۱۳۹۶ شهریور ۳۰, پنجشنبه

دنیای ناامن

شاید این تنها حس من باشه، شاید هم خیلی از هم نسلهای من و نسلهای قبل هم همینطور فکر کنن: دنیا اون قدیما جای امن تری برای زندگی بود! یک موقعی سوار اتوبوس و قطار و هواپیما که میشدی، درسته که همیشه به این فکر میکردی که اگه مشکلی فنی برای این وسائط نقلیه پیش بیاد، اونوقت چی میشه، ولی کمتر کسی از این ترس داشت که "نکنه یکوقت بمبی اینجا باشه و منفجر بشه"! یا وقتی توی خیابونها برای خودت پرسه میزدی، هیچوقت به این فکر نمیکردی که "اگه الان یکی با کامیون و تریلی با سرعت وحشتناکی بیاد و همۀ آدمهای بیگناه رو زیر بگیره چی میشه؟"، یا اینکه اگه برای دیدن کنسرتی به سالنی میرفتی و فکر نمیکردی که "اگه  یک عده ای با مسلسل و هفت تیر یک دفعه بریزن تو سالن و حضار معصوم رو به رگبار ببندن، چی میشه؟"... نه دنیا دیگه هرگز اون جای امن نیست، هیچ جا! نه اینور آب و نه اونور آب!
همین هفتۀ پیش باخبر شدم که فرزند یکی از دوستان قدیمی در اون قطاری که در یکی از پایتختهای این قاره بمبی درش نصفه و نیمه منفجر شد، بوده! خدا رو هزار مرتبه شکر که اتفاقی براش نیفتاد و به قول اینجاییها فرشته ها حامیش بودن... ولی انسانهای دیگه ای بودن که زخمی شدن و مردن... دیگه هیچ جای این دنیا امنیت وجود نداره، و این اتفاق هر جایی توی این کرۀ خاکی ممکنه بیفته! ...
امروز صبح که طبق معمول هر روز سوار در تراموا داشتم از تونل طولانی این شهر عبور میکردم، مثل هر روز این پرسش به ذهنم رسید که اگه کسی به طریقی و به شکلی وسط ریلها و در میون اون تاریکی باشه، رانندۀ بیچاره هرگز شانسی برای به موقع دیدنش نداره... و توی همین افکار ناگهان به یاد اتفاقات توی دنیا افتادم و اینکه چطور هر اتفاقی هر جا ممکنه بیفته... و اینکه "اگه الان در این ظلمات داخل تونل..." و بی اینکه دست خودم باشه، جملۀ ماهی سیاه کوچولو رو به خاطر آوردم: "مرگ خيلی آسان می تواند الان به سراغ من بيايد، اما من تا می توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم، که ميشوم، مهم نيست، مهم اين است که زندگی يا مرگ من چه اثری در زندگی ديگران داشته باشد."

هیچ نظری موجود نیست: