۱۳۹۳ دی ۱, دوشنبه

در قفل در کلیدی چرخید

دلم میخواست میتونستم بخوابم، دلم میخواست سرم رو روی بالشت میذاشتم و به خواب میرفتم. دلم میخواست به خواب میرفتم و دیگه به چیزی فکر نمیکردم... و شاید لحظه هایی به سراغم میومدن که آرزو میکردم که ای کاش به خواب میرفتم و دیگه در این دنیا از خواب بیدار میشدم! آخه مگه یک آدم چقدر توی این دنیا میتونه توان و یارای بدبیاری رو داشته باشه؟ اصلاً انگار که بعضیها از همون ابتدای خلقت روی پیشونیشون نوشته و به قلمی تیز کلمۀ "بدشانس" حک شده...
ولی از خواب خبری نبود. دلم نمیخواست دوباره توی اون دایرۀ وحشتی که بارها و بارها توی زندگی باهاش روبرو شده بودم بیفتم چون این بزرگترین کابوس زندگی من بود، نخوابیدن و غذا نخوردن و افسردگی دائم... باید بیرون میزدم و هوای تازه رو در دورن ریه هام استنشاق میکردم تا شاید روحی تازه در بدنم دمیده میشد، ولی وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم که بارون و طوفان چطور به درختها دارن تازیانه میزنن چنان قبض روح شدم که عطاش رو به لقاش بخشیدم... به جای هوای تازه دود رو به درون خودم فرو دادم، دودی که کمکی هم نمیکرد!
میدونستم که اتفاقی در جریانه، میدونستم که به زودی خبر بدی قراره که بهم داده بشه، میدونستم که خبر بد بزودی در خونه رو خواهد زد. اما از دست من چه کاری ساخته بود به جز اینکه بشینم و چشم به راهش بمونم؟! حتی ساعت اومدنش رو هم میدونستم، دیگه اینقدر که این اتفاق توی زندگیم افتاده بود که ساعتهام رو میتونستم باهاش تنظیم کنم، ساعت اومدنش رو، تعداد ساعات موندش رو و ساعت رفتنش رو...
هوا دیگه تاریک تاریک شده بود با اینکه از نیمروز هنوز چند ساعتی بیش نگذشته بود. دلم نمیخواشت چراغها رو روشن کنم چون نورشون بیشتر آزارم میداد. رفتم و تمامی شمعها رو روشن کردم تا شاید گرما و نور اونها گرما و روشنایی در دلم بندازه، ولی حتی گرما و نور شمعها که نمادی برای رمانتیسم عصر جدید ما شدن، افاقه ای نکردن...
دیگه هیچ چیزی آرومم نمیکرد. تنها راه خوابیدن بود. باید سعی میکردم، باید به هر قیمتی که بود چشمها رو روی هم میذاشتم و این چند ساعتی رو که باقی مونده بود تا یکبار دیگه سرنوشتم مشخص بشه، به شکلی خودم رو از این دنیا دور میکردم... و همین کار رو در انتها کردم. چشمها رو بستم و تاریکیی محض در درون سرم حکمفرما شد.
به یاد "خرگوشک" افتادم که هفته ها در کتابی پی اون رو گرفته بودم. خرگوشکی که نمیتونست بخوابه و به هر دری میزد تا شاید خوابش ببره، خرگوشکی که راهی رو پیش گرفته بود در نیمه های شب، در حالیکه خواهرها و بردارش همگی توی خونه در خواب نازنین به سر میبردن، و به هر کسی که میرسید التماس دعای خواب داشت:
"خرگوشک گفت: سلام جغد چشم سنگین. از آنجاییکه شما جغدی عاقل هستید، دلم میخواهد که برای همین حالا خوابیدن از شما کمک بگیرم. آیا میتوانید به من کمک کنید؟
جغد چشم سنگین  پاسخ داد: البته که میتوانم به تو برای همین حالا به خواب رفتن کمک کنم. تو حتی لازم نیست که تا به آخر صحبتهای من صبر کنی. همین حالا میبینی که به خواب خواهی رفت. احساس آرامش میکنی و وقتی که گفتم همین حالا به خواب میروی.. فقط باید بتوانی تمدد اعصاب پیدا کنی. و همین حالا دراز بکش! دلم میخواهد تا چند لحظۀ دیگر قسمتهای مختلف بدنت آرامش پیدا کند. مهم آن است که همانگونه که من میگویم رفتار کنی و فقط تمدد اعصاب پیدا کنی. 
خرگوشک فکر کرد: از آنجاییکه جغد چشم سنگین عاقل است، من به حرف او گوش خواهم داد."**

ای کاش من هم جغد چشم سنگینی داشتم الان اینجا و بهم میگفت که باید چکار کنم! ای کاش عاقلی توی این دنیا وجود داشت و به من میگفت که من چه لقمۀ حرومی توی این دنیای نامرد خوردم که باید مستحق این همه... و انگار که کسی صدای افکار من رو شنیده باشه، انگار که جغد چشم سنگینی به درون من رخنه کرده باشه، دیگه هیچ چیز رو متوجه نشدم... به خواب رفتم تا اینکه... در قفل در کلیدی چرخید... خبر بد پشت در بود و در آستانۀ ورود به کلبۀ گرم و نورانی من.


** قسمتی از کتاب "خرگوشی که میخواهد خوابش ببرد"، نوشتۀ کارل یوهان فُرسِن اَرلین، ترجمۀ عموناصر، در دست انتشار



هیچ نظری موجود نیست: