از وقتی به دنیا میایی تا به اون روزی که بخوای برای همیشه وداع بگی آدمای زیادی میان توی زندگیت، از پدر و مادر و خانواده بگیر تا دوست و آشنا و غریبه. والدین و خانواده همیشه جایگاه خاص خودشون رو دارن و همیشه تو زندگیت باقی خواهند موند، یعنی تا موقعی که در قید حیات هستن البته. بقیۀ آدما هستن که بعضیهاشون وارد زندگیت میشن و گاهی چند صباحی میمونن و گاهی هم بیشتر، بعضیهاشون دوستی چند روزه وچند ماهه باهات دارن و برخیهاشون چند ساله. توی این دوستها اما چند تایی هم ممکنه بیان و برای همیشه توی زندگیت باقی بمونن، اگر شانس داشته باشی... دوست همیشگی توی این دنیا کم پیدا میشه، اگه پیدا شد باید قدرشون دونست و نذاشت به هر قیمتی که شده از دست بره... دوست دیرینه ام اینجوری وارد زندگیم شد و از همون روز اول بهم این حس رو داد که نیومده که بره، بلکه میخواد برای همیشه دوست و رفیقم باقی بمونه.
اومدن دوست دیرینه و بودنش در شهرمون بهم یک آرامش خاصی میداد. با اینکه میدونستم دلیل اونجا بودنش خیلی جالب نبود و دائم نگرانش بودم. حال و روز خوبی نداشت. مجبور شده بود که زن و دوتا بچه رو تنها بذاره و فرار کنه. خانمش رو تا به اون روز ندیده بودم. اینطور که خودش تعریف میکرد زن خوب و مهربونی به نظر میرسید. آخرین باری که به کشور محل تحصیلش سفر کرده بودم چند سال قبلش بود. اون موقعها خودش و دو تا برادرش توی یک خونۀ مجردی زندگی میکردن و هر سه تاشون دانشجو بودن. زندگیشون به معنای واقعی کلام دانشجویی و مجردی بود. میدونستم که خیلی دلش میخواد که هر چه زودتر تشکیل خانواده بده ولی شیطنتهایی که سه تا برادری تو اوی کشور میکردن اصلاً با ازدواج و زندگی خانوادگی سازگار نبود! وقتی سال بعدش پای تلفن بهم گفت که ازدواج کرده از فرط تعجب به جای دو تا شاخ داشت چهار تا روی سرم سبز میشد! و بعدش هم بلافاصله بچه دار شدنش اون هم نه یکی بلکه دوتا!
اون زمان کشوری که درش تحصیل میکرد زیر طوق دیکتاتوری بود بسیار غدار. وقتی شهروندهای کشورش با اتباع خارجی میخواستن ازدواج کنن این جناب بایستی شخصاً اجازه میداد و زیر مدارکشون رو امضاء میکرد. کسی هم که به سادگی اجازۀ خروج از کشور رو نداشت. بنابرین دوست دیرین بعد از ازدواجش با این خانم مجبور بود شاید سالها صبر کنه تا این اجازه صادر بشه و از اونجاییکه از طرف دیگه اگه میموند ممکن بود به کشور خودش که در حال جنگ بود فرستاده بشه که اونم خودش قوز بالای قوز میشد. نتیجتاً اینطور شده بود که چاره ای به جز این ندیده بود که زن و بچه هاش رو بذاره و به کشور ما بیاد. از همۀ اینها بدتر اینکه خانمش رو به محض تقاضای ازدواج با یک خارجی هم از کارش اخراج کرده بودن هم از خونه های دولتی بیرون انداخته بودن! خلاصه که سرتون رو درد نیارم، توی وضعیت نابسامانی به سر میبردن و این نابسامانی اونا دوست دیرین من رو روز و شب بود که عذاب میداد. نه درست میتونست غذا بخوره و مرتب به واسطۀ استرسهای عصبی دل دردهای شدید داشت و از خواب هم که طبعاً خبری نبود.
بندۀ خدا توی این شرایطش و به خاطر مهربونی بیش از اندازه اش حاضر شده بود که هر روز بیاد و با اون زبون ترکی کار کنه. با اون شرایط روحیی که داشت و با در نظر گرفتن اینکه کلاً یاد دادن ترکی استانبولی به کسی که زبون مادریش آذریه، این کار اونقدرها هم آسون به نظر نمیرسید و گاهی باعث میشد که یک اصطکاکهایی در اون میون به وجود بیاد. ولی خوب در انتها این تلاشها جواب داد و اون هم در امتحان شفاهی مورد پذیرش استاد قرار گرفت. این قضیه برای من خوشحالی بسیاری رو فراهم کرد چون این موفقیت باعث میشد که اون یک قدم بزرگی در راه ادامۀ تحصیل برداشته باشه هر چند که شادی رشته ای نبود که زیاد مورد دلخواهش باشه.
دوست دیرینه آروم و قرار نداشت. روزهاش رو خودش هم نمیدونست که چطور میگذرونه. مرتب به دوستها و آشناها سری میزد و سعی میکرد که تا به طریقی وقت رو بکشه. در همین فاصله برادر کوچکترش، همونی که در کشور محل تحصیلش با هم توی خونۀ مجردی زندگی میکردن به دیدار اون و پسرداییهاشون اومد. برادرش قبل از اون به این سرنوشت در به دری گرفتار شده بود. از خود دانشگاه پلیس دستگیرش کرده بود و یک راست به فرودگاه برده بود تا به برای شرکت در جنگ به کشور خودشون فرستاده بشه. خدایی بود که دوست دیرینه با داشتن چند آشنا و با پرداخت کلی باج سبیل موفق شده بود پلیس زورگو و فاسد اون دوران اون کشور رو راضی بکنه که برادرش رو به کشور خودش نه بلکه به هر جایی که خودش میخواد بفرستند. با این تفاسیر برادرش موفق شده بود به کشور قطبی فعلی ما فرار بکنه و تقاضای پناهندگی کنه و کار اقامتش هم به زودی درست بشه.
وقتی به خونۀ پسرداییها رفتم و برادرش رو اونجا دیدم خیلی خوشحال شدم. چندین سالی میشد که ندیده بودمش. تغییر زیادی نکرده بود. دائم سیگار بر لبش بود و از کشور جدیدش سخن میبرد. به دوست دیرینه میگفت که به هر قیمتی که شده باید کارهات رو ردیف کنیم که تو هم به اونجا بیایی. خیلی از این کشور خوب میگفت و از اینکه چقدر شرایط زندگی و کار کردن توش خوبه. خودش در کشور قبلی دانشجوی رشتۀ پزشکی بود و با این فرارش درسش ناتموم مونده بود. ازش در مورد ادامۀ تحصیلش سؤال کردم. پاسخش این بود که تصمیم داره به هر شکلی که شده درسش رو به اتمام برسونه ولی اول باید زبان رو درست و حسابی یاد بگیره.
دوست دیرین تصمیم گرفت که مدتی به پایتخت بره. تصمیم بدی به نظر نمیومد و نیاز به عوض کردن آب و هوا رو داشت. با صحبتهایی که برادرش کرده بود میدونست که شاید چاره ای به جز این نداشته باشه که پناهنده شدن به اون کشور رو امتحانی بکنه، ولی خبر از اون نداشت که این راه بس دراز بود و صعب، و اینکه به اون زودیها قرار نبود که زندگیش ثبات پیدا کنه و به آرامش برسه.
ادامه دارد
اومدن دوست دیرینه و بودنش در شهرمون بهم یک آرامش خاصی میداد. با اینکه میدونستم دلیل اونجا بودنش خیلی جالب نبود و دائم نگرانش بودم. حال و روز خوبی نداشت. مجبور شده بود که زن و دوتا بچه رو تنها بذاره و فرار کنه. خانمش رو تا به اون روز ندیده بودم. اینطور که خودش تعریف میکرد زن خوب و مهربونی به نظر میرسید. آخرین باری که به کشور محل تحصیلش سفر کرده بودم چند سال قبلش بود. اون موقعها خودش و دو تا برادرش توی یک خونۀ مجردی زندگی میکردن و هر سه تاشون دانشجو بودن. زندگیشون به معنای واقعی کلام دانشجویی و مجردی بود. میدونستم که خیلی دلش میخواد که هر چه زودتر تشکیل خانواده بده ولی شیطنتهایی که سه تا برادری تو اوی کشور میکردن اصلاً با ازدواج و زندگی خانوادگی سازگار نبود! وقتی سال بعدش پای تلفن بهم گفت که ازدواج کرده از فرط تعجب به جای دو تا شاخ داشت چهار تا روی سرم سبز میشد! و بعدش هم بلافاصله بچه دار شدنش اون هم نه یکی بلکه دوتا!
اون زمان کشوری که درش تحصیل میکرد زیر طوق دیکتاتوری بود بسیار غدار. وقتی شهروندهای کشورش با اتباع خارجی میخواستن ازدواج کنن این جناب بایستی شخصاً اجازه میداد و زیر مدارکشون رو امضاء میکرد. کسی هم که به سادگی اجازۀ خروج از کشور رو نداشت. بنابرین دوست دیرین بعد از ازدواجش با این خانم مجبور بود شاید سالها صبر کنه تا این اجازه صادر بشه و از اونجاییکه از طرف دیگه اگه میموند ممکن بود به کشور خودش که در حال جنگ بود فرستاده بشه که اونم خودش قوز بالای قوز میشد. نتیجتاً اینطور شده بود که چاره ای به جز این ندیده بود که زن و بچه هاش رو بذاره و به کشور ما بیاد. از همۀ اینها بدتر اینکه خانمش رو به محض تقاضای ازدواج با یک خارجی هم از کارش اخراج کرده بودن هم از خونه های دولتی بیرون انداخته بودن! خلاصه که سرتون رو درد نیارم، توی وضعیت نابسامانی به سر میبردن و این نابسامانی اونا دوست دیرین من رو روز و شب بود که عذاب میداد. نه درست میتونست غذا بخوره و مرتب به واسطۀ استرسهای عصبی دل دردهای شدید داشت و از خواب هم که طبعاً خبری نبود.
بندۀ خدا توی این شرایطش و به خاطر مهربونی بیش از اندازه اش حاضر شده بود که هر روز بیاد و با اون زبون ترکی کار کنه. با اون شرایط روحیی که داشت و با در نظر گرفتن اینکه کلاً یاد دادن ترکی استانبولی به کسی که زبون مادریش آذریه، این کار اونقدرها هم آسون به نظر نمیرسید و گاهی باعث میشد که یک اصطکاکهایی در اون میون به وجود بیاد. ولی خوب در انتها این تلاشها جواب داد و اون هم در امتحان شفاهی مورد پذیرش استاد قرار گرفت. این قضیه برای من خوشحالی بسیاری رو فراهم کرد چون این موفقیت باعث میشد که اون یک قدم بزرگی در راه ادامۀ تحصیل برداشته باشه هر چند که شادی رشته ای نبود که زیاد مورد دلخواهش باشه.
دوست دیرینه آروم و قرار نداشت. روزهاش رو خودش هم نمیدونست که چطور میگذرونه. مرتب به دوستها و آشناها سری میزد و سعی میکرد که تا به طریقی وقت رو بکشه. در همین فاصله برادر کوچکترش، همونی که در کشور محل تحصیلش با هم توی خونۀ مجردی زندگی میکردن به دیدار اون و پسرداییهاشون اومد. برادرش قبل از اون به این سرنوشت در به دری گرفتار شده بود. از خود دانشگاه پلیس دستگیرش کرده بود و یک راست به فرودگاه برده بود تا به برای شرکت در جنگ به کشور خودشون فرستاده بشه. خدایی بود که دوست دیرینه با داشتن چند آشنا و با پرداخت کلی باج سبیل موفق شده بود پلیس زورگو و فاسد اون دوران اون کشور رو راضی بکنه که برادرش رو به کشور خودش نه بلکه به هر جایی که خودش میخواد بفرستند. با این تفاسیر برادرش موفق شده بود به کشور قطبی فعلی ما فرار بکنه و تقاضای پناهندگی کنه و کار اقامتش هم به زودی درست بشه.
وقتی به خونۀ پسرداییها رفتم و برادرش رو اونجا دیدم خیلی خوشحال شدم. چندین سالی میشد که ندیده بودمش. تغییر زیادی نکرده بود. دائم سیگار بر لبش بود و از کشور جدیدش سخن میبرد. به دوست دیرینه میگفت که به هر قیمتی که شده باید کارهات رو ردیف کنیم که تو هم به اونجا بیایی. خیلی از این کشور خوب میگفت و از اینکه چقدر شرایط زندگی و کار کردن توش خوبه. خودش در کشور قبلی دانشجوی رشتۀ پزشکی بود و با این فرارش درسش ناتموم مونده بود. ازش در مورد ادامۀ تحصیلش سؤال کردم. پاسخش این بود که تصمیم داره به هر شکلی که شده درسش رو به اتمام برسونه ولی اول باید زبان رو درست و حسابی یاد بگیره.
دوست دیرین تصمیم گرفت که مدتی به پایتخت بره. تصمیم بدی به نظر نمیومد و نیاز به عوض کردن آب و هوا رو داشت. با صحبتهایی که برادرش کرده بود میدونست که شاید چاره ای به جز این نداشته باشه که پناهنده شدن به اون کشور رو امتحانی بکنه، ولی خبر از اون نداشت که این راه بس دراز بود و صعب، و اینکه به اون زودیها قرار نبود که زندگیش ثبات پیدا کنه و به آرامش برسه.
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر