۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

پسرک خواب آلود

قبل از اینکه "کرکره های مغازه" رو پایین بکشم، طبق عادت هر روزه نگاهی به ساعت حرکت ترامواها انداختم. دیدم همه اشون کلی تأخیر دارن. شستم خبردار شد که باید جایی گیری در ترافیک وجود داشته باشه والا این تأخیرها اون هم به این شکلش یک کمی غیرعادی بود. با خودم فکر کردم: عجله ای که ندارم، صبر میکنم تا وضع به حالت معمولی خودش برگرده و بعد بیرون میزنم. البته درسته که هوا اونقدرها سرد نیست و ایستادن سر ایستگاه مثل گاهی اوقات در هوای بادی و بارونی با اعمال شاقه نیست، ولی خوب با این وجود شاید بهتر باشه یک کمی بیشتر در دفتر گرم و نرم خودم بمونم...
بالاخره ساعت حرکت ترامواها عادی شدن و من هم با طمأنینه به طرف ایستگاه به راه افتادم. جمعیتی بود که سر ایستگاه انتظار میکشید! طولی نکشید که سر و کلۀ اولین تراموا پیدا شد و جمعیت برای سوار شدن به طرف درهاش هجوم آوردن. دیدم که پشت سرش یکی دیگه هم در راهه، پس شاید صلاح در این بود که با اون میرفتم تا از کنسرو شدن در ازدحام اون جمعیت خلاصی پیدا کنم. به خیال خودم عقل و تدبیر رو به کار گرفته بودم و از شلوغی جسته بودم! ولی راه خونه با سوار شدن به این تراموا به پایان نمیرسید و بایستی چند ایستگاه بعد سوار اتوبوس دیگه ای میشدم... و اونجا دیگه جایی برای زرنگی وجود نداشت! ظاهراً در اونطرف شهر هم مشکلاتی در ترافیک به وجود اومده بود و باعث شده بود که چندین اتوبوس پشت سر هم نیان. "یکبار جستی ملخک... اینبار به دستی ملخک"! چاره نبود و بایستی سوار میشدم چون اصلا و ابدا یارای ایستادن و منتظر اتوبوس بعدی بودن، در وجودم نبود!
به زحمت جایی رو پیدا کردم و دستم رو به یکی از این بندهای آویزون بند کردم. سر و صدا فراوون بود. همه جور مسافری توی اتوبوس یافت میشد، از بچه های کودکستانی و دبستانی که از مدرسه هاشون به خونه برمیگشتن بگیر تا بازنشسته هایی که پرسۀ روزانه اشون رو در شهر به اتمام رسونده بودن و داشتن میرفتن که چرت بعدازظهرشون رو بزنن. توی اون هم همهمه و شلوغی صدایی توجهم رو جلب کرد. به نظر میومد که مادری باشه که بچه اش رو صدا میکنه. سرم رو برگردوندم تا چهره هاشون رو ببینم ولی از لابلای اون همه آدم کار ساده ای نبود! میشنیدم که مادر اسم پسر کوچولوش رو صدا میکنه و بهش میگه: پاشو! داریم میرسیم...  صدا کردن این مادر همینطور ادامه داشت تا رفته رفته مسافرها پیاده شدن و اتوبوس خلوت تر شد! حالا دیگه این مادر و پسر درست پشت من بودن و به وضوح میدیدمشون. مادر طفلی شیرخواره رو در بغل داشت و پسر کوچولویی که احتمالاً سه چهار سال بیشتر نداشت در کنارش به خواب شیرین رفته بود! نه، بذارین بهتر بگم، به معنای واقعی کلام بیهوش شده بود! هر چقدر که مادر صداش رو بالاتر میبرد و بیشتر طفلک معصوم رو تکونش میداد، باز هم انگار که افاقه ای نمیکرد! این منظره  اینقدر شیرین و بامزه بود که همۀ اطرافیان محو تماشای این مادر و به خصوص پسر کوچولوی خوب آلود شده بودن. ولی من نمیدونم چرا وقتی به صورت این کوچولو نگاه میکردم، که با شیرینی هر چه بیشتر به خواب رفته بود و حاضر نبود در اون لحظه خوابش رو با هیچ چیز دیگه ای عوض بکنه، غمی انگار که دلم رو داشت در خود میگرفت! دلم خیلی برای پسر کوچولو سوخت... و با رسیدن سر ایستگاهی که قصد پیاده شدن داشت این مادر، با کمک خانم مسنی که به امدادش رسید و پسر کوچولو رو در آغوش گرفت تا مادر بچه شیرخواره رو در کالسکه اش بذاره، موفق شد که پیاده بشه... و پسر کوچولو رو که انگار داشت توی خواب راه میرفت، به همراه کالسکه با خودش بکشونه...
ایستگاه بعدی موقع پیاده شدن خودم بود. حس عجیبی داشتم! احساس میکردم که سنگی چند صد خرواری رو روی سینه ام گذاشتن و سنگینیش رو با تمام وجود حس میکردم. و با خوردن هوای تازه به صورتم تازه پرده ها به کناری رفتن و برام آشکار شد که دیدن این صحنه ها در اون چند دقیقۀ گذشته بوده که من رو ناخودآگاه به گذشته های دور برده بودن، اون زمانی که پسر خودم به سن و سال این پسر کوچولو بود و صبحها که میبایستی به سر کارمیرفتم و چاره ای به جز این نبود که اون در مهدکوک بذارم، چطور خواب آلود لباس به تنش میکردم و سوار بر کالسکه اش تحویل مربیهاش میدادم. و در اون دوران دیدن هر روزۀ این صحنه، دیدن پسرک خواب آلودم، مثل کاردی بود که بر قلبم وارد میکردن!

هیچ نظری موجود نیست: