۱۳۹۶ شهریور ۱۰, جمعه

داستان مهاجرت 44

از همون روز اول که پامون رو به این مملکت گذاشتیم یک حس خاصی در درونم بود که بهم میگفت یک روزی همه چیز به هم میریزه، یک روزی بالاخره به حقیقت پی خواهند برد. هر چند که این حس به مرور زمان کمرنگتر شد ولی هیچوقت به طور کامل از ذهنم پاک نشد. توی اون چند سالی که ساکن این دیار شده بودیم گاهی این افکار به سراغم میومدن که اگه یک روزی بفهمن که ما مستقیم از وطن خودمون به اینجا نیومدیم و سالها جای دیگه ای توی این قاره ساکن بودیم، اونوقت چه سرنوشتی در انتطار ما خواهد بود. این باعث شده بود که به طور ناخودآگاه هر روز که به خونه میومدم و نامه هایی که پستچی برامون از دریچۀ مخصوص به درون خونه انداخته بود، رو از روی زمین جمع میکردم و یکی یکی مروری اجمالی میکردم، همه اش اون حس بود که مرتب بهم میگفت: الان خبری بد توی یکی از این نامه هاست...
و سرانجام، میگن که اگر به یک چیزی زیاد فکر کنی، دیر یا زود اتفاق میفته، در اون روزهای اواخر بهار و به طریقی اوائل تابستون، اون نامه ای که امید داشتم هرگز از دریچۀ پستی راه به خونۀ امن ما پیدا نکنه، راه خودش رو به خونۀ ما پیدا کرده بود. نامه ای از ادارۀ پلیس اومده بود و من رو برای تاریخ مشخصی احضار کرده بودند و هرچند که هیچ چیز خاصی در مورد دلیلش ننوشته بودند، هیچکس اگه نمیدونست من میدونستم که داستان از چه قراره. میدونستم که اون اتفاق شومی که چندین سال بهش فکر کرده بودم آخرش داشت به وقوع میپیوست.
توی چند روز آینده تا اومدن روز مقرر، اون خیلی سعی کرد دلداریم بده و متقاعدم کنه که نگرانی من بیخودیه. گاهی شاید حتی خودم هم تلاش میکردم که بهش فکر نکنم و یا اگر هم فکر میکردم خودم رو یک طوری گول میزدم  که "مطمئن باش چیزی نیست و حتماً یک جریانیه که به فکر هیچکس نرسیده و احتمالاً یک پرس و جوی ساده است..." ولی در خلوت خودم، داشتم خود رو برای همه جور اتفاقاتی آماده میکردم.
روز مصاحبه سر رسید. اگه بگم آروم بودم دروغی بزرگ گفتم چون دل توی دلم نبود. ادارۀ پلیس واقع در مرکز شهر بود و خونۀ ما حدوداً با اتوبوس یک ربعی تا اونجا فاصله داشت. توی اوتوبوس که نشسته بودم خدا میدونه چه افکاری به سراغم اومدن ولی انتظار چندین روزه سرانجام خاتمه پیدا کرد. پلیسی که من رو احضار کرده بود خانمی بود بسیار خوشرو و خوش برخورد. خیلی مهربونانه ازم دعوت کرد که بشینم و بعد نگاهی به پرونده ای که روی میزش بود کرد و بدون اینکه بخواد طفره بره و آسمون و ریسمون ببافه سر اصل مطلب رفت: "میدونین برای چی ازتون خواستیم که به اینجا بیاین؟" و وقتی سر تکون دادن من رو به علامت منفی دید، ضربۀ اصلی رو بدون درنگ بر فرق سر من فرود آورد: "ادارۀ مهاجرت حرفهایی رو که موقع ورود به این کشور براشون تعریف کردین، دیگه باور نداره!" گفتم یعنی چی؟ بعد از این همه سال چه اتفاقی افتاده که حالا ادارۀ مهاجرت به چنین نتیجه ای رسیده، و هنوز جمله ام رو تموم نکرده بودم که این بار ضربۀ نهایی رو زد و کپی ریز نمراتم رو از دانشگاه کشور و شهر قبلی محل سکونتمون بهم نشون داد: "ناک داون" و ضربۀ فنی! و من در وسط رینگ پخش زمین شده بودم.... دیگه حتی احتیاج به شمارش داور وسط نبود! رأی نهایی انگار از طرف داوران کنار صادر شده بود!
تنها چیزی که در اون لحظه به ذهنم رسید این بود که انکار اینجا دیگه بیفایده است و کار دیگه از این صحبتها گذشته. هر چقدر که بخوام انکار کنم و براشون قصه بافی کنم به مثابۀ سر به دیوار کوفتنه و در این میون فقط خودم رو دچار سردرد بیشتر میکنم، بنابرین لبخندی زدم و گفتم: حالا که همه چیز رو فهمیدین پس بذارین همه رو از زبون خودم براتون بگم. و شروع کردم به بازگو کردن داستان مهاجرت که از کجا شروع شد، چطور و چرا اونطور شد. گفتم: "برای ادامۀ تحصیل کشورم رو در شرایط جنگی ترک کردم در حالیکه دانشگاههای ما رو بسته بودن. ما جوونها رو که عاشق تحصیل بودیم بر سر دوراهی سرباز شدن و به جنگ رفتن و یا ترک دیار کردن، قرار دادن. کشور رو در سن 17 سالگی ترک کردم. بعد از سالها مشقت و دوری از عزیزان درس اونجور که باید پیش نرفت و نیمه تموم موند. ازدواج و اومدن طفلی معصوم به زندگی و نبودن امکان کار در کشور قبلی و دوباره دوراهی بازگشت به وطن در شرایط جنگ یا اومدن به دیار شما، پیش پای ما گذاشته شد." و در انتها نگاهی به خانم پلیس کردم و پرسیدم: "حالا شما صادقانه به من بگین، اگه شما جای من بودین چه میکردین؟!"
خانم پلیس مهربون که محو حرفهای من شده بود و حتی دیگه  نمینوشت و نت برنمیداشت، با لحنی بسیار ملایم و دوستانه گفت: "مطمئن باشین که من هم همین کار رو میکردم".  

هیچ نظری موجود نیست: