بعد از یک زمستون پر تلاطم و پر از حادثه نیاز به تابستون آروم و بدون دغدغه کاملاً در هر دوی ما حس میشد. نمیتونم بگم که همه چیز به صورت نرمال دراومده بود با این اسباب کشی ما و دور شدن از اون محلۀ کذایی، ولیکن یک آرامش نسبیی به زندگیمون حکمفرما شد.
دخترعمه تصمیم گرفت به وطن سری بزنه چون هم خودش خیلی دلتنگ بود و هم ظاهراً از اونطرف خیلی بهش اصرار کرده بودن. جاش توی خونه بعد از رفتن خیلی خالی احساس میشد به خصوص با اون حالتهای بامزه اش که در حال صحبت کردن از دستاش باید برای رسوندن منظورش استفاده میکرد. خودش میگفت که بهش میگفتن که "اگه دستهای تو رو بگیرن دیگه قادر به حرف زدن نخواهی بود".
اتاق کوچیکه رو توی همون بهار گذشته به پسر جوونی اجاره داده بودن که شغلش نصب شیروونی و سقف بود. بچۀ بدی نبود ولی فقط یک مشکل فنی کوچیک وجود داشت که موجبات خنده رو برای ما تا مدتها فراهم آورده بود. بندۀ خدا مثل خیلی از کارگرهای زحمتکش دیگه هر روز که به خونه برمیگشت، بعد از یک روز کار طاقتفرسا توی گرمای اون سال، وقتی با لباس کار وارد خونه میشد، رایحۀ خیلی مطبوعی رو با خودش به همراه نداشت و خلاصه تمام فضای آپارتمان رو "بویی دل انگیز" پر میکرد! بعد هم لباس کارش رو همونجا توی راهرو درمیاورد و آویزون میکرد. دخترعمه که اتاقش درست جلوی در ورودی واقع شده بود با اینکه در اتاقش بسته بود ولی همۀ این بوهای خوش رو استنشاق میکرد و همینکه صدای بسته شدن در اتاق رو میشنید با اسپریی خوشبو کننده بیرون میومد و خلاصه تا اونجایی که جا داشت به جنگ این رایحه های مطبوع میرفت. تا مدتها این جریان ادامه داشت و عکس العملی از جوون کارگر دیده نمیشد تا یک روز که دخترعمه به عادت همیشگی اسپری رو در راهرو به کار گرفت، پسرک از در بیرون اومد و با حالت عجیبی پرسید: "این چه بوی عجیبیه که توی خونه میاد؟" :) دیدن این صحنه برای ما اونقدر خنده دار بود که کم مونده بود از زور خنده روده بر بشیم. از اون خنده دار تر حالت عصبانیت دختر عمه بعد از این جریان بود که با غیظ خاصی میگفت: "من عطر و ادکلن میزنم اونوقت پسرۀ ابله میگه چه بوی عجیبی!"
آخ که وقتی یاد اون روزا میفتم چقدر دلم تنگ میشه برای اون سادگیها و اون بی ریاییها، برای اون لحظه های خوب! ولی خوب همۀ زندگی هم البته اینجوری نبود. مشکلات و تلخیهای دیگه ای هم در کنارش بود، مشکلات مالی بود، پیش نرفتن درسها بود و همۀ اونها به کنار اون حس خوب که یک زندگی مشترک باید داشته باشه هنوز اونجور که باید وجود نداشت. راستش رو بخواین همه اش احساس میکردم که از زندگیش با من راضی نیست و البته به دفعات شکایت کرده بود... وقتی که دوستمون، دختر مهربون، خبر داد که حال عمه خانم اصلاً خوب نیست و شاید دیگه مدت زیاد دووم نیاره، بعدش زمانی زیاد نگذشت که خبر بد نهایی به گوشمون رسید. بیچاره دخترعمه! توی اون سن جوونی از دست دادن مادر براش اصلاً کار آسونی نبود. به همین خاطروقتی اون بهم گفت که باید به وطن برم تا برای دخترعمه تسلی خاطری باشم، من هیچ اعتراضی نکردم. قرار به رفتن ابدا نبود و چنین چیزی توی برنامه هامون نبود. ته دلم اما میدونستم که دلیلش برای رفتن چیز دیگه ایه و میخواد به طریقی از من فاصله بگیره.
اون تابستون وضعیت مالی خیلی خراب شده بود به طوری که چاره ای نبود به جز اینکه هر کاری که به آدم میدادن انجام بده. از اونجاییکه اون دوران دانشجوهای خارجی توی اون کشور اجازۀ کار نداشتن حق انتخاب زیادی برای کار کردن وجود نداشت. تنها کارهایی که میشد یک پول بخور و نمیری ازش درآورد یا فروش روزنامه بود یا توزیع اعلامیه و یا کار توی رستوران و بار اون هم اگه آدم آشنا داشت و شانس میاورد. اوائل تابستون یکی از بچه ها بهش پیشنهاد شده بود که توی دیسکوتکی که چند ده کیلومتری خارج شهر واقع شده بود کار کنه و چون خودش امکانش رو نداشت به من پیشنهاد داد. من هم که توی اون شرایط از خدا خواسته بودم با کمال میل پذیرفتم. کارش فقط دو روز آخر هفته بود و پولش بد نبود ولی بازم کفاف نمیداد. بنابرین به سراغ فروش روزنامه و پخش اعلامیه هم رفتم. دیگه تقریباً هر روزم رو یک طوری با این کارا پرمیکردم.
بعد از رفتن اون به وطن دور و برم توی خونه خیلی خالی شد. جالب اینجاست که عصرها که به خونه برمیگشتم تنها همدمم همون پسرک معطر بود که توی آشپزخونه با داستانهای جورواجورش از روز کاریش حرف میزد برام و سرم رو گرم میکرد. به غیر از اون وقتهای دیگه ام رو با دوست دیگه ای که از طریق دختر مهربون با خودش و خانمش آشنا شده بودیم، میگذروندم. این دوست و خانمش با دختر مهربون توی یک ساختمون زندگی میکردن و توی اون مدتی که دختر مهربون به اونجا نقل مکان کرده بود خیلی با هم جورشون جور شده بود. توی یکی از سرزدنهای ما به خونۀ دختر مهربون خلاصه ما رو با هم آشنا کرده بود و بعد از اون هم دیگه رفت و آمدها حسابی خانوادگی شد. مرتب به خونه های هم سر میزدیم یا وقتی هوا خوب بود پیاده رویهای طولانی انجام میدادیم... این دوست که البته از من چند سالی بزرگتر بود حدوداً همزمان با من از وطن خارج شده بود و به هوای درس خوندن به اونجا اومده بود. از بدشانسیش قانونهای ارز تحصیلی رو درست چند ماه بعد از خروجش تغییر دادن و طفلک اونم موند مابین هوا و زمین. درس رو برای همیشه بوسید و عملاً گذاشت کنار و مشغول به کار شد. میگین چه کاری؟ معلومه دیگه، روزنامه فروشی اون هم از نوع هر روزش... اون روزا توی اون تابستون که اتفاقاً حسابی هم گرم بود، همسرهای هر دومون به وطن رفته بودن و به شکلی ما همدرد بودیم، شاید برای اون یک کمی هم سختتر بود چون از اون مردهایی بود که توی خونه دست به سیاه و سفید نمیزد و با نبودن عیالش به معنی واقعی کلام فلج میشد.
به هر روی اون چندین هفته به هر شکلی که بود گذشت و زمان برگشتنش رسید. دقیقاً یادم هست که پروازشون که به پایتخت بود تأخیر زیادی پیدا کرد و مجبور شدن که مسافرا رو شب نگه دارن و روز بعدش با پرواز داخلی اومد. به فرودگاه به پیشوازش رفتم. وقتی دیدمش احساس کردم که خیلی تغییر کرده توی اون مدت کوتاه. دیگه اونی که همه اش بهانه جویی میکرد نبود. به خونه که رسیدیم چیزی گفت که من رو خیلی به تعجب انداخت! گفت: " توی این مدت فهمیدم که نمیتونم بدون تو باشم"! و من متوجه شدم که حسم غلط نبوده، حسی که به من از مدتها قبل گفته بود که یک جای کار توی این داستان میلنگه! ولی در اون لحظه صادقانه میگم که خیلی خوشحال شدم و بعد از مدتها احساس کردم که خوشبختی شاید اونقدرها هم در دوردستها قرار نگرفته بوده، خوشبختی شاید در همون نزدیکیها خودش رو پنهان کرده بوده تا در اولین فرصت سری به من بزنه. فقط چه افسوس که سر زدن این میهمان خجالتی خیلی طولانی نشد و به زودی راهش رو کشید و رفت تا سالهای سال من رو تک و تنها بذاره...
ادامه دارد
دخترعمه تصمیم گرفت به وطن سری بزنه چون هم خودش خیلی دلتنگ بود و هم ظاهراً از اونطرف خیلی بهش اصرار کرده بودن. جاش توی خونه بعد از رفتن خیلی خالی احساس میشد به خصوص با اون حالتهای بامزه اش که در حال صحبت کردن از دستاش باید برای رسوندن منظورش استفاده میکرد. خودش میگفت که بهش میگفتن که "اگه دستهای تو رو بگیرن دیگه قادر به حرف زدن نخواهی بود".
اتاق کوچیکه رو توی همون بهار گذشته به پسر جوونی اجاره داده بودن که شغلش نصب شیروونی و سقف بود. بچۀ بدی نبود ولی فقط یک مشکل فنی کوچیک وجود داشت که موجبات خنده رو برای ما تا مدتها فراهم آورده بود. بندۀ خدا مثل خیلی از کارگرهای زحمتکش دیگه هر روز که به خونه برمیگشت، بعد از یک روز کار طاقتفرسا توی گرمای اون سال، وقتی با لباس کار وارد خونه میشد، رایحۀ خیلی مطبوعی رو با خودش به همراه نداشت و خلاصه تمام فضای آپارتمان رو "بویی دل انگیز" پر میکرد! بعد هم لباس کارش رو همونجا توی راهرو درمیاورد و آویزون میکرد. دخترعمه که اتاقش درست جلوی در ورودی واقع شده بود با اینکه در اتاقش بسته بود ولی همۀ این بوهای خوش رو استنشاق میکرد و همینکه صدای بسته شدن در اتاق رو میشنید با اسپریی خوشبو کننده بیرون میومد و خلاصه تا اونجایی که جا داشت به جنگ این رایحه های مطبوع میرفت. تا مدتها این جریان ادامه داشت و عکس العملی از جوون کارگر دیده نمیشد تا یک روز که دخترعمه به عادت همیشگی اسپری رو در راهرو به کار گرفت، پسرک از در بیرون اومد و با حالت عجیبی پرسید: "این چه بوی عجیبیه که توی خونه میاد؟" :) دیدن این صحنه برای ما اونقدر خنده دار بود که کم مونده بود از زور خنده روده بر بشیم. از اون خنده دار تر حالت عصبانیت دختر عمه بعد از این جریان بود که با غیظ خاصی میگفت: "من عطر و ادکلن میزنم اونوقت پسرۀ ابله میگه چه بوی عجیبی!"
آخ که وقتی یاد اون روزا میفتم چقدر دلم تنگ میشه برای اون سادگیها و اون بی ریاییها، برای اون لحظه های خوب! ولی خوب همۀ زندگی هم البته اینجوری نبود. مشکلات و تلخیهای دیگه ای هم در کنارش بود، مشکلات مالی بود، پیش نرفتن درسها بود و همۀ اونها به کنار اون حس خوب که یک زندگی مشترک باید داشته باشه هنوز اونجور که باید وجود نداشت. راستش رو بخواین همه اش احساس میکردم که از زندگیش با من راضی نیست و البته به دفعات شکایت کرده بود... وقتی که دوستمون، دختر مهربون، خبر داد که حال عمه خانم اصلاً خوب نیست و شاید دیگه مدت زیاد دووم نیاره، بعدش زمانی زیاد نگذشت که خبر بد نهایی به گوشمون رسید. بیچاره دخترعمه! توی اون سن جوونی از دست دادن مادر براش اصلاً کار آسونی نبود. به همین خاطروقتی اون بهم گفت که باید به وطن برم تا برای دخترعمه تسلی خاطری باشم، من هیچ اعتراضی نکردم. قرار به رفتن ابدا نبود و چنین چیزی توی برنامه هامون نبود. ته دلم اما میدونستم که دلیلش برای رفتن چیز دیگه ایه و میخواد به طریقی از من فاصله بگیره.
اون تابستون وضعیت مالی خیلی خراب شده بود به طوری که چاره ای نبود به جز اینکه هر کاری که به آدم میدادن انجام بده. از اونجاییکه اون دوران دانشجوهای خارجی توی اون کشور اجازۀ کار نداشتن حق انتخاب زیادی برای کار کردن وجود نداشت. تنها کارهایی که میشد یک پول بخور و نمیری ازش درآورد یا فروش روزنامه بود یا توزیع اعلامیه و یا کار توی رستوران و بار اون هم اگه آدم آشنا داشت و شانس میاورد. اوائل تابستون یکی از بچه ها بهش پیشنهاد شده بود که توی دیسکوتکی که چند ده کیلومتری خارج شهر واقع شده بود کار کنه و چون خودش امکانش رو نداشت به من پیشنهاد داد. من هم که توی اون شرایط از خدا خواسته بودم با کمال میل پذیرفتم. کارش فقط دو روز آخر هفته بود و پولش بد نبود ولی بازم کفاف نمیداد. بنابرین به سراغ فروش روزنامه و پخش اعلامیه هم رفتم. دیگه تقریباً هر روزم رو یک طوری با این کارا پرمیکردم.
بعد از رفتن اون به وطن دور و برم توی خونه خیلی خالی شد. جالب اینجاست که عصرها که به خونه برمیگشتم تنها همدمم همون پسرک معطر بود که توی آشپزخونه با داستانهای جورواجورش از روز کاریش حرف میزد برام و سرم رو گرم میکرد. به غیر از اون وقتهای دیگه ام رو با دوست دیگه ای که از طریق دختر مهربون با خودش و خانمش آشنا شده بودیم، میگذروندم. این دوست و خانمش با دختر مهربون توی یک ساختمون زندگی میکردن و توی اون مدتی که دختر مهربون به اونجا نقل مکان کرده بود خیلی با هم جورشون جور شده بود. توی یکی از سرزدنهای ما به خونۀ دختر مهربون خلاصه ما رو با هم آشنا کرده بود و بعد از اون هم دیگه رفت و آمدها حسابی خانوادگی شد. مرتب به خونه های هم سر میزدیم یا وقتی هوا خوب بود پیاده رویهای طولانی انجام میدادیم... این دوست که البته از من چند سالی بزرگتر بود حدوداً همزمان با من از وطن خارج شده بود و به هوای درس خوندن به اونجا اومده بود. از بدشانسیش قانونهای ارز تحصیلی رو درست چند ماه بعد از خروجش تغییر دادن و طفلک اونم موند مابین هوا و زمین. درس رو برای همیشه بوسید و عملاً گذاشت کنار و مشغول به کار شد. میگین چه کاری؟ معلومه دیگه، روزنامه فروشی اون هم از نوع هر روزش... اون روزا توی اون تابستون که اتفاقاً حسابی هم گرم بود، همسرهای هر دومون به وطن رفته بودن و به شکلی ما همدرد بودیم، شاید برای اون یک کمی هم سختتر بود چون از اون مردهایی بود که توی خونه دست به سیاه و سفید نمیزد و با نبودن عیالش به معنی واقعی کلام فلج میشد.
به هر روی اون چندین هفته به هر شکلی که بود گذشت و زمان برگشتنش رسید. دقیقاً یادم هست که پروازشون که به پایتخت بود تأخیر زیادی پیدا کرد و مجبور شدن که مسافرا رو شب نگه دارن و روز بعدش با پرواز داخلی اومد. به فرودگاه به پیشوازش رفتم. وقتی دیدمش احساس کردم که خیلی تغییر کرده توی اون مدت کوتاه. دیگه اونی که همه اش بهانه جویی میکرد نبود. به خونه که رسیدیم چیزی گفت که من رو خیلی به تعجب انداخت! گفت: " توی این مدت فهمیدم که نمیتونم بدون تو باشم"! و من متوجه شدم که حسم غلط نبوده، حسی که به من از مدتها قبل گفته بود که یک جای کار توی این داستان میلنگه! ولی در اون لحظه صادقانه میگم که خیلی خوشحال شدم و بعد از مدتها احساس کردم که خوشبختی شاید اونقدرها هم در دوردستها قرار نگرفته بوده، خوشبختی شاید در همون نزدیکیها خودش رو پنهان کرده بوده تا در اولین فرصت سری به من بزنه. فقط چه افسوس که سر زدن این میهمان خجالتی خیلی طولانی نشد و به زودی راهش رو کشید و رفت تا سالهای سال من رو تک و تنها بذاره...
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر