۱۳۹۳ دی ۲, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 45. دلبستگی دو دوست

نزدیک به سه دهه از اون روزا گذشته ولی همۀ وقایع انگار همین دیروز اتفاق افتادن. بعضی وقتها پیش خودم فکر میکنم که کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم شاید که بشه از رخ دادن خیلی چیزها جلوگیری کرد. البته بیماریها پیش میان و در بیشتر مواقع دست هیچکس نیست. اونایی که به قدرت الهی اعتقاد دارن میگن همه اش دست اونیه که اون بالاست، اونایی هم که میخوان از به کار بردن اینجور ادبیات پرهیز کنن میگن دست طبیعت هست و کاری از کسی ساخته نیست.
وجود سنگی اسفنجی در یکی از کلیه هاش هم دیگه مبرهن بود و مضر برای بدنش. به هر شکلی بود بایستی که از اون تو بیرون میاوردنش. دکترش گفته بود که هر لحظه دچار تب و لرز شدید شد باید هر چه سریعتر و اورژانش به بیمارستان برسونینش... و در نهایت در آخرین ملاقات بهمون گفتن که باید عمل بشه.
تاریخ عمل مشخص شد. دکترش که انترن بود بهم گفت که خود رئیس عملش میکنه. اینجوری خیالم راحت شد چون دست کم میدونستم که طبیب حاذقی قراره عملش کنه. طبق همۀ اعمال جراحی خود جراح باید روز قبل از عمل میدیدش و کلی اطلاعات میگرفت. من که از جریان به هم ریختن معده اش و چند هفته بیمارستان خوابیدن قبلیش چشمام حسابی ترسیده بود، هر چی اطلاعات اعم از داروهایی که مصرف کرده بود و به چیزهایی که حساسیت داشت رو در اختیارش گذاشتم. توی اون ملاقات که دکتر انترنش هم حضور داشت، یادم هست، که وقتی پرونده ای که من با نظم براش درست کرده بودم رو دیدن چشمهای هردوشون برق زد و کلی از این کار من تعریف کردن.
بالاخره روز عمل سر رسید و ما عازم بیمارستان شدیم. موندن من اونجا دیگه فایده ای نداشت چون بهم گفتن که خود عمل چند ساعتی طول میکشه و بعدش هم که تا به هوش بیاد چندین ساعتی نمیتونم به ملاقاتش برم. برای اینکه خیالم راحت بشه از سرپرستارش پرسیدم که من کی میتونم بیام و اون هم یک ساعتی رو بهم گفت.
دل تو دلم نبود. همه اش نگران از این بودم که نکنه دوباره داوری بیهوشی حالش رو به هم بزنه و دوباره هفته ها مجبور بشه توی بیمارستان بخوابه. به خونه رفتم و چشم انتطار و خیره به ساعت نشستم ولی مگه زمان میگذشت. این عقربه های لعنتی ساعت انگار که یکی جلوشون رو گرفته باشه کندتر از همیشه حرکت میکردن. به هر طوری که بود اون ساعتها هم سپری شدن. وقتی که بیمارستان رسیدم دیدم بیدار توی تختشه. وقتی منو دید شروع به گریه کرد و صورتش خیلی دلخور به نظر میومد. علتش رو جویا شدم. پیش خودم فکر کردم که شاید خیلی اذیت شده باشه اما دیری نگذشت که فهمیدم از دست من دلخوره که چرا اونقدر دیر رفتم. اون ظاهراً ساعتها بوده که به هوش اومده بوده. خلاصه که بعد از توضیحاتی که براش دادم و اینکه این اطلاعاتی بود که به من داده بودن، به نظر میومد که قانع شده باشه. چیزی که توجه من رو جلب کرد کیسۀ کوچیکی بود که به بالای تختش آویزون کرده بودن که محتوی سنگی به اندازه لوبیایی درشت بود. این کارشون از طرفی خیلی عجیب به نظرم رسید و از طرفی دیگه البته کمی جالب. انگار ازش سؤال کرده بودن که میخواد به عنوان یادگاری نگهش داره که در غیر اینصورت میفرستادن برای آزمایش تا احتمالاً در پروژه های تحقیقاتیشون از داده هاش استفاده کنن... خاطرۀ دردهای حاصل از سنگ اسفنجی بیشتر از اینها دردناک بود که اون سنگ رو به عنوان یادگاری به خونه بیاره و در انتها همونجا پیش خودشون موند.
چند روزی بیشتر بعد از عمل توی بیمارستان نموند. توی اون چند روزه تا اونجایی که اوقات فراغت از درس و کلاس بهم اجازه میداد بهش سر میزدم و پیشش بودم. این دفعه خدا رو شکر مثل دفعۀ قبل نبود و به زودی بهبود پیدا کرد. توی اون مدت کوتاهی که به اون دیار اومده بود زبان زیادی بلد نبود ولی دیدم که با هم اتاقیهاش در حد توانش صحبت میکنه...
خواستم وقتی به خونه میاد سورپریز بشه. با اینکه اوضاع مالی زیاد هم خوب نبود رفتم و یک تلویزیون رنگی خریدم که توی اون دوران خیلی هم داشتنش واضح و مبرهن نبود. و حدسم درست از آب دراومد و با دیدن تلویزیون وقتی که به خونه اومد لبخند رو بر روی لبهاش دیدم.
بعد از اون زندگی روزمرۀ ما به حالت عادی برگشت. من به دانشگاه میرفتم و اون هم به کلاسهای زبانش ادامه میداد. رفتنش به کلاس زبان باعث شده بود که کلی دوست پیدا کنه و این جریان برای من خیلی خوشایند بود چون دلم نمیخواست که در نبود من توی خونه دائماً احساس تنهایی بکنه. به غیر از این همکلاسیهاش، تصادفاً با دو تا از دخترهایی که یکیشون زمانی هم رشته ای من در دانشگاه بود و از این طریق و از طریق دوست مشترک دیگه ای که من  به واسطۀ کار در روزنامه میشناختم، کمی با هم آشنایی داشتیم، توی خیابون برخورد میکنه. این دو تا دختر که با هم قوم و خویش نزدیک بودن و هم سن و سالهای ما، دخترهایی بودن فوق العاده گرم و مهربون، و توی این برخورد ازش دعوت میکنن که بهشون سر بزنه. وقتی این جریان رو برای من تعریف کرد من خیلی تشویقش کردم که حتماً باهاشون معاشرت کنه، اون هم یک روز به تشویقهای من لبیک گفت و سری بهشون زد. وقتی برگشت برق شادی رو توی چشاش میشد دید. ساعتها نشسته بودن و از هر دری گپ زده بودن. ته دلم جداً خوشحال شدم از این جریان و بیخبر از این بودم که این دو دختر از هر نظر متشخص و مهربون، یک موقعی از بهترین دوستای ما و امروز بعد از گذشت دهه ها من میشن.
دوست و همکلاسی دوران دبیرستان من که یکی دو سال قبل به اون دیار اومده بود و مدتی هم در زمان مجردی پیش من بود، مدتی برای تعطیلات میان ترم پیش ما اومد. برای ادامۀ تحصیل مجبور شده بود  به شهری در نزدیکی شهر ما بره چون موفق به گرفتن پذیرش از دانشگاه شهر ما نشده بود. این راهی بود که خیلی از ماها رفته بودیم و در نهایت البته موفق شده بودیم خودمون رو منتقل کنیم. اومدنش خیلی خوب بود و ما رو کمی از تنهایی درآورد.
اون زمستون یکی از سردترین زمستونهایی بود که من توی زندگیم تجربه کردم. دما تا به 35 درجه زیر صفر هم رسید و برف بود که از آسمون به زمین میریخت. دیدار اون با اون دخترهای مهربون باعث شد که ما با هم رفت وآمد خانوادگی پیدا کنیم. معاشرت باهاشون واقعاً حس خوبی به هر دوی ما میداد. توی یکی از این روزهای سرد و برفی یکی از این دو دختر که هم رشته ای من در دانشگاه بود و از نظر سنی هم بزرگتر بود به دیدار ما اومد. این درست همون زمانی بود که دوست من هم مهمون ما بود. عصری بسیار دلپذیر برای هر چهار نفر ما فراهم شد. گفتیم و خندیدیدم و زدیم و رقصیدیم. غافل بودیم از هوای بیرون و اینکه سرما داره بیداد میکنه. برف هم شدیداً به بارش خودش داشت ادامه میداد. از پنجره که به بیرون نگاه میکردی تا چشم کار میکرد برف بود و اونم چه برفی. دیگه از هیچ ماشینی توی خیابونها خبری نبود. دختر مهربون قصد بازگشت رو به خونه داشت ولی این کاری بود عملاً غیر ممکن. دست سرنوشت انگار اینطور خواسته بود که اون هم چند روزی رو پیش ما باشه و در اون چند روز این دو دوست ما به شکلی به هم دلبستگی پیدا کنن. آیا این دلبستگی شروعی بود برای این دو عزیز؟ این سؤالی بود که به یقین هر دو در دلهاشون از خودشون میکردن.

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: