بالاخره بعد از مدتها این اولین روزیه که میزان کار به حدی پایین اومده که فرصت پیدا کردم تا چند سطری رو اینجا مرقوم کنم. تابستونه و اینجا به جز چند نفری که مثل خودم همیشه دیرتر از بقیه مرخصی سالانه رو میگیرن، حتی پرنده هم پر نمیزنه... البته صرف نظر از مرغان دریایی که آدم از سر و صدای زیادشون جرئت نمیکنه حتی پنجره رو باز کنه.
تابستونای اینجا شباهت زیادی به ایام عید خودمون در وطن داره. شهر خلوته و از ترافیکهای وحشتناک صبحگاهی و عصرانه خبر زیادی نیست. تازه دل دولت هم به حال اون بندگان خدایی که سنگر کار رو حفظ کردن و از شهر و مملکت بیرون نزدن، سوخته و در این ماه میانۀ مثلاً تابستان دوربینهای مخصوص طرح ترافیک رو خاموش کرده و خلاصه یک ماهی از دادن خراج ویژه معافیت داریم، یعنی اگه ماشین رو در ساعتهای غیرمجاز بیرون بیاریم... خلاصه چه جوری براتون بگم، توی این یک ماه شهر و دیار میشه "شهر ارواح".
با اینکه به طور معمول صبحهای زود سر کار میام و عمدتاً اتوبوسها خیلی پر نیستن، با این وجود بازم کلی آدم درشون یافت میشه. باورتون میشه که امروز صبح کل اون اتوبوس به اون طول و درازی، فقط چهار نفر توش بودیم و مسیر بعد هم با تراموا دست کمی از قبلی نداشت. نه از همهمه خبری بود و نه از صدای بلند بعضیها که موقع صحبت کردن با گوشیشون، مکان عمومی رو با خونۀ خودشون اشتباه میگیرن، یعنی شاید هم دقیقاً وجه تشابهی پیدا میکنن چون توی خونۀ خودشون هم رحم به همسایه های بخت برگشته نمیکنن! خلاصه که این سکوت نسبتاً مطلق صبحگاهان ناخودآگاه به آدم فرصت تفکرات فراوون میده، همه جورش به ذهن آدم میرسه، حتی اونایی که در حالت عادی به عقل جن هم نمیرسه :) افکار خوب و مسرت بخش میان، افکار اضطراب آور میان، افکار ترسناک میان، و خلاصه هر چی که شما تصورش رو بکنین یا نکنین. به دنیا فکر میکنین، به زندگی، به آخرت، به اجتماع و جامعه، به اینطرف و به اونطرف، به اینکه چرا آدما بعضیهاشون اینجورین و چرا بعضیهای دیگه اشون اونجورین. به آدمای خوب و مهربون فکر میکنین که اگه توی این دنیا نبودن، این جهنم از اینی که هست هم جهنم تر میشد، به آدمای بدذات و خبیث فکر میکنین که اگه اونا نبودن قدر آدمای خوب رو نمیدونستین. به آدمایی فکر میکنین که همیشه سرشون توی زندگی به کار خودشون بوده و به داشته های خودشون توی زندگی همیشه قانع بودن و رشک و حسد جایی توی قاموسشون نداشته، و بی اختیار به آدمایی فکر میکنین که همه اش چشمشون به زندگی دیگرانه، هیچوقت راضی نیستن و سراسر وجودشون رو حسادت و بدخواهی فراگرفته... و یکهو به خودتون میاین و میبین که به "مقصد" رسیدین و وقت برای تفکرات به اتمام رسیده. همۀ دنیا رو توی این مسیر بررسی کردین و آخرش هم شاید جوابی برای هیچکدوم از اون سؤالهایی که در این "راه" مطرح شدن، پیدا نکردین، هیچکدوم از چیزای بد رو که به ذهنتون رسید رو هم نتونستین تغییری درش ایجاد کنین.
آیا این سفر کوتاه شما رو به یاد سفری طولانی تر که ما بهش چیز دیگه ای اطلاق میکنیم، نمیندازه؟ زندگی! و شاید در نهایت به این نتیجه برسین که بهترین راه اصلاح این دنیا اینه که باید از خود شروع کرد چون در بیشتر موارد دیگران رو به راحتی نمیشه تغییر داد!
تابستونای اینجا شباهت زیادی به ایام عید خودمون در وطن داره. شهر خلوته و از ترافیکهای وحشتناک صبحگاهی و عصرانه خبر زیادی نیست. تازه دل دولت هم به حال اون بندگان خدایی که سنگر کار رو حفظ کردن و از شهر و مملکت بیرون نزدن، سوخته و در این ماه میانۀ مثلاً تابستان دوربینهای مخصوص طرح ترافیک رو خاموش کرده و خلاصه یک ماهی از دادن خراج ویژه معافیت داریم، یعنی اگه ماشین رو در ساعتهای غیرمجاز بیرون بیاریم... خلاصه چه جوری براتون بگم، توی این یک ماه شهر و دیار میشه "شهر ارواح".
با اینکه به طور معمول صبحهای زود سر کار میام و عمدتاً اتوبوسها خیلی پر نیستن، با این وجود بازم کلی آدم درشون یافت میشه. باورتون میشه که امروز صبح کل اون اتوبوس به اون طول و درازی، فقط چهار نفر توش بودیم و مسیر بعد هم با تراموا دست کمی از قبلی نداشت. نه از همهمه خبری بود و نه از صدای بلند بعضیها که موقع صحبت کردن با گوشیشون، مکان عمومی رو با خونۀ خودشون اشتباه میگیرن، یعنی شاید هم دقیقاً وجه تشابهی پیدا میکنن چون توی خونۀ خودشون هم رحم به همسایه های بخت برگشته نمیکنن! خلاصه که این سکوت نسبتاً مطلق صبحگاهان ناخودآگاه به آدم فرصت تفکرات فراوون میده، همه جورش به ذهن آدم میرسه، حتی اونایی که در حالت عادی به عقل جن هم نمیرسه :) افکار خوب و مسرت بخش میان، افکار اضطراب آور میان، افکار ترسناک میان، و خلاصه هر چی که شما تصورش رو بکنین یا نکنین. به دنیا فکر میکنین، به زندگی، به آخرت، به اجتماع و جامعه، به اینطرف و به اونطرف، به اینکه چرا آدما بعضیهاشون اینجورین و چرا بعضیهای دیگه اشون اونجورین. به آدمای خوب و مهربون فکر میکنین که اگه توی این دنیا نبودن، این جهنم از اینی که هست هم جهنم تر میشد، به آدمای بدذات و خبیث فکر میکنین که اگه اونا نبودن قدر آدمای خوب رو نمیدونستین. به آدمایی فکر میکنین که همیشه سرشون توی زندگی به کار خودشون بوده و به داشته های خودشون توی زندگی همیشه قانع بودن و رشک و حسد جایی توی قاموسشون نداشته، و بی اختیار به آدمایی فکر میکنین که همه اش چشمشون به زندگی دیگرانه، هیچوقت راضی نیستن و سراسر وجودشون رو حسادت و بدخواهی فراگرفته... و یکهو به خودتون میاین و میبین که به "مقصد" رسیدین و وقت برای تفکرات به اتمام رسیده. همۀ دنیا رو توی این مسیر بررسی کردین و آخرش هم شاید جوابی برای هیچکدوم از اون سؤالهایی که در این "راه" مطرح شدن، پیدا نکردین، هیچکدوم از چیزای بد رو که به ذهنتون رسید رو هم نتونستین تغییری درش ایجاد کنین.
آیا این سفر کوتاه شما رو به یاد سفری طولانی تر که ما بهش چیز دیگه ای اطلاق میکنیم، نمیندازه؟ زندگی! و شاید در نهایت به این نتیجه برسین که بهترین راه اصلاح این دنیا اینه که باید از خود شروع کرد چون در بیشتر موارد دیگران رو به راحتی نمیشه تغییر داد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر