۱۳۹۶ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

آسوده بخواب، ای آخرین معلم من!

همه جای این اداره در حال ساخت و ساز هستن. از پنج تا آسانسور کوچیک و بزرگ، سه تا ونصفشون در اختیار ساختمون سازهاست. آدم کار که داشته باشه، باید کلی صبر کنه تا یک آسانسور گیرش بیاد. از اون بدتر اینکه بخوای پونزده طبقه رو هم بالا بری. اونوقت تازه روی در آسانسورها زدن که "برای تحرک روزانه به جای استفاده از آسانسور از پله ها استفاده کنین"...
طبقۀ پونزدهم کار داشتم. دارن اونجا رو هم دوباره بازسازی میکنن، ولی هنوز اتاقی پر از رایانه های قد و نیم قد در اختیار ماست که باید یک خاکی به سرشون بریزیم و خونۀ امن دیگه ای براشون پیدا کنیم. کارم زیاد طول نکشید. فقط میخواستم یک بررسی نهایی از تعداد و چیزایی که باید جابجا بشن، بکنم. داشتم در انتهایی راهرو رو که مشرف به آسانسورهاست،  باز میکردم که همکاری رو دیدم، همکاری که در واقع بازنشسته شده ولی به خاطر پایین بودن حقوق بازنشستگی بازم هفته ای یکی دو روز میاد تا چند قرونی به پول بخور و نمیر بازنشستگیش اضافه بشه... بعد از کمی چاق سلامتی و صحبت از چند تا مورد کاری، داشتم ازش خداحافظی میکردم که یک دفعه گفت: "راستی خبر داری که فلانی مرد؟" من سرجام خشکم زد و با نگاهی ناباورانه گفتم: راست میگی؟! و ادامه داد که انگار چند هفته ای میشه... خبر از فوت استادم رو داشت بهم میداد، کسی که سالها باهاش کار کرده بودم و به گردنم خیلی حق داشت...
دلم خیلی گرفت. یک دفعه تمام خاطرات اون همه سال درم زنده شد. اون چند سالی که، کارم رو نیمه تموم گذاشتم و بدون خبر رفتم و وقتی که برگشتم خیلی از دستم ناراحت بود. وقتی که بعدش بهم گفت: "از لحاظ احساسی هنوز بالغ نشدی" و البته کاملاً درست میگفت. سخنرانیش در مراسم بعد از فارغ التحصیلیم و این داستانی رو که همیشه در همۀ اینجور مراسم ها تعریف میکرد که "در قدیم کسانی که موفق به دریافت دکترا میشدن رو اگر میخواستن حکم اعدام رو براشون اجرا کنن، حق نداشتن، حلق آویزشون کنن و فقط باید گردن میزدن"، و حضار چقدر میخندیدن...
با اینکه سالهاست که ازش بیخبر بودم ولی دورادور سراغش رو از اطرافیان میگرفتم... دلم جداً گرفت! و تا دوباره خودم رو به اتاقم برسونم، تمام سعیم رو کردم که کسی اشکهام رو که آمادۀ سرازیر شدن بودن، نبینه! آره، استاد، امیدوارم که حالا از اون بالا که داری نگاهم میکنی،  بهم افتخار بکنی که دیگه پخته تر میتونم با احساساتم کنار بیام. امیدوارم هر جا که هستی آسوده خاطر بخوابی! یادت برای من همیشه زنده خواهد بود، ای آخرین معلم من!

هیچ نظری موجود نیست: