همیشه اون نصیحتهایی که به دیگران میکنی انجام دادنشون کار ساده ای نیست، یعنی اینکه میگن که گفتن بعضی چیزها ساده تر از عمل کردن بهشونه، در اصل بیخود نیست. این اصطلاح "پشت گود نشستی میگی لنگش کن" هم به احتمال بسیار زیاد از همینجا سرچشمه گرفته، درست مثل اینایی که میشینن پای تماشای مسابقات ورزشی گوناگون و گاهی هم حنجره هاشون رو تا سر مرز پاره شدن میبرن با فریادهایی که میکشن و انتظارات بیجایی که از ورزشکارهای بیچاره از همون "پشت گود" دارن...
حالا این داستان پشت گود هم شده حکایت عموناصر. این بنده خدا، عموناصر رو میگم، از زمانی که یادش هست نصیحت کردن رو خیلی دوست داشته. نه به خاطر اینکه از ازل احساس پدربزرگ بودن میکرده ها، به هیچ عنوان! ولی خوب از اونجایی که تو زندگیش به جز خیر خلق رو نمیخواسته و نمیخواد، بنابرین همیشه از در خیرخواهی اونچه رو که به ذهنش میرسه و احساس میکنه به صلاح خلق خداست باهاشون تقسیم میکنه. تا اینجای کار البته هیچ اشکالی درش نیست - یا حداقل بیشتر اوقات در خیال خودش اینجوریه، چون شوربختانه همۀ انسانها همیشه، و تأکید میکنم باز هم "همیشه" طاقت شنیدن نصیحت رو ندارن - ایراد از اونجایی شروع میشه که نصیحتهای آدم که زمانی خودش در پرتابش به سمت بالا سهمی داشته، یک روزی برگرده و بر اساس قانون "هر آنچه که بالا رفت، یک روزی هم پایین خواهد اومد" بر ملاج خودش فرود بیاد :)
بله، نصیحت خودم که زندگی رو نباید سخت گرفت و بعضی چیزها و بعضیها رو به معنای واقعی کلام باید اهمال کرد، به طوری ناگهانی بر سر خودم فرود اومد. ولی چکار میشه کرد و گاهی اوقات بعضی چیزها جداً دست خود آدم نیست. دلم نمیخواد بازم به سن و سال ربطش بدم، اما یک سری چیزها به مرور زمان برای آدم بیشتر غیر قابل تحمل میشه، و برای عموناصر هم دورویی و دورنگی یکی از اون چیزهاست! اصلاً انگاری که یک آلرژی جدید به لیست آلرژیهاش اضافه شده باشه... و پیش خودش فقط فکر میکنه که بعضی آدمها چقدر ابلهانه سرشون رو به مانند کبک زیر برف کردن و خبر از "انتهای" خودشون ندارن!
حالا این داستان پشت گود هم شده حکایت عموناصر. این بنده خدا، عموناصر رو میگم، از زمانی که یادش هست نصیحت کردن رو خیلی دوست داشته. نه به خاطر اینکه از ازل احساس پدربزرگ بودن میکرده ها، به هیچ عنوان! ولی خوب از اونجایی که تو زندگیش به جز خیر خلق رو نمیخواسته و نمیخواد، بنابرین همیشه از در خیرخواهی اونچه رو که به ذهنش میرسه و احساس میکنه به صلاح خلق خداست باهاشون تقسیم میکنه. تا اینجای کار البته هیچ اشکالی درش نیست - یا حداقل بیشتر اوقات در خیال خودش اینجوریه، چون شوربختانه همۀ انسانها همیشه، و تأکید میکنم باز هم "همیشه" طاقت شنیدن نصیحت رو ندارن - ایراد از اونجایی شروع میشه که نصیحتهای آدم که زمانی خودش در پرتابش به سمت بالا سهمی داشته، یک روزی برگرده و بر اساس قانون "هر آنچه که بالا رفت، یک روزی هم پایین خواهد اومد" بر ملاج خودش فرود بیاد :)
بله، نصیحت خودم که زندگی رو نباید سخت گرفت و بعضی چیزها و بعضیها رو به معنای واقعی کلام باید اهمال کرد، به طوری ناگهانی بر سر خودم فرود اومد. ولی چکار میشه کرد و گاهی اوقات بعضی چیزها جداً دست خود آدم نیست. دلم نمیخواد بازم به سن و سال ربطش بدم، اما یک سری چیزها به مرور زمان برای آدم بیشتر غیر قابل تحمل میشه، و برای عموناصر هم دورویی و دورنگی یکی از اون چیزهاست! اصلاً انگاری که یک آلرژی جدید به لیست آلرژیهاش اضافه شده باشه... و پیش خودش فقط فکر میکنه که بعضی آدمها چقدر ابلهانه سرشون رو به مانند کبک زیر برف کردن و خبر از "انتهای" خودشون ندارن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر