کی تو این دنیا دلش نمیخواد که خوشبخت باشه؟ سؤالی که به یقین جوابش اینه که همه دلشون میخواد که یه روزی مزۀ خوشبختی رو توی زندگی بچشن. نمیدونم که توی اون سالهای جوونی احساس خوشبختی محض میکردم یا نه، یا اصولاً چیزی به اسم خوشبختی محض کلاً وجود خارجی داره یا نه! اونچه که مسلمه توی اون دوران اوائل زندگی مشترکم مشکلات زیاد باعث شده بود که خلأی رو در درونم حس بکنم و این خلأ رو دلم میخواست به شکلی با خوشبخت دیدن دیگران پر بکنم. وقتی احساس کردم که دو تا از دوستای خوبم نسبت به هم کششی پیدا کردن، شعفی رو در درونم حس کردم که مدتها بود با من بیگانه شده بود.
بعد از اون چند روز بسیار سرد که این دو دوست مهمون ما بودن، زمستون رفته رفته به حالت عادی خودش برگشت و بیرون رفتن از خونه رو برامون راحت تر کرد. مهمونها هم به خونه های خودشون برگشتن، دوست دوران دبیرستان من که برای ادامۀ تحصیل به اون کشور اومده بود و دختر مهربونی که من از طریق دانشگاه باهاش آشنا شده بودم و حالا دیگه دوست خانوادگی ما محسوب میشد.
دختر مهربون و دختر عمه اش با هم توی یک خونۀ دانشجویی زندگی میکردن. توی همون دوران بود که دختر مهربون از طریق یکی از آشنایانش خونۀ دیگه ای رو پیدا کرد و به اونجا نقل مکان کرد. زیر یک سقف زندگی کردن به طور حتم همۀ روابط رو به زیر سنگ محک میبره. به هر صورت دلایل این جداییشون هر چی که بود فرقی نمیکرد. به این نتیجه رسیده بودن که شاید بهتر باشه هر کدوم آزادی خودش رو داشته باشه.
خونه ای که دختر عمه توش زندگی میکرد توی منطقۀ خوبی واقع شده بود. درست همون منطقه ای بود که من با دوست دیرینه ام و برادرش مدتی زندگی کرده بودم و از شما چه پنهون علاقۀ خاصی به اون محله داشتم. این آپارتمان سه تا اتاق داشت که دختر عمه توی یکیش زندگی میکرد. بزرگترین اتاقش دست خانمی بود که از صاحبان آپارتمان به حساب میومد، یعنی با برادرش مشترکاً. اتاق سوم هم که از همه کوچیکتر بود مرتب مستأجر عوض میکرد.
با این دو تا دختر دیگه رفت و آمدهامون بیشتر شد. از این مسئله من خیلی خوشحال بودم چون حس میکردم که این روابط باعث میشه که اون کمتر احساس تنهایی بکنه. فکر کنم بهار همون سال بود که پدر و مادر هر دو دختر برای دیدارشون همزمان اومده بودن، مستقیم از خود وطن البته هر کدوم از یک شهر. به رسم آیین دانشجویان خارج از کشور به دیدارشون رفتیم. چقدر آدمهای خوب و متشخصی بودن همگی و کاملاً مشخص بود که گرمی و مهربونی این دو تا دختر از کجا سرچشمه گرفته بود. یک روز هم بعد از اون دیدار همگی رو به صرف شام دعوت کردیم که با در نطر گرفتن شرایط دانشجویی و داشتن فقط یک اتاق خوب و مقبول از آب دراومد.
خونۀ ما همونجور که قبلاً هم بهش اشاره کردم با اینکه توش رو خیلی خوب بازسازی کرده بودن و ظاهراً خیلی تر و تمیز به نظر میرسید، ولی نه در محلۀ خوبی واقع شده بود و نه مستأجرهایی که صاحبخونه برای اتاقهای دیگه میاورد خیلی به حال و روز ما میخوردن. البته هیچکدوم کاری به کار ما نداشتن و هیچوقت مزاحمتی برای کسی ایجاد نمیکردن، فقط در مجموع از زندگی کردن توی اون خونه زیاد راضی نبودیم.
وقتی دخترعمه یک روز باهامون تماس گرفت و گفت که صاحبخونه میخواد برای همیشه به اونور آب نقل مکان کنه و اتاق بزرگه خالی میشه، ما دیگه به قولی معطل نکردیم و تصمیم گرفتیم که به اون آپارتمان اسباب کشی کنیم. اونطور که دخترا برامون تعریف کرده بودن، صاحبخونه که خانم جوونی بود و البته از ماها کمی مسن تر قبلاً با دوست پسرش توی همون آپارتمان زندگی میکردن. دوست پسرش مثل خیلی از هموطنا در اون دوران قصدش رفتن به اونور آب بوده و در انتها هم به هر طریقی که بوده موفق میشه ویزا بگیره و خودش رو به "دیار آرزوها" برسونه. خانم صاحبخونه هم که دوری عشقش رو نمیتونه تحمل کنه، خلاصه تصمیم میگیره که دل از وطن خودش بکنه و مهاجرت کنه بره اونور آب.
اسباب کشی هیچ مشکل خاصی بر سر راهش وجود نداشت. فقط یک چیزی هردوی ما رو کمی در این رابطه ناراحت میکرد! ماهها قبل دوستی بچه گربه ای رو برامون آورده بود که اون زیاد احساس تنهایی نکنه. توی اون مدت خیلی به ما انس گرفته بود. گربۀ خیلی عجیبی بود! گاهی واقعاً فکر میکردیم که تمام حرفهای ما رو متوجه میشه. یکی از همخونه ایها، آقایی میونسال که ما آخرش هم نفهمیدیم شغلش چیه، اینقدر به این حیوون علاقه پیدا کرده بود که مرتب میرفت ماهیگیری و کلی از صیدش رو خودش پاک میکرد و تر و تمیز میداد به این گربه که نوش جان کنه. دیدن صحنۀ ماهی خوردن این گربه و صداهایی که از خودش درمیاورد جداً تماشایی بود. گاهی اوقات هم میرفت دم پنجره و از بیرون پرنده ها رو نگاه میکرد و ناگهان چنان آهی از ته دل برمیاورد و سبیلهاش شروع به لرزه میکردن که دل آدم در آن به حالش کباب میشد و میسوخت. خلاصه که این موجود پشمالو جایی توی دل همۀ ما توی اون خونه باز کرده بود. مشکل اینجا بود که صاحب خونۀ جدید پیغام داده بود که گربه رو به هیچ عنوان نمیتونیم با خودمون ببریم چون ممکنه به مبلمان خونه آسیب برسونه. در انتها چاره ای نداشتیم جز اینکه گربه رو توی همون ساختمون ولش کنیم و بریم... و نهایتاً همین کار رو هم کردیم ولی ته دلمون از کاری که میکردیم اصلاٌ راضی نبودیم و کلاً حس خوبی بهمون نمیداد! چند ماه بعد از نقل مکان کردن به آپارتمان جدید که برای دیدن دوستای همخونه ای قدیمی به خونۀ قبلی رفتم یکی از همسایه ها رو که طبقۀ بالا توی همون ساختمون زندگی میکرد رو توی راه پله ها دیدم. به محض دیدن من گفت: "چطور دلتون اومد این حیوون بیچاره رو به حال خودش اینجا ول کنین؟! این طفلک هر روز میاد و پشت در آپارتمانتون میشینه و چنان ناله میکنه که دل آدم به حالش میسوزه!" خیلی ناراحت شدم و یکباره عذاب وجدان بدی به سراغم اومد. توی همین حال و هوا بودم که گربه یک دفعه پیداش شد و به محض دیدن من چنان به طرفم دوید که قلب من یک دفعه ایستاد! در اون لحظه فقط یک فکر از ذهنم گذشت: به هر قیمتی هست به خونه میبرمش...
از طریق دانشگاه میشد برای اسباب کشی و کارهای متفرقه ماشینی رو خیلی ارزون کرایه کرد. دوستم گواهی نامه داشت ولی رانندگی درست بلد نبود و من رانندگی میدونستم و گواهی نامه نداشتم. بالاخره به شکلی مشکلش رو حل کردیم، البته شاید نه خیلی قانونی و اسبابا رو جابجا کردیم. اسباب زیادی که نداشتیم، یعنی زندگی دانشجویی در اون دوران و در اون مملکت به شکلی بود که کسی به جز لوازم شخصی چیزی نداشت و خونه ها معمولاً مبله بودند.
اومدن توی اون خونه خیلی توی روحیۀ هر دوی ما تأثیر گذاشت. همخونه شدن با دختر عمه و نتیجتاً دیدن دختر مهربون که دائم به ما سر میزد باعث شد که بیشت سختیها و بیماریهای زمستونی از یادمون بره. دختر عمه هم خیلی خوشحال بود از اینکه بالاخره کسایی باهاش همخونه شده بودن که باهاشون احساس خوبی داشت، ولی زندگی این بازیگر نامرد جریانهای خوبی رو براش حاضر نکرده بود! توی تابستون همون سال در حالیکه مدت زیادی از نقل مکان ما به اون آپارتمان نگذشته بود، بهش خبر دادن که حال عمه خانم یعنی مادرش اصلاً خوب نیست و هر چه سریعتر خودش رو به وطن برسونه... عمه خانم، این خانم مهربون و متشخص در همون مدتی که دختر عمه به دیدنش رفت در اثر سرطان رخت از این دار فانی بربست. روحش شاد بادا!
ادامه دارد
بعد از اون چند روز بسیار سرد که این دو دوست مهمون ما بودن، زمستون رفته رفته به حالت عادی خودش برگشت و بیرون رفتن از خونه رو برامون راحت تر کرد. مهمونها هم به خونه های خودشون برگشتن، دوست دوران دبیرستان من که برای ادامۀ تحصیل به اون کشور اومده بود و دختر مهربونی که من از طریق دانشگاه باهاش آشنا شده بودم و حالا دیگه دوست خانوادگی ما محسوب میشد.
دختر مهربون و دختر عمه اش با هم توی یک خونۀ دانشجویی زندگی میکردن. توی همون دوران بود که دختر مهربون از طریق یکی از آشنایانش خونۀ دیگه ای رو پیدا کرد و به اونجا نقل مکان کرد. زیر یک سقف زندگی کردن به طور حتم همۀ روابط رو به زیر سنگ محک میبره. به هر صورت دلایل این جداییشون هر چی که بود فرقی نمیکرد. به این نتیجه رسیده بودن که شاید بهتر باشه هر کدوم آزادی خودش رو داشته باشه.
خونه ای که دختر عمه توش زندگی میکرد توی منطقۀ خوبی واقع شده بود. درست همون منطقه ای بود که من با دوست دیرینه ام و برادرش مدتی زندگی کرده بودم و از شما چه پنهون علاقۀ خاصی به اون محله داشتم. این آپارتمان سه تا اتاق داشت که دختر عمه توی یکیش زندگی میکرد. بزرگترین اتاقش دست خانمی بود که از صاحبان آپارتمان به حساب میومد، یعنی با برادرش مشترکاً. اتاق سوم هم که از همه کوچیکتر بود مرتب مستأجر عوض میکرد.
با این دو تا دختر دیگه رفت و آمدهامون بیشتر شد. از این مسئله من خیلی خوشحال بودم چون حس میکردم که این روابط باعث میشه که اون کمتر احساس تنهایی بکنه. فکر کنم بهار همون سال بود که پدر و مادر هر دو دختر برای دیدارشون همزمان اومده بودن، مستقیم از خود وطن البته هر کدوم از یک شهر. به رسم آیین دانشجویان خارج از کشور به دیدارشون رفتیم. چقدر آدمهای خوب و متشخصی بودن همگی و کاملاً مشخص بود که گرمی و مهربونی این دو تا دختر از کجا سرچشمه گرفته بود. یک روز هم بعد از اون دیدار همگی رو به صرف شام دعوت کردیم که با در نطر گرفتن شرایط دانشجویی و داشتن فقط یک اتاق خوب و مقبول از آب دراومد.
خونۀ ما همونجور که قبلاً هم بهش اشاره کردم با اینکه توش رو خیلی خوب بازسازی کرده بودن و ظاهراً خیلی تر و تمیز به نظر میرسید، ولی نه در محلۀ خوبی واقع شده بود و نه مستأجرهایی که صاحبخونه برای اتاقهای دیگه میاورد خیلی به حال و روز ما میخوردن. البته هیچکدوم کاری به کار ما نداشتن و هیچوقت مزاحمتی برای کسی ایجاد نمیکردن، فقط در مجموع از زندگی کردن توی اون خونه زیاد راضی نبودیم.
وقتی دخترعمه یک روز باهامون تماس گرفت و گفت که صاحبخونه میخواد برای همیشه به اونور آب نقل مکان کنه و اتاق بزرگه خالی میشه، ما دیگه به قولی معطل نکردیم و تصمیم گرفتیم که به اون آپارتمان اسباب کشی کنیم. اونطور که دخترا برامون تعریف کرده بودن، صاحبخونه که خانم جوونی بود و البته از ماها کمی مسن تر قبلاً با دوست پسرش توی همون آپارتمان زندگی میکردن. دوست پسرش مثل خیلی از هموطنا در اون دوران قصدش رفتن به اونور آب بوده و در انتها هم به هر طریقی که بوده موفق میشه ویزا بگیره و خودش رو به "دیار آرزوها" برسونه. خانم صاحبخونه هم که دوری عشقش رو نمیتونه تحمل کنه، خلاصه تصمیم میگیره که دل از وطن خودش بکنه و مهاجرت کنه بره اونور آب.
اسباب کشی هیچ مشکل خاصی بر سر راهش وجود نداشت. فقط یک چیزی هردوی ما رو کمی در این رابطه ناراحت میکرد! ماهها قبل دوستی بچه گربه ای رو برامون آورده بود که اون زیاد احساس تنهایی نکنه. توی اون مدت خیلی به ما انس گرفته بود. گربۀ خیلی عجیبی بود! گاهی واقعاً فکر میکردیم که تمام حرفهای ما رو متوجه میشه. یکی از همخونه ایها، آقایی میونسال که ما آخرش هم نفهمیدیم شغلش چیه، اینقدر به این حیوون علاقه پیدا کرده بود که مرتب میرفت ماهیگیری و کلی از صیدش رو خودش پاک میکرد و تر و تمیز میداد به این گربه که نوش جان کنه. دیدن صحنۀ ماهی خوردن این گربه و صداهایی که از خودش درمیاورد جداً تماشایی بود. گاهی اوقات هم میرفت دم پنجره و از بیرون پرنده ها رو نگاه میکرد و ناگهان چنان آهی از ته دل برمیاورد و سبیلهاش شروع به لرزه میکردن که دل آدم در آن به حالش کباب میشد و میسوخت. خلاصه که این موجود پشمالو جایی توی دل همۀ ما توی اون خونه باز کرده بود. مشکل اینجا بود که صاحب خونۀ جدید پیغام داده بود که گربه رو به هیچ عنوان نمیتونیم با خودمون ببریم چون ممکنه به مبلمان خونه آسیب برسونه. در انتها چاره ای نداشتیم جز اینکه گربه رو توی همون ساختمون ولش کنیم و بریم... و نهایتاً همین کار رو هم کردیم ولی ته دلمون از کاری که میکردیم اصلاٌ راضی نبودیم و کلاً حس خوبی بهمون نمیداد! چند ماه بعد از نقل مکان کردن به آپارتمان جدید که برای دیدن دوستای همخونه ای قدیمی به خونۀ قبلی رفتم یکی از همسایه ها رو که طبقۀ بالا توی همون ساختمون زندگی میکرد رو توی راه پله ها دیدم. به محض دیدن من گفت: "چطور دلتون اومد این حیوون بیچاره رو به حال خودش اینجا ول کنین؟! این طفلک هر روز میاد و پشت در آپارتمانتون میشینه و چنان ناله میکنه که دل آدم به حالش میسوزه!" خیلی ناراحت شدم و یکباره عذاب وجدان بدی به سراغم اومد. توی همین حال و هوا بودم که گربه یک دفعه پیداش شد و به محض دیدن من چنان به طرفم دوید که قلب من یک دفعه ایستاد! در اون لحظه فقط یک فکر از ذهنم گذشت: به هر قیمتی هست به خونه میبرمش...
از طریق دانشگاه میشد برای اسباب کشی و کارهای متفرقه ماشینی رو خیلی ارزون کرایه کرد. دوستم گواهی نامه داشت ولی رانندگی درست بلد نبود و من رانندگی میدونستم و گواهی نامه نداشتم. بالاخره به شکلی مشکلش رو حل کردیم، البته شاید نه خیلی قانونی و اسبابا رو جابجا کردیم. اسباب زیادی که نداشتیم، یعنی زندگی دانشجویی در اون دوران و در اون مملکت به شکلی بود که کسی به جز لوازم شخصی چیزی نداشت و خونه ها معمولاً مبله بودند.
اومدن توی اون خونه خیلی توی روحیۀ هر دوی ما تأثیر گذاشت. همخونه شدن با دختر عمه و نتیجتاً دیدن دختر مهربون که دائم به ما سر میزد باعث شد که بیشت سختیها و بیماریهای زمستونی از یادمون بره. دختر عمه هم خیلی خوشحال بود از اینکه بالاخره کسایی باهاش همخونه شده بودن که باهاشون احساس خوبی داشت، ولی زندگی این بازیگر نامرد جریانهای خوبی رو براش حاضر نکرده بود! توی تابستون همون سال در حالیکه مدت زیادی از نقل مکان ما به اون آپارتمان نگذشته بود، بهش خبر دادن که حال عمه خانم یعنی مادرش اصلاً خوب نیست و هر چه سریعتر خودش رو به وطن برسونه... عمه خانم، این خانم مهربون و متشخص در همون مدتی که دختر عمه به دیدنش رفت در اثر سرطان رخت از این دار فانی بربست. روحش شاد بادا!
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر