۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

عمری که گذشت: 51. خودت و خودت

دنیایی که توش بچگیهام رو گذروندم خیلی تغییر کرد، هم دنیای پیرامونم و هم دنیای درونم. هرگز در دوران طفولیتم فکرش رو نمیکردم که یک روزی دیگه توی اون مملکت نباشم و باقی عمرم رو در غربت سر کنم، هرگز فکر نمیکردم که اگه یک روزی بخوام بچه دار بشم باید دور از چشم و گوش همۀ عزیزانم باشه. اونجا در وطن در چنین شرایطی کلی کس و کار هست که در کنارت باشن و همه جوره حمایتت کنن، چیزی که در غربت کلاً معنایی نداره، خودتی و خودت! و تازه ما که دلمون نمیخواست که عزیزان به واسطۀ دور بودنشون و کاری از دستشون برنیومدنشون بیشتر نگران حال ما بشن، بایستی مضافاً بر نگرانیهای خودمون از آیندۀ نامعلوم سعی میکردیم که این جریان رو از اونا مخفی هم نگهداریم.
روزا میگذشتن بر منوال همیشگیشون و بزرگترین اتفاق هر روز ما رشد این مهمون کوچولوی در راه بود. دیگه به طور ظاهری کاملاً قابل رؤیت بود. خوشبختانه توی اون دیار در اون دوران، از لحاظ خدمات پزشکی برای مادران باردار برنامه و کمکهای بسیار خوبی موجود بود و احتمالاً هنوز هم هست. برای هر خانم بارداری و جنینش دفترچه ای تنظیم میکردن که در اون تمام برنامه  هفته به هفته از قبل مشخص بود، یعنی اینکه کی باید برای معاینات به خدمات درمانی مراجعه بشه. خیلی هم تأکید داشتن که همۀ این معاینات مرتب و به طور دقیق صورت بگیره و به ازای هر معاینه مهری به دفترچه زده میشد. تازه بعد از به دنیا اومدن بچه هم این معاینات برای خود بچه ادامه داشت و به هم چنین تمامی واکسن هاش. نکتۀ جالب اینجاست که اگر کسی همۀ این معاینات رو دقیق انجام میداد در انتها دولت بعد از وضع حمل مبلغی رو به عنوان کمک به خانواده میداد که تا اونجایی که در خاطرم هست مبلغش کم هم نبود. میگفتن که این پول رو دولت  به عنوان مرهمی بر درد زایمان و وضع حمل به مادرا میده که البته خیلی هم دور از واقعیت به نظر نمیرسید ولی تصور من این بود که هدفشون در نهایت انجام شدن همۀ معاینات بود.
 درسته که این بالا گفتم که در غربت خودتی و خودت، ولی خوب اگه آدم دوستای خوبی توی همین غربت پیدا کنه شاید کمی از این "خودتی و خودت" کاسته بشه. و این چیزی بود که دقیقاً در مورد ما اتفاق افتاده بود. دوستای خوب و نازنین که خدا همگیشون رو حفظ کنه حسابی هوای ما رو توی اون شرایط داشتن. مرتب بهمون سر میزدن و دعوتمون میکردن و ازمون میخواستن که پیششون بریم... و یکی از اون روزا توی اون ماههای اواسط دوران حاملگی، یکدفعه زنگ در خونه امون زده شد و کسی نبود به جز دختر مهربون و زن و شوهر همسایه اش که انواع و اقسام غذاهای خوشمزۀ خونگی رو به عنوان ویاروونه درست کرده بودن و با خودشون آورده بودن! خلاصه حسابی همۀ ما رو سورپریز کردن با این کار صمیمانه و مهربانانه اشون... اون روز شاید برای چند ساعت هم که شده کمبود خانواده رو در اون شرایط کمتر حس کردیم.
صحبت پیشی مون رو قبلاً براتون کرده بودم و اینکه چطور بعد از نقل مکان کردن دوباره پیش ما برگشته بود. راستش حالا دیگه با اومدن مهمون کوچولو من شخصاً خیلی از بودنش راضی نبودم چون با داشتن فقط یک دونه اتاق یک کمی برامون سخت میشد، از طرفی هم دلم نمیومد که بخوام سر راه بذارمش. تا یک روز که ما چندین ساعتی رو بیرون از خونه بودیم و ظاهراً فراموش کرده بودیم که در بالکن رو باز بذاریم که جناب پیشی دسترسی به خاکش داشته باشه، وقتی برگشتیم دیدیم که به واسطۀ بوی وحشتناکی اصلاً نمیشه وارد اتاق شد. آقا پیشیه، حیوون بیچاره، دیگه نتونسته بود خودش رو نگهداره و به فرش کف اتاق یک صفای درست و حسابی داده بود! بعد از اون هر چقدر هم فرش رو شستیم و اسپریهای معطر کننده زدیم بوی بد نمیرفت که نمیرفت! چاره ای جز این نبود که همۀ پنجره ها رو باز میذاشتیم و چند روزی خونه رو به همون حال ول میکردیم. این شد که هر دو متفق القول به این نتیجه رسیدیم که راهی به جز خلاص شدن از دست این حیوون نداریم چون در انتها سلامتی مهمون کوچولو در میون بود.
فکر میکنم که در دومین معاینۀ سونوگرافی بود که دکتر گفت که جنس بچه رو میشه تشخیص داد اما توی اون سالها و توی اون کشور رسم نبود که جنس رو به پدر و مادر بگن حتی اگر میپرسیدن و میخواستن بدونن. امروزه این جریان کمی تغییر کرده انگار و در صورت پرسش والدین و در صورتی که بچه توی سونوگرافی در موقعیت درستی قرار گرفته باشه، بهشون گفته میشه... راستش برای من اصلاً فرقی نمیکرد که پسر باشه یا دختر، تنها چیزی که حائز اهمیت بود سالم بودنش بود. البته که از اونایی که دختر داشتن همیشه شنیده بودم که دخترها  یک نزدیکی و قرابت خاصی با پدراشون دارن و این به خودی خود کنجکاوی من رو برای داشتن دختر برمی انگیخت.
زمستون رو دیگه آروم آروم پشت سر گذاشته بودیم و بهار با سبزیهاش و با عطر همیشگیش داشت خودش رو نمایون میکرد. چند ماهی بیشتر به روز موعود نمونده بود و ما بیصبرانه منتظر بودیم. من سعی میکردیم که از درس و مدرسه عقب نمونم و تا اونجایی که در توانم بود واحدها رو به قولی "پاس" کنم ولی از شما چه پنهون که به هیچ عنوان کار ساده ای نبود. خود درسها که به خودی خود سخت بودن و من هم که کلاً باهاشون مشکل داشتم و این اتفاق بزرگ در شرف وقوع هم به همۀ ماجرا دامن میزد. از همۀ اینها مهمتر مسئلۀ مالی ما بود که به طور کامل تحت الشعاع تعداد امتحان های گذرنده شده قرار داشت، ولی همۀ اینها در اون روزهای بهاری شاید زیاد مهم به نظر نمیومدن چون ما  حواسمون جمع این جریان بود که همه چیز تا روز آخر خوب پیش بره.

ادامه دارد  

هیچ نظری موجود نیست: