باشه."... و اونجا بود که به یاد مرد ریش بلند اتاق انتظار افتادم. با خود اندیشیدم که شاید خودش بوده باشه...
نمیدونم چرا، ولی انگار که با بقیه اشون فرق میکنه. همیشه گوشی به گوش داره و در حال خوندن کتاب و نشریه ایه. به نظر میاد که از اون دسته کسایی باشه که از در اعتیاد به این حال و روز نیافتاده باشه... میدونین، راحت ترین کار توی دنیا قضاوت کردن آدمهاست! کافیه چشماتون رو ببندین و هر اونچه به ذهنتون میرسه به عنوان حکم بر سر آدمها جاری کنین. قضاوت نکردنه که کار رو سخت میکنه! اینکه یک لحظه به این فکر کنین که اون انسان بخت برگشتۀ از دید بیشتر آدما قابل ترحمی که جلوی چشمان شماست، به راحتی میتونست خود شما باشین: بدشانسی و بدبیاری سراغ همۀ آدمها ممکنه بیاد و وقتی که بیاد معمولاً فوج فوج میاد! خلاصه که دفعۀ دیگه که این انسانهای بخت برگشته رو توی کوچه و خیابون دیدین، یادتون باشه خوشبختی به همون سادگی که اومده به همون سادگی هم میتونه بره! به قول خر خراط شهر قصه ها:
"بعد از این اگه شبی، نصفهشبی،
به کسونی مثِ ما قلندر و مست و خراب
تو کوچه برخوردی
اون چشا رو هم بذار
یا اقلا دیگه این ریختی بهش نیگا نکن.
آخه من قربونِ هیکلت برم
اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه
پس باهاس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه!"
از در خونه زباله به دست از خونه بیرون زدم. از دور نگاهی به ایستگاه انداختم. کسی نبود. با خودم فکر کردم که یا اتوبوس قبلی دیر اومده و همۀ متنظران رو با خودش یکجا برده یا اینکه خیلی زود اومده و من ازش جا موندم. توی همین افکار بودم که به زباله دان غول آسای سر کوچه رسیدم و در کنارش "برادر کوچیکش" بود که کسی درش رو باز گذاشته بود. زیر لب غرغری کردم که "هیچوقت یاد نمیگیرن..." و درش رو بستم. وقتی که به سر ایستگاه رسیدم دیدم که در زباله دان اونجا هم بازه ولی دیگه به اون اهمیتی ندادم و اتوبوس هم به زودی سر و کله اش پیدا شد.
توی راه به عادت همیشه بیرون رو نظاره میکردم، خیابونها رو، خونه ها رو و آدمها رو. از شما چه پنهون، حالم از اونایی که مدام سرشون توی گوشیشونه و از دنیای اطرافشون بیخبرن، بد میشه. دلم میخواد، دست به شونه هاشون بذارم و یک تکونی بدمشون که به خودشون بیان و براشون فقط این دوبیتی رو که عاشقش هستم بخونم وبعدش بگم: دنیا رو اگه آب ببره شماهارو گوشیهاتون با خودش خواهد برد!
هنگام سپیدم دم خروس سحری
دانی که چرا همیکند نوحهگری
یعنی که نمودند در آیینهٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری
در حال نظاره کردن مناظر بیرون چشمم مرتب به زباله دانهایی افتاد که همگی درشون باز بودن و انگار که داشتن به ریش عابرین از ته دل میخندیدن... خیلی تعجب کردم. با خودم گفتم که اگر کیسه هاشون رو سر صبح عوض کرده باشن هم، یکیشون رو فراموش کردن، دوتاشون رو ولی نه همگی رو! و تنها جوابی که در اون لحظه به ذهنم خطور کرد این بود که "شاید یکی از این بیخانمانهای بنده خدا تمام مسیر رو به دنبال قوطی و شیشه های خالی این زباله دانها رو زیر و رو کرده باشه."... و اونجا بود که به یاد مرد ریش بلند اتاق انتظار افتادم. با خود اندیشیدم که شاید خودش بوده باشه...
نمیدونم چرا، ولی انگار که با بقیه اشون فرق میکنه. همیشه گوشی به گوش داره و در حال خوندن کتاب و نشریه ایه. به نظر میاد که از اون دسته کسایی باشه که از در اعتیاد به این حال و روز نیافتاده باشه... میدونین، راحت ترین کار توی دنیا قضاوت کردن آدمهاست! کافیه چشماتون رو ببندین و هر اونچه به ذهنتون میرسه به عنوان حکم بر سر آدمها جاری کنین. قضاوت نکردنه که کار رو سخت میکنه! اینکه یک لحظه به این فکر کنین که اون انسان بخت برگشتۀ از دید بیشتر آدما قابل ترحمی که جلوی چشمان شماست، به راحتی میتونست خود شما باشین: بدشانسی و بدبیاری سراغ همۀ آدمها ممکنه بیاد و وقتی که بیاد معمولاً فوج فوج میاد! خلاصه که دفعۀ دیگه که این انسانهای بخت برگشته رو توی کوچه و خیابون دیدین، یادتون باشه خوشبختی به همون سادگی که اومده به همون سادگی هم میتونه بره! به قول خر خراط شهر قصه ها:
"بعد از این اگه شبی، نصفهشبی،
به کسونی مثِ ما قلندر و مست و خراب
تو کوچه برخوردی
اون چشا رو هم بذار
یا اقلا دیگه این ریختی بهش نیگا نکن.
آخه من قربونِ هیکلت برم
اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه
پس باهاس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه!"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر