خاطرم هست وقتی که تازه پامون رو توی این دیار گذاشته بودیم و به قولی "آشخور" درست و حسابی بودیم، همۀ بومیهایی که به طریقی باهاشون تماس پیدا میکردیم دائماً از وضعیت هوا و موقعیت جوی اینجا حرف میزدن. برای ما این موضوع کمی عجیب به نظر میرسید. سر در نمیاوردیم که چرا اینها اینقدر به صحبت کردن در مورد هوا علاقه مند هستن. بعدها کم کم دوزاریمون افتاد که این بنده خداها از فقدان آفتاب و کوتاه بودن فصل گرماست که این به درد دچار شدن و با خودمون فکر کردیم که بهتره بهشون نخندیم که خندیدن به دیگری مساویه با اینه که روزی به سرت خواهد اومد. و این چیزی بود که به من به کرات ثابت شده بود.
خداییش هم اون سالهای اول اینجا آب و هواش در مقایسه با امروز خیلی بد بود. نه بهار درست و حسابی وجود داشت و نه تابستونی، کل سال تشکیل شده بود از نیمه پاییز، شبه پاییز، پاییز و زمستون و در طی این فصول سرما بود که بیداد میکرد. ولی به مروز زمان که اوضاع جوی همۀ دنیا تغییر کرد و کار به جایی رسید که همین چند سال پیش در وطن برف بود که میبارید و کولاک میکرد، و اینجا که مثلاٌ نزدیک به قطبه هوایی ملایم و نیمه بهاری داشت! راه دور چرا بریم، همین چند ماه پیش در سفری که ناگهانی و بالاجبار به وطن کردم، برای راه لباس زیادی به تن نکردم و به خیال خودم فکر کردم شاید که در بدو ورود گرمم بشه، و چشمتون روز بد نبینه که چه سرمایی توی فرودگاه در انتظارم بود. از شانس بدم هم دقیقاً همون روز قحطی تاکسی و ماشین توی فرودگاه بود. خلاصه که سرتون رو درد نیارم که چندین ساعت در هوای آزاد مثل بید لرزیدم و توی دل اول به خودم و بعدش به این اوضاع نابسامان جوی عالم بد و بیراه بود که نثار کردم.
حالا امسال اینجا و کلاً قسمت اعظم این قاره هنوز روی تابستون رو درست وحسابی به خودش ندیده، همه اش باد و بارون بوده و به شکلی سرما. یعنی میخوام بگم که غر و لنده که از این طرف و اونطرف از همه میشنوی که: اینم شد شانس؟ پس تابستون کو؟ دیگه این آب و هوا هم شورش رو درآورده و... چقدر بشر جداً حافظه اش ضعیفه در بعضی موارد و یادش میره!... ولی خوب رسانه ها و مطبوعات خودشون رو این چند روز اخیر خفه کردن با دادن خبر گرمایی که قراره چند روز آینده بیاد و البته بیشتر از دوسه روز هم قرار نیست که مهمون این دیار باشه! میبینین تو رو به خدا، هر چقدر هم که سعی میکنی که به این جریان هوا فکر نکنی و دیگران رو همه اش نصیحت میکنی که: بابا، زیاد بهش فکر نکنین و هر چقدر هم که بیشتر فکر کنین بیشتر اعصابتون رو خورد میکنه، بازم خودت میایی و اینجا راجع بهش مینویسی :) دیدین گفتم که نباید دیگران رو به سخره گرفت، حالا خودم هم انگار به همین درد اینجاییها دچار شدم که با وجود این همه مطلب برای نوشتن، ناخودآگاه انگشتانم فقط خواستند که درد این "دل زار" رو با شما در میون بذارن... آخیش، حالا دلم یک کمی خنک شد :)
خداییش هم اون سالهای اول اینجا آب و هواش در مقایسه با امروز خیلی بد بود. نه بهار درست و حسابی وجود داشت و نه تابستونی، کل سال تشکیل شده بود از نیمه پاییز، شبه پاییز، پاییز و زمستون و در طی این فصول سرما بود که بیداد میکرد. ولی به مروز زمان که اوضاع جوی همۀ دنیا تغییر کرد و کار به جایی رسید که همین چند سال پیش در وطن برف بود که میبارید و کولاک میکرد، و اینجا که مثلاٌ نزدیک به قطبه هوایی ملایم و نیمه بهاری داشت! راه دور چرا بریم، همین چند ماه پیش در سفری که ناگهانی و بالاجبار به وطن کردم، برای راه لباس زیادی به تن نکردم و به خیال خودم فکر کردم شاید که در بدو ورود گرمم بشه، و چشمتون روز بد نبینه که چه سرمایی توی فرودگاه در انتظارم بود. از شانس بدم هم دقیقاً همون روز قحطی تاکسی و ماشین توی فرودگاه بود. خلاصه که سرتون رو درد نیارم که چندین ساعت در هوای آزاد مثل بید لرزیدم و توی دل اول به خودم و بعدش به این اوضاع نابسامان جوی عالم بد و بیراه بود که نثار کردم.
حالا امسال اینجا و کلاً قسمت اعظم این قاره هنوز روی تابستون رو درست وحسابی به خودش ندیده، همه اش باد و بارون بوده و به شکلی سرما. یعنی میخوام بگم که غر و لنده که از این طرف و اونطرف از همه میشنوی که: اینم شد شانس؟ پس تابستون کو؟ دیگه این آب و هوا هم شورش رو درآورده و... چقدر بشر جداً حافظه اش ضعیفه در بعضی موارد و یادش میره!... ولی خوب رسانه ها و مطبوعات خودشون رو این چند روز اخیر خفه کردن با دادن خبر گرمایی که قراره چند روز آینده بیاد و البته بیشتر از دوسه روز هم قرار نیست که مهمون این دیار باشه! میبینین تو رو به خدا، هر چقدر هم که سعی میکنی که به این جریان هوا فکر نکنی و دیگران رو همه اش نصیحت میکنی که: بابا، زیاد بهش فکر نکنین و هر چقدر هم که بیشتر فکر کنین بیشتر اعصابتون رو خورد میکنه، بازم خودت میایی و اینجا راجع بهش مینویسی :) دیدین گفتم که نباید دیگران رو به سخره گرفت، حالا خودم هم انگار به همین درد اینجاییها دچار شدم که با وجود این همه مطلب برای نوشتن، ناخودآگاه انگشتانم فقط خواستند که درد این "دل زار" رو با شما در میون بذارن... آخیش، حالا دلم یک کمی خنک شد :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر