۱۳۹۴ خرداد ۱۹, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 48. نقطۀ عطف

آدم وقتی برمیگرده و به سالهایی که تو عمرش گذشته نگاه میکنه به یقین هستند سالهایی که فقط اومدن و گذشتن بدون اینکه اثر خاصی توی زندگی گذاشته باشن، یعنی شاید بیشتر عمر آدمها بدین منوال گذشته باشه، اما تک و توک هم دورانی رو میشه توی گذر عمر پیدا کرد که به طور قطع تعیین کننده هستن، به طریقی شاید نقاط عطفی توی زندگی آدم باشن... میتونم بگم که اون تابستون توی زندگی من یکی از بزررگترین نقاط عطف زندگیم شد به طوری همۀ زندگیم رو برای همیشه تغییر داد.
با اینکه چندین سال بود توی اون کشور ساکن بودم ولی فرصت زیادی پیدا نکرده بودم که به جاهای مختلفش سرکی بکشم. دلم میخواست که یک موقعیتی پیش میومد تا شهرهایی رو که تا به اون موقع ندیده بودم سیاحت میکردم. بعد از برگشتنش از وطن موقعیت رو مناسب دیدم برای برآورده کردن این ایده. پیشنهاد دادم که از این بلیطهای قطار که باهاش میشد در طول یک مدت مشخص توی کل کشور بدون محدودیت مسافرت کرد، بخریم و خلاصه یک گشتی توی اون مملکت بزنیم.
در مجموع کشور خیلی بزرگی به حساب نمیومد و هنوز هم نمیاد. جزو کشورهای مینیاتوری این قاره محسوب میشه. در نتیجه مسافتها اونقدر طولانی نبودن که نیاز به شب موندن در شهرها باشه، بنابرین سفرها رو به اون شکل برنامه ریزی میکردیم که یک شهر رو انتخاب میکردیم واول صبح میزدیم بیرون و تا آخر شب دوباره به خونه برمیگشتیم. گاهی هم البته پیش میومد که ساعت قطارهایی که باید عوض میکردیم به هم نمیخوردن و تا چندین ساعت توی ایستگاههای راه آهن منتظر میموندیم... من حیث المجموع سفرهای بدی از آب در نیومدن و اون یکی دو هفته رو تا اونجایی که جا داشت در اون کشور سیر و سفر کردیم.
دیگه تابستون هم رفته رفته داشت به پایانش نزدیک میشد. دختر عمه هم قرار بود که به زودی از وطن برگرده چون به باز شدن دانشگاهها و از سر گرفته شدن درسها مدت زیادی نمونده بود. من هم باید آروم آروم خودم رو برای ترم و سال جدید آماده میکردم. اول ترم قرار بود که با یکی از بچه های هم دانشکده ای بشینیم و برای یکی از امتحانها درس بخونیم...
 و درست همون موقعی که فکر میکنی همه چیز مرتبه و زندگی داره یواش یواش شکل آرومی به خودش میگیره، از آسمون  جریانهای جدید بر سرت نازل میشه: بهم گفت که عقب انداخته! دفعۀ اول نبود این جریان ولی این دفعه از شما چه پنهون توی دلم یک دفعه هری ریخت. سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم و توی دلم به خودم دلداری بدم که چیزی نیست ولی اصلاً کار آسونی نبود. آخه به هیچ عنوان شرایط خوبی نداشتیم و اومدن یک موجود کوچیک و معصوم به این دنیایی که خود ما داشتیم به زور خودمون رو توش لنگون لنگون میکشوندیم، دور از انصاف به نظر میومد، بیشتر از همه در حق اون طفل!
یک  هفته ای گذشت ولی خبری نبود. باید مطمئن میشدیم. به داروخونه رفتم و یکی از اون تستها خریدم. اون سالها هنوز اونقدر رایج نشده بودن اینجور تستها و به گفتۀ مسئول فروش توی داروخونه خیلی هم مطمئن نبود ولی به هر حال از هیچی که بهتر بود. خریدن این تست درست مصادف شد با روزی که دوست هم دانشکده ایم به خونۀ ما اومده بود که با هم درس بخونیم. با هم توی آشپزخونه نشسته بودیم و تلاشمون بر این بود که به هر قیمتی از پس اون امتحان بربیایم، ولی من دل توی دلم نبود و هر کاری میکردم حواسم رو نمیتونستم جمع کنم. درست توی همین فاصله اون به دستشویی رفت و تست رو به کار گرفت. درست به خاطر ندارم که چه مدت باید منتظر میموندیم، اما اونچه در ذهنم باقی مونده اینه که به من انگار که یک عمر گذشت...
به دوستم گفتم که من یک لحظه برم و یک سری به اتاقمون بزنم. و وقتی وارد اتاق شدم و رنگ تست رو دیدم، رنگ از خودم پرید! باورم نمیشد! در اون لحظه فقط به این فکر میکردم که حالا باید چه کار کنیم و اصولاً چه میشد کرد! باید پیش دوستم برمیگشتم و به درس خوندن ادامه میدادم ولی مگه دیگه میشد درس خوند! تمام سعی خودم رو کردم تا به روی خودم نیارم. دلم نمیخواست فعلاً تا همه چیز مشخص نشده کسی از این جریان بویی ببره! با خودم فکر کردم که "چرا اینقدر خودت رو آزار میدی، پسر؟! هنوز که صددرصد معلوم نیست و یارو توی داروخونه هم که گفت این تستها خیلی مطمئن نیستن..." و با این فکرها یک کمی آرامش پیدا کردم... ولی اون ته ته دلم از همون ثانیۀ اول هم میدونستم که واقعیت چیز دیگه ایه، میدونستم که یکی از بزرگترین اتفاقهای زندگیم در شرف جریانه، و ندایی در اعماق وجودم بهم میگفت که این نقطۀ عطف زندگیته، نقطه ای که بعد از اون زندگیت برای همیشه عوض خواهد شد.
چند روز بعد برای اینکه دیگه کاملاً خاطرمون جمع بشه به نزد پزشک رفت و این بار آزمایش درست و حسابی داد. وقتی که جوابش رو گرفت و نتیجه رو بهم گفت شاید دیگه اونقدرها هم تعجب نکردم... عصر همون روز قرار بود سری به خونۀ دوستای مشترکمون با دختر مهربون بزنیم.  راستش هیچ کدوممون حال و حوصلۀ رفتن نداشتیم ولی از اونجایی که قول داده بودیم زشت بود اگر نمیرفتیم.
خونۀ این دوستان رو داشتن تعمیرات میکردن به همین خاطر توی ساختمونشون یک آپارتمان کوچیکی رو به طور موقتی در اختیارشون گذاشته بودن. توی اون دیار داستان بلیطهای بخت آزمایی تازه راه آفتاده بود. فرقش با بلیطهای وطنی ما این بود که شماره ها از قبل معلوم نبودن و از بین یک تعداد اعداد چند عدد رو خودت انتخاب میکردی. ما هم هفتۀ قبلش برای اولین بار گفتیم شانسمون رو امتحان کنیم. از اونجایی که یک سری اعداد خاص رو انتخاب کرده بودیم، دقیقاً این اعداد توی ذهنم بودن. تلویزیونشون روشن بود و به زودی قرار بود قرعه کشی کنن. میزبانها هم  در این لاتاری شرکت کرده بودن  و آقای خونه با بیصبری منتظر بود تا اعداد اعلام بشن. و وقتی عددها رو اعلام میکردن، ما زیر لب میگفتیم که "این رو که ما زدیم..." و سرتون رو درد نیارم آخر کار کاشف به عمل اومد که از شش عدد قرعه کشی شده پنج تاش درست بوده! ما که از صبحش توی حالتی گیج و منگ به سر میبردیم، نگاهی به هم کردیم و گفتیم: "انگار یه چیزایی میبریم..."... و هفتۀ بعدش کلی پول برده بودیم که در انتها همه اشون پای بازپرداخت قرضها رفتند. به طور قطع پولهای برد تأثیر زیادی رو زندگی ما نگذاشتن، ولی مهمونی در راه بود که با اومدنش میرفت که آیندۀ هردوی ما رو سالیان سال و چه بسا برای همیشه رقم بزنه.

ادامه دارد  

۲ نظر:

niki firoozkoohi گفت...

Ikke alt som positive er egentlig positiv
I hvertfall ikke alltid

Du beskrev så fin og levende den fortivelelsen du hadde

Jeg er stolt av deg amoo


amunaaser گفت...

Tack, kära Niki!
Du har så rätt om saker som kan verka negativa i en period men visar sig vara så positiva senare i livet.

Dina ord värmer som alltid, min vän :)