توی این چند صباحی که از عمرم گذشته بارها و بارها برام پیش اومده که قبل از اینکه یک اتفاق یا جریان خاصی توی زندگی برام رخ بده، به طریقی با اون جریان یا اتفاق آشنایی پیدا کنم، درست مثل موقعی که برای دیدن فیلمی به سینما میری و قبل از شروع فیلم پیش پرده ای از فیلمهای آینده رو برای تماشاچیان به نمایش میذارن. زمانی که میهن رو به قصد اومدن به این کشور و برای تحصیل ترک کردم، مشکلاتی در اون دوران برای گرفتن پذیرش تحصیلی برامون پیش اومده بود و ما به هر دری زده بودیم که از هر دانشگاهی که شده پذیرشی اخذ کنیم. شروع اقامتمون در پایتخت در خوابگاهی عمومی بود و در اونجا بود که من زیر تختی که برای خوابیدن بهم داده بودن، کلی کتابهای یادگیری زبان رو تصادفاً پیدا کرده بودم و البته حدسش براتون شاید زیاد سخت نباشه که راجع به کدوم زبان دارم صحبت میکنم. مطمئن هستم که حدستون کاملاً درسته، و زبان کشوری بود که ما برای احتیاط پذیرش از دانشگاهی در شهر دومش رو به همراه خودمون داشتیم. بعداً که کار پذیرش تحصیلی درست شد و ما زندگی دانشجویی رو در اون دیار آغاز کردیم همۀ این جریانها به دست فراموشی سپرده شدن، اما چند سال بعد، بعد از اینکه ازدواج کردم، همسرم در یکی از سفرهاش به وطن با خانمی همسفر شد که مقصد نهاییش به کشور ثالث بود. توی راه این خانم کلی از اون کشور و امکاناتش سخن رونده بود و خلاصه اینقدر گفته بود که همسرم رو کلی تحت تأثیر قرار داده بود. تا مدتی توی خونه همه اش راجع به این "بهشت برین" صحبت میکرد و میگفت: چقدر خوب میشد اگر ما هم میتونستیم کوچ کنیم و بریم به اون کشور! و باز هم یقین دارم که میدونین صحبت از کدوم کشور بود!
با اینکه این پیش پردها چندین بار به صراحت بهمون نشون داده شده بودن، در پایان پاییز اون سال در حالیکه پسرم عمرش داشت به نیم سال نزدیک میشد، ما به تنها چیزی که فکر نمیکردیم، مهاجرت بود! برای سفر یک هفته ای برنامه ای ریخته شده بود و منتظر بودیم تا تعطیلات فرا برسن و ما دیدارها رو با خانواده در وطن تازه کنیم.
دیدن خانواده مثل همیشه دلپذیر بود، به خصوص که این بار مهمونی جدید رو هم به همراه خودمون برده بودیم که دل از تک تکشون میبرد. گاهی این حس به ما دست میداد که ما دیگه خودمون وجود خارجی براشون نداریم و نامرئی هستیم. خیلی سعی میکردم که ناراحتی و نگرانی خودم رو پنهون کنم تا دیگران متوجه نشن که من درونم با چه احساساتی دارم دست و پنجه نرم میکنم، اینکه هر کسی رو که میدیدم و باهاش خداحافظی میکردم، توی دلم میگفتم:"خدا میدونه، دیگه دوباره کی بتونم ببینمت".
سفر خیلی کوتاه هر از همیشه به نظر رسید در عین اینکه به هر حال کوتاه هم بود. دوباره به دنیای واقعی خودمون و به تلخیهای روزمرگی برگشتیم. باز هم کار و کار و کار بدون داشتن هدفی مشخص...
از دوست دیرینه خیلی وقت بود که خبر نداشتم. از طریق پسرداییهاش که همیشه باهاشون در تماس بودم، شنیده بودم که خودش رو برای بار دوم به "بهشت برین" رسونده و این دفعه دیگه مثل دفعۀ قبلش ظاهراً بیگدار به آب نزده! آخه، بار اول انگار کاملاً قانونی و خیلی شیک ویزا گرفته بوده و در اونجا هم تقاضای پناهندگی کرده بوده. بعد از سه ماه بهش گفته بودن که "شما که هم پاسپورت دارین و هم ویزای جایی که ازش به اینجا اومدین، خوب حالا تشریفتون رو ببرین و دوباره برگردین به همونجا!"، بعد هم سوار هواپیماش کرده بودن و خیلی محترمانه اخراجش کرده بودن. این دفعه بدون پاسپورت و از مسیر دیگه ای وارد اون کشور شده بود و مثل باقی پناهنده ها توی کمپ موقت بهش جا داده بودن...
یک روز تلفن خونه امون زنگش به صدا دراومد و تصادفاً من خودم گوشی رو برداشتم. خود خودش بود، دوست دیرینه. از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم، از اینکه میدیدم حالش خوبه و صحیح و سلامته. داشت از تلفن عمومی زنگ میزد و میدونستم که هزینۀ تلفنش زیاد میشه، به همین خاطر سعی کردم که صحبت طولانی نشه. وقتی از وضعیت ما پرسید و متوجه شد که همه چیز به هم ریخته، مثل همیشه که خیلی رک بود و مستقیم سر اصل مطلب میرفت، گفت: "شما هم پاشین بیایین اینطرف! اونجا دیگه جای موندین براتون نیست توی اون شرایط!" اولش کمی باهاش مخالفت کردم و گفتم "کجا بیایم؟! کلی مشکلات بر سر راه اومدن ما هست و به این سادگیها که نیست" ولی مقاومت زیادی هم راستش رو بخواین نکردم. برای اولین بار بعد از مدتها داشتم نقطه ای روشن رو توی اون ظلمات اون دوره میدیدم. بهم گفت: "اصلاً نمیخواد نگران باشی. اینجا حتماً به راحتی بهتون اقامت داده میشه چون شما بچۀ کوچیک دارین."
بعد از اون مکالمۀ تلفنی با اون این موضوع رو در میون گذاشتم و البته جای هیچگونه تعجبی نبود که از این پیشنهاد استقبال کرد. اینجور که به نظر میومد پیش پرده حالا دیگه داشت جدی جدی به نمایش گذاشته میشد. ولی همونطور که به دوست دیرین هم گفته بودم هفت خوان رستم در پیش بود تا ما به مقصد برسیم. چطور باید خودمون رو به اون کشور میرسوندیم؟ رفتن ما کلی هزینه در بر داشت. به چه شکلی و از چه طریقی باید میرفتیم که ما رو دوباره برنگردونن به مبدأ و از همۀ اینها مهمتر ما به هیچ عنوان دلمون نمیخواست که گذرنامه هامون رو از دست بدیم و دلمون میخواست که این امکان حداقل برای زن و بچه وجود داشته باشه که بتونن به وطن سفر کنن. وقتی به همۀ اینها فکر میکردم احساس میکردم که سرم گیج میره و این پروژه غیرممکن به نظر میرسید، ولی حداقل از لحاظ روحی دیگه ای پروسه ای بود که در ما به جریان افتاده بود و بازگشت به عقب دیگه وجود نداشت. پیش پردۀ "بهشت برین" چندین بار به ما نشون داده شده بود و ما هرگز فکر نمیکردیم که روزی به تماشای اون در سالن سینمای زندگی بریم!
ادامه دارد
با اینکه این پیش پردها چندین بار به صراحت بهمون نشون داده شده بودن، در پایان پاییز اون سال در حالیکه پسرم عمرش داشت به نیم سال نزدیک میشد، ما به تنها چیزی که فکر نمیکردیم، مهاجرت بود! برای سفر یک هفته ای برنامه ای ریخته شده بود و منتظر بودیم تا تعطیلات فرا برسن و ما دیدارها رو با خانواده در وطن تازه کنیم.
دیدن خانواده مثل همیشه دلپذیر بود، به خصوص که این بار مهمونی جدید رو هم به همراه خودمون برده بودیم که دل از تک تکشون میبرد. گاهی این حس به ما دست میداد که ما دیگه خودمون وجود خارجی براشون نداریم و نامرئی هستیم. خیلی سعی میکردم که ناراحتی و نگرانی خودم رو پنهون کنم تا دیگران متوجه نشن که من درونم با چه احساساتی دارم دست و پنجه نرم میکنم، اینکه هر کسی رو که میدیدم و باهاش خداحافظی میکردم، توی دلم میگفتم:"خدا میدونه، دیگه دوباره کی بتونم ببینمت".
سفر خیلی کوتاه هر از همیشه به نظر رسید در عین اینکه به هر حال کوتاه هم بود. دوباره به دنیای واقعی خودمون و به تلخیهای روزمرگی برگشتیم. باز هم کار و کار و کار بدون داشتن هدفی مشخص...
از دوست دیرینه خیلی وقت بود که خبر نداشتم. از طریق پسرداییهاش که همیشه باهاشون در تماس بودم، شنیده بودم که خودش رو برای بار دوم به "بهشت برین" رسونده و این دفعه دیگه مثل دفعۀ قبلش ظاهراً بیگدار به آب نزده! آخه، بار اول انگار کاملاً قانونی و خیلی شیک ویزا گرفته بوده و در اونجا هم تقاضای پناهندگی کرده بوده. بعد از سه ماه بهش گفته بودن که "شما که هم پاسپورت دارین و هم ویزای جایی که ازش به اینجا اومدین، خوب حالا تشریفتون رو ببرین و دوباره برگردین به همونجا!"، بعد هم سوار هواپیماش کرده بودن و خیلی محترمانه اخراجش کرده بودن. این دفعه بدون پاسپورت و از مسیر دیگه ای وارد اون کشور شده بود و مثل باقی پناهنده ها توی کمپ موقت بهش جا داده بودن...
یک روز تلفن خونه امون زنگش به صدا دراومد و تصادفاً من خودم گوشی رو برداشتم. خود خودش بود، دوست دیرینه. از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم، از اینکه میدیدم حالش خوبه و صحیح و سلامته. داشت از تلفن عمومی زنگ میزد و میدونستم که هزینۀ تلفنش زیاد میشه، به همین خاطر سعی کردم که صحبت طولانی نشه. وقتی از وضعیت ما پرسید و متوجه شد که همه چیز به هم ریخته، مثل همیشه که خیلی رک بود و مستقیم سر اصل مطلب میرفت، گفت: "شما هم پاشین بیایین اینطرف! اونجا دیگه جای موندین براتون نیست توی اون شرایط!" اولش کمی باهاش مخالفت کردم و گفتم "کجا بیایم؟! کلی مشکلات بر سر راه اومدن ما هست و به این سادگیها که نیست" ولی مقاومت زیادی هم راستش رو بخواین نکردم. برای اولین بار بعد از مدتها داشتم نقطه ای روشن رو توی اون ظلمات اون دوره میدیدم. بهم گفت: "اصلاً نمیخواد نگران باشی. اینجا حتماً به راحتی بهتون اقامت داده میشه چون شما بچۀ کوچیک دارین."
بعد از اون مکالمۀ تلفنی با اون این موضوع رو در میون گذاشتم و البته جای هیچگونه تعجبی نبود که از این پیشنهاد استقبال کرد. اینجور که به نظر میومد پیش پرده حالا دیگه داشت جدی جدی به نمایش گذاشته میشد. ولی همونطور که به دوست دیرین هم گفته بودم هفت خوان رستم در پیش بود تا ما به مقصد برسیم. چطور باید خودمون رو به اون کشور میرسوندیم؟ رفتن ما کلی هزینه در بر داشت. به چه شکلی و از چه طریقی باید میرفتیم که ما رو دوباره برنگردونن به مبدأ و از همۀ اینها مهمتر ما به هیچ عنوان دلمون نمیخواست که گذرنامه هامون رو از دست بدیم و دلمون میخواست که این امکان حداقل برای زن و بچه وجود داشته باشه که بتونن به وطن سفر کنن. وقتی به همۀ اینها فکر میکردم احساس میکردم که سرم گیج میره و این پروژه غیرممکن به نظر میرسید، ولی حداقل از لحاظ روحی دیگه ای پروسه ای بود که در ما به جریان افتاده بود و بازگشت به عقب دیگه وجود نداشت. پیش پردۀ "بهشت برین" چندین بار به ما نشون داده شده بود و ما هرگز فکر نمیکردیم که روزی به تماشای اون در سالن سینمای زندگی بریم!
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر