۱۳۹۴ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

عمری که گذشت: 56. بقاء

چند سالی میشد که وطن رو به قصد تحصیل ترک کرده بودم. در طی اون چند سال آروم آروم به تنهایی و نبودن خانواده عادت کرده بودم ولی برای جوونی توی اون سن و سال کمبود عزیزان همیشه حس میشه. اومدن خاله به اتفاق خانواده اش در اون تابستون برای من حس خیلی خوبی رو دربر داشت. واقعیتش همیشه از موقعی که به یاد داشتم به خاله هام خیلی نزدیک بودم. اون موقعها دلیلش رو اینطور میدیدم که شاید به خاطر اختلاف کم سنی بین ما باشه، بیشتر اونا رو خواهرهای بزرگترم میدیدم تا خاله و همین باعث شده بود که رابطۀ خیلی نزدیکی باهاشون داشته باشم. این خاله که حالا چند روزی رو مهمون ما بود از همه اشون کوچیکتربود و به همون نسبت خیلی از من بزرگتر نبود.
خاله و همسرش به جز دخترهاشون مهمون دیگه ای هم همراه خودشون آورده بودن و اونم خواهر شوهرخاله بود. در اصل از طریق اون بود که تونسته بودن ویزا بگیرن و به دیدار ما بیان. خواهر شوهرخاله در یکی از کشورهای نزدیک به ما در این قاره زندگی میکرد و طبق صحبتهایی که توی اون چند روز برای ما کرد از یکی از دیارهای اونور آب موفق شده بود اقامت بگیره و خلاصۀ کلام قصد مهاجرت داشت.
توی اون چند روز از هر فرصتی که پیش میومد استفاده میکردم و با خاله خلوت میکردم. البته توی آپارتمان کوچیک کار زیاد آسونی نبود با در نظر گرفتن تعداد. شانس بزرگی که داشتیم این بود که دختر عمه برای تعطیلات به وطن رفته بود و اتاق سوم آپارتمان هم بدون مستأجر بود.
نگرانیم رو از خاله نمیتونستم پنهان کنم، نگرانیم از وضعیت جدیدی که برامون به وجود اومده بود، اومدن پسرمون و پیش نرفتن درسها و از همۀ اینا بدتر نگرانیم از اینکه موقعیت مالیمون به چه شکلی خواهد شد. خاله گفت: پسر خوب، جای تعجبی نیست که اینقدر نگران هستی! با این همه مشکلاتی که دور و برت برای خودت درست کردی... میدونستم که قصدش سرزنش نیست و از سر دلسوزی میگه.
شهر ما خیلی بزرگ نبود و جای زیادی برای نشون دادن به مهمونا نداشت، بنابرین پیشنهاد دادم که  یک روزه هم که شده میتونیم سری به پایتخت بزنیم. از اونجاییکه ماشین اونها برای حداکثر یک نفر دیگه جای خالی داشت، اون و خواهرش و پسرم خونه موندن و فقط من به همراه خاله و خانواده یک روز صبح زود به طرف پایتخت روانه شدیم. مسافت خیلی زیادی نبود و بعد از چند ساعتی به مقصد رسیدیم. پیدا کردن جاهای دیدنی برای من که همیشه با وسائط نقیلۀ عمومی به همه جا رفته بودم، با ماشین اصلاً کار آسونی نبود، ولی با پرس و جو بالاخره چند جا رو موفق شدم که بهشون نشون بدم. در مجموع سفر بدی از آب درنیومد و البته برای بچه های خاله که اون دوران سن زیادی نداشتن کمی طاقتفرسا بود. این باعث شده بود که در راه برگشت مرتب با هم بحث و جدل بکن، اون هم سر چیزهای جزئی و کوچولو. شوهرخاله که این جریان و شنیدن صدای دعوا از صندلیهای پشت کمی عصبیش کرده بود، ناگهان توقف کرد و به دختر کوچیکش گفت: حالا که اینقدر شلوغ میکنی همینجا پیاده ات میکنم و خودمون میریم! طفلک دختر خاله کوچولو که از ترس رنگ از رخسارش پریده بود شروع به زاری و التماس کرد، ولی در انتها با وساطت بقیه شوهرخاله از خر شیطون پایین اومد و به باقی مسیر ادامه دادیم... آخرهای شب بود که به خونه رسیدیم، از سفر یک روزه ای که امروز بعد از گذشت نزدیک به سه دهه واضح و روشن جلوی چشمانم هست، سفر با کسایی که امروز هر کدوم به سرنوشتی دچار شدن که شاید در اون تابستون گرم و طولانی از مخیلات هیچکدوم ما هم این سرنوشتها گذر نمیکردن... گاهی فکر میکنم که زندگی جداً چقدر پست و پلید میتونه باشه و چطور بعضی از آدمها رو اینچنین ملعبۀ دست خودش قرار میده!
خیلی سریع گذشت دیدار عزیزان! بعد از چند روز رفتند و ما رو دوباره تنها به حال خودمون گذاشتند. البته هنوز تنهایی مطلق نبود، چون خواهرش هنوز پیش ما بود. تابستون داشت رفته رفته به انتهای خودش نزدیک میشد و نگرانی من از امتحانها روز به روز بیشتر میشد. چند تا امتحان عقب افتاده داشتم که حتماً باید از پسشون برمیومدم تا به حد نساب برای فرستادن ارز تحصیلی سالیانه میرسید. میدونستم که دلش میخواست با خواهرش یک گشتی توی اون کشور بزنن ولی من اصلاً از لحاظ روحی آمادگی نداشتم و بایستی به هر قیمتی که بود خودم رو برای امتحانها آماده میکردم. به همین خاطر قرار شد که اونا برن و پسرم رو هم با خودشون ببرن تا من در آرامش بتونم درس بخونم. کار ساده ای نبود با یک شیرخورۀ چند ماهه و مسافرت با قطار ولی از طرف دیگه چاره ای هم نبود!
و سرانجام تابستون هم به پایان خودش نزدیک شد و در این فاصله دختر عمه از سفر وطن برگشت، اتاق سوم به یک دختر هموطن اجاره داده شد و خواهرش هم کمی زودتر از موعد مقرر بلیطش رو جلو انداخت و به وطن برگشت. تا جایی که در توانم بود سعی کردم که خودم رو برای اون امتحان بزرگ و مهم آماده کنم ولی در انتها شوربختانه نتیجۀ خیلی خوبی نداد و این موضوع روحیۀ من رو بیش از پیش تضعیف کرد. البته هنوز شانس برای پر کردن تعداد واحدهای ضروری وجود داشت و در نهایت هم موفق شدم واحدها رو به حد نساب برسونم، بیخبر از اینکه سرنوشت دیگه ای  انتظار ما رو میکشید و دیگه پاس کردن امتحانها تأثیر زیادی نداشت! به زودی برامون خبر رسید که قوانین ارز تحصیلی رو تغییر دادن و طبق اون دیگه به من و خانواده ام هیچ ارز تحصیلیی تعلق نمیگیره! انگار دنیا رو روی سرم خراب کرده بودند، و برای اولین بار توی زندگیم نه را پس میدیدم و نه راه پیش! برای هدفی ترک دیار کرده بودم و به اون کشور اومده بودم، هدفی که نیمۀ راه مجبور بودم اون رو رها کنم و قدم در مسیر دیگه ای بذارم! دیگه صحبت از اهداف و ایده آلها توی زندگی نبود، حالا فقط یک واژه برای من مفهموم داشت: بقاء! بقاء برای ادامۀ زندگی و کشیدن بار مسئولیت در قبال کسی که من از خانه و خانواده دورش کرده بودم و از اون مهمتر در قبال موجودی که بدون اینکه از من خواسته باشه به این دنیا آورده بودمش!

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: