۱۳۹۴ خرداد ۲۱, پنجشنبه

عمری که گذشت: 49. ترکی آذری به استانبولی

وقتی که نوجوون بودم و گاهگداری توی رؤیاهای دوران نوجوونی خودم فرو میرفتم به آینده زیاد فکر میکردم، به اینکه چطور یک روزی بزرگ میشم و برای خودم مردی، به اینکه درسم رو میخونم و با کسی که دوستش دارم ازدواج میکنم و تشکیل زندگی میدم... ولی توی این رؤیاها هرگز به بچه دار شدن فکر نکرده بودم، هرگز به تصوراتم این موجودات کوچولو راه پیدا نکرده بودن، و حالا رو در روی این ماجرا قرار گرفته بودم. و از شما چه پنهون سنی هم نداشتم! یعنی در مقایسه با جوونای امروزی که توی این سن و سالا تازه احساس میکنن که بند نافشون رو زدن و دوران طفولیت رو دارن پشت سر میذارن...
اتفاقی بود که دیگه افتاده بود، اتفاق خوبی بود ولی در عین حال خیلی غیرمترقبه و پنهان کردنش بعد از مدتی غیرممکن. به دوستای نزدیک یکی یکی گفتیم، اول دخترعمه و بعد دختر مهربون و بعدش هم زن و شوهر همسایه اش که خودشون خیلی دلشون بچه میخواست و تا به اون روز موفقیتی حاصل نکرده بودن. راستش رو بخواین گفتن به اونا به خصوص به شوهرش اصلاً راحت نبود و به من که احساس خوبی دست نداد... اما میومدیم سر اصل داستان، یعنی گفتن به خانواده ها در وطن. از اونجاییکه میدونستیم که مادرش چقدر حساس و دلرحمه و اگر بفهمه چقدر این ماجرا باعث نگرانیش ممکنه بشه، تصمیم گرفتیم که کلاً در طول دوران بارداری حرفی به وطنیها نزنیم. تصمیم آسونی نبود، دروغ گفتن و پنهان کاری کردن هیچوقت راحت نیست به خصوص وقتی که توی خمیرمایۀ آدم هم نباشه. از طرف دیگه بعد از یک مدتی بالاخره به صورت ظاهری همه چیز آشکار میشد و البته درسته که اون زمونا خبری از وب و دوربینهای دیجیتالی وصل به رایانه ها در کار نبود و اصولاً چیزی به نام پی سی یا کامپیویتر شخصی وجود خارجی نداشت، ولیکن در مقابلش مرتب ازمون تقاضای عکسهای تازه میکردن. هنوز کمکی وقت داشتیم و به قول معروف هر چیز به وقتش، موقعش که میشد بایستی تو عکسها یک طوری از هنرهای استتارگری استفاده میکردیم و این "کوچولو بعد از این" رو توی عکسها به شکلی مستتر میکردیم.
بعد از این خبر بزرگی که بهمون داده شد سعی کردم که فکرم رو روی درسها و امتحانات متمرکز کنم. هر چی بیشتر سعی میکردم کمتر نتیجه میگرفتم. اصلاً انگار گروه خون من و گروه خونی درسها توی اون شهر و اون کشور در اون سالها به هیچ وجهی به هم نمیخوردن. این هم روی روحیۀ من تآثیر منفی داشت به طور دائم و هم به طریقی در وضعیت مالی ما، چون اگر در طول ترم به اندازۀ کافی واحد نمیگذروندم اجازۀ گرفتن ارز از وطن رو بهم نمیدادن یا اگر هم میدادن کم و زیادش میکردن.
اون هم از روز اولی که به اون کشور اومده بود به کلاسهای زبان رفته بود و در مجموع زبان رو در عرض اون مدت کم بد یاد نگرفته بود. قصد ادامۀ تحصیل داشت و به مانند همۀ هموطنان که در اینجا یا قصد خوندن رشته های مهندسی رو دارن یا پزشکی، اون هم از این قاعده مستثنی نبود و عشقی خاص به رشتۀ پزشکی میورزید. به گفتۀ خودش در دوران کودکیش  یکی از دوستای خوبش رو به واسطۀ بیماری از دست داده بود و این اتفاق از همون موقع این انگیزه رو درش ایجاد کرده بود که یک روزی پزشک بشه. منتهای مراتب ظاهراً این انگیزه در طول دوران تحصیل تا دیپلم اونقدرها هم قوی نبوده که باعث بشه معدل خیلی خوبی در آخر داشته باشه. حالا که در خارج از کشور امکان تحصیلات براش وجود داشت و به خصوص از کنکور و اون رقابتهای سخت میون دانش آموزها در وطن خبری نبود، سر "پل صراط"، به خاطر نداشتن نمره های بالای دیپلم پذیرشش در اون رشته ها عملاً غیرممکن به حساب میومد. بهش پیشنهاد داده بودم که دیپلمش رو برابری بده و در صورت لزوم با خوندن درسهای تکمیلی شانس ورود به دانشگاه رو پیدا کنه. یک شانس دیگه ای هم وجود داشت و اون ورود به رشتۀ ترجمه بود. از اونجایی که ترکی زبان مادریش بود شاید میشد در اون رشته براش پذیرش گرفت. خودش با این پیشنهاد من موافقت کرد.
با دانشگاه و مسئولش که تماس گرفتیم گفت باید از وطن مدرکی دال بر ترک بودنش ارائه بده و بعدش هم با استاد مسئول زبان ترکی در دانشکدۀ ترجمه تماسی گرفتیم و وقت ملاقات خواستیم. این کار رو دوست دیرینه برامون انجام داد چون خودش فارغ التحصیل ترکیه بود قبل از این اینکه با من آشنا بشه و توی دانشکدۀ ترجمه آشنایی داشت.  در اون روزها مدتی بود که از کشور محل تحصیلش بعد از فارغ التحصیل شدنش عملاً فرار کرده بود و به شهر ما اومده بود. زمان، زمان جنگ بین وطن و همسایه اش بود و دوست دیرینم اهل اون کشور همسایه بود. دیکتاتور معروف کشور همسایه رابطه ای بسیار عمیق با دیکتاتور کشور محل تحصیل دوست دیرین داشت به طوری که به محض تموم شدن درس، دانشجوهای هموطنش در اون کشور یکراست به فرودگاه فرستاده میشدن و از اونجا هم مستقیم به کشور همسایه... نیاز به سرباز و "دیوارهای گوشتی" در جنگ خیلی زیاد بود به طوری که اگر کسی رو به سربازی فرامیخوندن رفتنش به سربازی با خودش بود و ترخیص شدنش با کرام الکاتبین!
به همراه دوست دیرینه و خودش به ملاقات  این استاد زبان ترکی در دانشکدۀ ترجمه رفتیم. برای اون دسته از خواننده های عزیزم که آشنایی به زبونهای ترکی ندارن یک توضیح کوچیک بدم که ترکی که در وطن تکلم میشه یا همون آذری تفاوتهای فراوونی با ترکی استانبولی داره و رشتۀ ترجمه در اون دانشگاه بر اساس ترکی استانبولی بود و نه ترکی آذری!
استاد خوش برخوردی بود و جدی در عین حال. بعد از کمی صحبت با اون متوجه شد که ترکی استانبولیش خیلی قوی نیست. گفت که در واقع مانعی بر سر راهش نیست ولی باید به طوری جدی روی ترکی استانبولی کار کنه و در انتها باید بره و امتحانی شفاهی ازش گرفته بشه. دوست دیرینه بهش قول داد که شخصاً در یادگیری بهش کمک کنه. و خلاصه اینطور شد که بعد از اون دوست دیرینه که خودش به طور موقت پیش پسرداییهاش سکنی گزیده بود تا وضعیتش معلوم بشه و ببینه به قول خودش چه خاکی باید به سر خودش بریزه در اون شرایط، هر روز به خونۀ ما میومد و سعی میکرد که ترکی آذری اون رو که در اصل زبون مادریش محسوب میشد، مبدل کنه به ترکی استانبولی، کاری که سالها قبل با من کرده بود، تنها با این تفاوت که من ترکی آذریی که یاد گرفته بودم برام زبون بیگانه بود و فراگرفته هام سطحی، ولی مال اون عمیق و در برخی شرایط غیر قابل تغییر.

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: