دیروز بعد از مدتها نوشتم و نمیتونم توصیف کنم که چقدر حس خوبی بهم داد. انگار که بعد از ماهها و شاید هم سالها احساس کردم که یکبار دیگه خودم رو پیدا کردم... و چقدر سهل و آسون آدم خودش رو ممکنه گم کنه!
عزیزی یک وقتی برام نوشته بود که آدمها ماه هستن، ماهی که هم نیمۀ تاریک داره و هم نیمۀ روشن. متآسفانه همیشه نیمۀ روشنشون پدیدار نیست. چقدر خوب میشد که از ابتدا میشد همون نیمۀ تاریکشون رو دید تا این عمری که به عاریت به ما داده شده بیخود و بیهوده به هدر نره. چقدر خوب میشد که خیلی زود میشد فهمید که آدمهایی توی این دنیا هستن که چه بسا تنها به دنبال کاغذ پاره هایی هستن تا به خوشبختی برسن و در راه رسیدن به این کاغذ پاره ها حاضرن زندگی آدمهایی که سرشون توی کار خودشونه و دارن زندگیشون رو میکنن درگیر کنن، بدون اینکه در نظر بگیرن که به چه حقی چنین میکنن!
ای، چی بگم که به قول دوست دیرینم "درد یکی نیست!" درد هزاره و درمان شاید هیچ... دیروز این شعر رو در جواب عزیزی نوشتم. نمیدونم یک دفعه از کجا به ذهنم رسید ولی اونقدر رو میدونم که بازتاب کامل چیزیه که دارم در درون خودم و با تمام وجودم حس میکنم... "خلد گر به پا خاری آسان برآرم چه سازم به خاری که در دل نشیند؟!"
غمم در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در گل نشیند
خلد گر به پا خاری، آسان برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟
پی ناقه اش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست، مشکل نشیند
عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیند
بنازم به بزم محبت که آن جا
گدایی به شاهی مقابل نشیند
طبیب، از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل، نشیند؟
"طبیب اصفهانی"
عزیزی یک وقتی برام نوشته بود که آدمها ماه هستن، ماهی که هم نیمۀ تاریک داره و هم نیمۀ روشن. متآسفانه همیشه نیمۀ روشنشون پدیدار نیست. چقدر خوب میشد که از ابتدا میشد همون نیمۀ تاریکشون رو دید تا این عمری که به عاریت به ما داده شده بیخود و بیهوده به هدر نره. چقدر خوب میشد که خیلی زود میشد فهمید که آدمهایی توی این دنیا هستن که چه بسا تنها به دنبال کاغذ پاره هایی هستن تا به خوشبختی برسن و در راه رسیدن به این کاغذ پاره ها حاضرن زندگی آدمهایی که سرشون توی کار خودشونه و دارن زندگیشون رو میکنن درگیر کنن، بدون اینکه در نظر بگیرن که به چه حقی چنین میکنن!
ای، چی بگم که به قول دوست دیرینم "درد یکی نیست!" درد هزاره و درمان شاید هیچ... دیروز این شعر رو در جواب عزیزی نوشتم. نمیدونم یک دفعه از کجا به ذهنم رسید ولی اونقدر رو میدونم که بازتاب کامل چیزیه که دارم در درون خودم و با تمام وجودم حس میکنم... "خلد گر به پا خاری آسان برآرم چه سازم به خاری که در دل نشیند؟!"
غمم در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در گل نشیند
خلد گر به پا خاری، آسان برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟
پی ناقه اش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست، مشکل نشیند
عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیند
بنازم به بزم محبت که آن جا
گدایی به شاهی مقابل نشیند
طبیب، از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل، نشیند؟
"طبیب اصفهانی"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر