وقتی که به عقب برمیگردم و یاد اون سالهای زندگیم میفتم، احساس عجیبی بهم دست میده، انگار که خودم نبودم که تمامی اون روزا رو تجربه کردم، انگار که همۀ اینا رو کسی دیگه ای نشسته و برام از اول تا آخر تعریف کرده... اینقدر همه چیز دور از واقعیت به نظرم میرسه! نمیدونم، شاید اگر امروز هم دوباره تحت همون شرایط قرار بگیرم بازم چنین تصمیمی رو بگیرم، شاید هم دیگه مثل اون روزای جوونی جسارتش رو نداشته باشم... کی میدونه وکی اصولاً میتونه که بدونه!
تصمیم نهایی به هر روی دیگه گرفته شده بود: مهاجرت. سؤال بزرگ در این میون این بود که چطور بایستی خودمون رو به اون کشور میرسوندیم. خوشبختانه شرایط جابجایی در اون سالها به سختی امروزه نبود. گرفتن ویزای توریستی به خصوص برای ماهایی که اقامت دانشجویی کشوری در این قاره رو دارا بودیم، به هیچ عنوان مشکل بزرگی نبود، بنابرین مشکل اساسی در واقع ورود به اون مملکت نبود.
دوست دیرینه یک مدت بعد دوباره تماس گرفت. از شنیدن خبر تصمیم ما خیلی خوشحال شد. قرار شد که برامون از طریق دوستی دعوتنامه ای رو مهیا بکنه، دوستی که من چندین سال قبل توی همون خونه ای که با دوست دیرین آشنا شده بودم، دیده بودمش. دو نفر بودن که اون سالا تازه اومده بودن و قصدشون هم در واقع کوچ به کشور دیگه ای بود ولی بعداً دیگه ازشون هیچ خبری نداشتیم و نمیدونستیم که به کجا رفتن! حالا دوست دیرینه دوباره از کجا یکیشون رو پیدا کرده بود و به چه شکل، دیگه از حوضۀ معلومات من خارج بود. اینجور که دوست دیرینه میگفت قرار بود که این آشنای قدیمی برای سفری به پایتخت کشور ما بیاد. قرار شد که دعوتنامه رو با مهر و امضا و تأیید همراه خودش بیاره که سریعتر به دست ما برسه.
چند وقت بعد تلفن خونه زنگش به صدا دراومد و خود این آشنای قدیمی بود. از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم. میدونستم که برامون خبرای خوب آورده. گفت که چند روزی بیشتر در پایتخت نخواهد بود بنابرین من باید هر چه سریعتر خودم رو بهش میرسوندم.
اون دوران پسرداییهای دوست دیرین توی پایتخت به همراه یک شریک سوم رستورانی باز کرده بودن. دوست دیرین هم البته مدتی قبل از مهاجرتش اونجا بهشون کلی کمک کرده بود. قراری که با این آشنای قدیمی گذاشتم توی همون رستوران بود.
فردای همون روزی که بهم تلفن کرد خودم رو با قطار به پایتخت رسوندم و به اون رستوران رفتم. چهره اش کاملاً توی ذهنم بود با اینکه یکی دو جلسه بیشتر ندیده بودمش ولی یک کمی تغییر کرده بود، شاید هم به خاطر این بود که دیگه سبیل نداشت. خیلی گرم و صمیمی باهام برخورد کرد به خصوص که دید به زبون مادریش باهاش صحبت میکنم. بعد از کمی گپ زدن دعوتنامه رو درآورد و به من داد. گفت که خیالم جمع باشه و هیچ مشکلی هم به وجود نخواهد اومد. بعدش هم کمی از اوضاع اون کشور برام گفت که درواقع همگی مثبت بود و برای من قوت قلب. بعدش هم ازم خداحافظی کرد و رفت برای تمرین، چون اینجور که میگفت برای اجرای تئاتری با گروهی اومده بودن... اتفاقاً توی همون رستوران یکی از دوستای قدیمی رو هم ملاقات کردم که سالها بود دیگه ندیده بودمش، یعنی از موقعی که درسش رو تموم کرده بود و توی شهر دیگه ای توی یکی از شرکتهای بزرگ مخابراتی مشغول به کار شده بود.
با داشتن دعوتنامه دیگه مشکلی بر سر راه دادن تقاضای ویزا وجود نداشت. خوشبختانه توی همون شهر ما این کشور کنسولگریی داشت و میشد همونجا تقاضای ویزا رو داد. توی یکی دو روز بعدش همین کار رو هم کردم و بعد از اون دیگه فقط بایستی منتظر میشدیم تا ویزا به دستمون میرسید. به گفتۀ خانمی که عملاً به تنهایی کنسولگری رو میچروخند و یک آشنایی هم با دوست هم دانشگاهی من داشت، این پروسه چند هفته ای ممکن بود به طول بیانجامه.
عملاً تا ویزا رو دریافت نمیکردیم کار دیگه ای رو نمیتونستیم انجام بدیم و برنامه ریزی کنیم. در اصل هنوز هیچ برنامۀ خاصی رو هم نریخته بودیم، اینکه کی بریم و اسبابمون رو چکار کنیم. اونچه که مسلم بود چیز زیادی نمیتونستیم با خودمون ببریم به دلیل اینکه اینجور که بهمون گفته شده بود قرار نبود که هیچ چیزی رو تحویل بار بدیم.
و سرانجام بعد از چند هفته انتظار ویزا بالاخره اومد. از خوشحالی داشتیم بال درمیاوردیم و از طرفی هم نگرانیهامون تازه داشت شروع میشد. وضعیت مالی بهتر که نشده بود به یقین بدتر هم شده بود. بایستی به طریقی برای خرید بلیط هواپیما از جایی پول تهیه میکردیم. راستش در تمام عمرم به جز از دو نفر تا به اون روز از کسی قرض نگرفته بودم، یکی دوست دیرین بود که توی اون شرایط خودش هم در وضعیت خیلی بهتر از من قرار نداشت و دیگری هم دوست و یار قدیمی دورۀ مدرسه بود که به اتفاق هم از وطن خارج شده بودیم. در فکر این بودیم که چه باید بکنیم که دخترعمۀ مهربون بهمون پیشنهاد داد که میتونه این پول رو به ما قرض بده. خدا عمرش بده که در اون شرایط بزرگترین کمک رو به ما کرد. بهش گفتم بهت قول میدم که به محض رسیدن به اونجا و مشخص شدن وضعیتمون در اولین فرصت این پول رو بهت برگردونیم. میدونستیم که خودش هم به این پول احتیاج داره و در واقع پدرش از طریق برادرش که اون ور آب زندگی میکرد برای اون میفرستاد.
مشکل وسائل رو هم ساختمونیهای دختر مهربون برامون حل کردن. گفتند که میتونیم وسائلمون رو توی انبار اونها که در زیر شیروونی ساختمونشون بود، بذاریم، و خیالمون از این بابت راحت باشه... مثل اینکه همۀ کارها دیگه داشت انگاری جور میشد.
اصلاً باور کردنی نبود برام که چطور همه چیز به این شکل درست شده بود و داشتیم بعد از اون همه سال اون کشور رو به مقصد کشوری که ازش در واقعیت هیچی نمیدونستیم، ترک میکردیم. چه سرنوشتی در انتظارمون بود و آیا موفق میشدیم که راضیشون کنیم تا به ما سرپناهی بدن، از حیطۀ دانسته هامون در اون روزهای بهاری خارج بود، در روزهایی که حالا مدت زیادی به تولد یک سالگی پسرم باقی نمونده بود... به پایان راه دیگه چیز زیادی نمونده بود.
ادامه دارد
تصمیم نهایی به هر روی دیگه گرفته شده بود: مهاجرت. سؤال بزرگ در این میون این بود که چطور بایستی خودمون رو به اون کشور میرسوندیم. خوشبختانه شرایط جابجایی در اون سالها به سختی امروزه نبود. گرفتن ویزای توریستی به خصوص برای ماهایی که اقامت دانشجویی کشوری در این قاره رو دارا بودیم، به هیچ عنوان مشکل بزرگی نبود، بنابرین مشکل اساسی در واقع ورود به اون مملکت نبود.
دوست دیرینه یک مدت بعد دوباره تماس گرفت. از شنیدن خبر تصمیم ما خیلی خوشحال شد. قرار شد که برامون از طریق دوستی دعوتنامه ای رو مهیا بکنه، دوستی که من چندین سال قبل توی همون خونه ای که با دوست دیرین آشنا شده بودم، دیده بودمش. دو نفر بودن که اون سالا تازه اومده بودن و قصدشون هم در واقع کوچ به کشور دیگه ای بود ولی بعداً دیگه ازشون هیچ خبری نداشتیم و نمیدونستیم که به کجا رفتن! حالا دوست دیرینه دوباره از کجا یکیشون رو پیدا کرده بود و به چه شکل، دیگه از حوضۀ معلومات من خارج بود. اینجور که دوست دیرینه میگفت قرار بود که این آشنای قدیمی برای سفری به پایتخت کشور ما بیاد. قرار شد که دعوتنامه رو با مهر و امضا و تأیید همراه خودش بیاره که سریعتر به دست ما برسه.
چند وقت بعد تلفن خونه زنگش به صدا دراومد و خود این آشنای قدیمی بود. از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم. میدونستم که برامون خبرای خوب آورده. گفت که چند روزی بیشتر در پایتخت نخواهد بود بنابرین من باید هر چه سریعتر خودم رو بهش میرسوندم.
اون دوران پسرداییهای دوست دیرین توی پایتخت به همراه یک شریک سوم رستورانی باز کرده بودن. دوست دیرین هم البته مدتی قبل از مهاجرتش اونجا بهشون کلی کمک کرده بود. قراری که با این آشنای قدیمی گذاشتم توی همون رستوران بود.
فردای همون روزی که بهم تلفن کرد خودم رو با قطار به پایتخت رسوندم و به اون رستوران رفتم. چهره اش کاملاً توی ذهنم بود با اینکه یکی دو جلسه بیشتر ندیده بودمش ولی یک کمی تغییر کرده بود، شاید هم به خاطر این بود که دیگه سبیل نداشت. خیلی گرم و صمیمی باهام برخورد کرد به خصوص که دید به زبون مادریش باهاش صحبت میکنم. بعد از کمی گپ زدن دعوتنامه رو درآورد و به من داد. گفت که خیالم جمع باشه و هیچ مشکلی هم به وجود نخواهد اومد. بعدش هم کمی از اوضاع اون کشور برام گفت که درواقع همگی مثبت بود و برای من قوت قلب. بعدش هم ازم خداحافظی کرد و رفت برای تمرین، چون اینجور که میگفت برای اجرای تئاتری با گروهی اومده بودن... اتفاقاً توی همون رستوران یکی از دوستای قدیمی رو هم ملاقات کردم که سالها بود دیگه ندیده بودمش، یعنی از موقعی که درسش رو تموم کرده بود و توی شهر دیگه ای توی یکی از شرکتهای بزرگ مخابراتی مشغول به کار شده بود.
با داشتن دعوتنامه دیگه مشکلی بر سر راه دادن تقاضای ویزا وجود نداشت. خوشبختانه توی همون شهر ما این کشور کنسولگریی داشت و میشد همونجا تقاضای ویزا رو داد. توی یکی دو روز بعدش همین کار رو هم کردم و بعد از اون دیگه فقط بایستی منتظر میشدیم تا ویزا به دستمون میرسید. به گفتۀ خانمی که عملاً به تنهایی کنسولگری رو میچروخند و یک آشنایی هم با دوست هم دانشگاهی من داشت، این پروسه چند هفته ای ممکن بود به طول بیانجامه.
عملاً تا ویزا رو دریافت نمیکردیم کار دیگه ای رو نمیتونستیم انجام بدیم و برنامه ریزی کنیم. در اصل هنوز هیچ برنامۀ خاصی رو هم نریخته بودیم، اینکه کی بریم و اسبابمون رو چکار کنیم. اونچه که مسلم بود چیز زیادی نمیتونستیم با خودمون ببریم به دلیل اینکه اینجور که بهمون گفته شده بود قرار نبود که هیچ چیزی رو تحویل بار بدیم.
و سرانجام بعد از چند هفته انتظار ویزا بالاخره اومد. از خوشحالی داشتیم بال درمیاوردیم و از طرفی هم نگرانیهامون تازه داشت شروع میشد. وضعیت مالی بهتر که نشده بود به یقین بدتر هم شده بود. بایستی به طریقی برای خرید بلیط هواپیما از جایی پول تهیه میکردیم. راستش در تمام عمرم به جز از دو نفر تا به اون روز از کسی قرض نگرفته بودم، یکی دوست دیرین بود که توی اون شرایط خودش هم در وضعیت خیلی بهتر از من قرار نداشت و دیگری هم دوست و یار قدیمی دورۀ مدرسه بود که به اتفاق هم از وطن خارج شده بودیم. در فکر این بودیم که چه باید بکنیم که دخترعمۀ مهربون بهمون پیشنهاد داد که میتونه این پول رو به ما قرض بده. خدا عمرش بده که در اون شرایط بزرگترین کمک رو به ما کرد. بهش گفتم بهت قول میدم که به محض رسیدن به اونجا و مشخص شدن وضعیتمون در اولین فرصت این پول رو بهت برگردونیم. میدونستیم که خودش هم به این پول احتیاج داره و در واقع پدرش از طریق برادرش که اون ور آب زندگی میکرد برای اون میفرستاد.
مشکل وسائل رو هم ساختمونیهای دختر مهربون برامون حل کردن. گفتند که میتونیم وسائلمون رو توی انبار اونها که در زیر شیروونی ساختمونشون بود، بذاریم، و خیالمون از این بابت راحت باشه... مثل اینکه همۀ کارها دیگه داشت انگاری جور میشد.
اصلاً باور کردنی نبود برام که چطور همه چیز به این شکل درست شده بود و داشتیم بعد از اون همه سال اون کشور رو به مقصد کشوری که ازش در واقعیت هیچی نمیدونستیم، ترک میکردیم. چه سرنوشتی در انتظارمون بود و آیا موفق میشدیم که راضیشون کنیم تا به ما سرپناهی بدن، از حیطۀ دانسته هامون در اون روزهای بهاری خارج بود، در روزهایی که حالا مدت زیادی به تولد یک سالگی پسرم باقی نمونده بود... به پایان راه دیگه چیز زیادی نمونده بود.
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر