آدما وقتی روزای بد رو توی زندگی میگذرونن فکر میکنن که دیگه از اون بدتر ممکن نیست، در حالیکه واقعیت امر اینه که هر وقت فکر کردی که داری بدترینها رو تجربه میکنی، بدترش هم وجود داره. میخوام بگم که اون روزا، روزای خوبی نبودن، آیندۀ نامعلوم، وضعیت نامشخص، درس ناتموم و عدم امکان بازگشت به وطن در اون شرایط، همه و همه دست در دست همدیگه میدادن که روحیۀ آدم رو تا جایی که میشد تضعیف کنن. چاره ای وجود نداشت به جز اینکه عطای درس رو فعلاً به لقاش بخشید و به طریقی فقط امرار معاش کرد... باید حداقل زندگی رو برای زن و بچه فراهم میاوردم!
توی ماههای آخر قبل از تولد پسرم، با زوجی رابطۀ دوستیمون نزدیکتر شده بود، زوجی که تازه ازدواج کرده بودن و آقای خونه رو من از قدیم میشناختم ولی هیچوقت رابطۀ نزدیکی باهاش نداشتم. قدیما خودش و پسر دیگه ای که ظاهراً فامیلش بود توی شهری در نزدیکی ما درس میخوندن. اینجور که به نظر میومد درس برای اون هم خیلی خوب پیشرفت نداشت و بعد از ازدواجش به شهر ما نقل مکان کرده بودن. ارتباطمون زمانی صمیمانه تر شد که درست یکماه بعد از تولد پسرم و اولین معاینه اش پیش پزشک اطفال کاشف به عمل اومد که غدۀ کوچیکی به طور مادرزادی در مقعدش وجود داره که میباست با جراحی برداشته بشه. از اونجاییکه طفل یکماهه بایستی مرتب شیر مادر میخورد و خونۀ ما به بیمارستان نسبتاً دور بود، چون خونۀ این زوج درست در نزدیکی بیمارستان قرار داشت، بنابرین به پیشنهادشون خونۀ اونا زنونه شد و مال ما مردونه... خوشبختانه بعد از تقریباً یک هفته همه چیز به خوبی و خوشی پیشرفت و زندگی بعد از اون به حالت عادی خودش بازگشت کرد.
نمیدونم که الان توی اون کشور چه موقعیتهای کاریی برای دانشجوهای خارجی وجود داره، احتمالاً بهتر از اون دوران نباید باشه. در هر صورت در اون سالها و در اون شهر تنها کارهایی که نیاز به اجازۀ کار نداشتن از تعداد انگشتهای دست تجاوز نمیکردن. فروش روزنامه، پخش اعلامیه و در بهترین شرایط کار "سیاه" - یعنی کارهای بدون اجازه کار و در واقع غیرقانونی - در رستورانها و دیسکوتکها از جملۀ این کارها محسوب میشدن. کار روزنامه به تنهایی بخور و نمیر بود یعنی به زحمت کفاف یک نفر رو میکرد تا چه برسه به یک خانواده، مگر اینکه با مسئول فروش روزنامه بده بستونی داشتی و بهت جاهایی رو برای ایستادن و فروختن میداد که درآمدت از فروش بالا باشه. شنیده بودم که یکی از روزنامه ها در اون دوران که عمدتاً فروشندگانش اهل کشورهای شمالی آفریقا بودن، مسئول فروش که خودش هم با این فروشندگان هموطن بود، پولهای کلون از این بیچاره ها میگرفت و جاهای خوب رو بهشون میداد! پخش اعلامیه هم به تنهایی شاید درآمد زیادی نداشت ولی باز امکاناتش بیشتر بود به خصوص اگه برای پخش به خارج از شهر میرفتی.
خلاصۀ کلام اینکه دیگه هم به فروش روزنامه و هم به پخش اعلامیه مشغول شدم. بالاخره تهش یک چیزی میموند و به شکلی شاید کفاف میداد. تا اینکه از طریق همون دوست که بالا بهش اشاره کردم بهم خبر رسید که کارگاه کارتن سازیی نیاز به نیرو داره و ظاهراً اصراری هم به داشتن اجازۀ کار نداره. اینجور که میگفت پولش هم خوبه. قرار شد که با هم سری به اونجا بزنیم و ببینیم که آیا به ما کار میده یا نه!
صاحب کارگاه اهل همون کشور بود و با همسرش اونجا رو اداره میکردن. کارشون در واقع برش انواع و اقسام ورقه های مختلف مثل کارتن، کاغذ و موکت و غیره بود. بهمون شرایط رو گفت و اینکه ساعتی چقدر دستمزد میده. روز اول که برای کار رفتیم یک روز آخر هفته بود و کارگرهای استخدامی خودش تعطیل بودن. در کمال تعجب دیدیم که یکی از هموطنان خودمون که خودش هم دانشجو بود، سرپرستی کارها رو به عهده داشت و به هر کسی میگفت که کجا و روی چه دستگاهی کار کنه.
بعد از شروع به کار در این کارآگاه دیگه فقط یک روز در هفته رو روزنامه میرفتم، یعنی پنج شنبه شبها که به واسطۀ ضمیمۀ آخر هفته، روزنامه فروشش خیلی بالا بود و درآمد خوبی از طریق گرفتن انعام دستگیر آدم میشد. روزها گاهی تا 12 ساعت هم کار میکردم و وقتی به خونه میومدم رمقی برام دیگه باقی نمیموند. بزرگ شدن پسرم رو روزبه روز بیشترحس میکردم و گاهی که خسته به خونه میرسیدم، مادرش اون رو روی تخت ما میذاشت و من در کنارش دراز میکشیدم و به چشمهای معصومش که به من زل میزدن، نگاه میکردم و با خودم در دل میگفتم که "کوچولوی من، تو ارزشش رو داری!"
رییس کارگاه که کار من رو زیر نظر گرفته بود و دیده بود که خیلی سریع کار میکنم، بهم پیشنهاد داد که آخر هفته ها من سرپرستی رو به عهده بگیرم که برای من البته خیلی خوب بود هر چند که از نظر درآمد تأثیری خاصی برام نداشت و فقط مسئولیتم رو بیشتر میکرد.
زمستون در راه بود و داشتیم رفته رفته به کریستمس نزدیک میشدیم. با شرایطی که پیش اومده بود و من عملاً ترک تحصیل کرده بودم، وضعیت نظام وظیفه ام و داشتن معافیت تحصیلیم در اون دوران زیر سؤال میرفت. این بود که هر دوی ما به این فکر افتادیم که اگر زود نجنبیم و سری به وطن نزنیم، شاید حداقل من دیگه تا مدتها نتونم بدون دردسر برم و خانواده رو ببینم. از طرف دیگه پسرم رو هنوز هیچکس از اعضای خانواده به جز خواهر اون ندیده بود. با اینکه شرایط هم زیاد مساعد نبود، ولی تصمیم گرفتیم یک هفته ای هم که شده یک سر به وطن بریم... و من ته دلم ندایی میگفت که این آخرین سفرم به اونجا خواهد بود و حداقل تا سالهای سال دیگه نخواهم تونست عزیزانم رو ملاقات کنم!
ادامه دارد
توی ماههای آخر قبل از تولد پسرم، با زوجی رابطۀ دوستیمون نزدیکتر شده بود، زوجی که تازه ازدواج کرده بودن و آقای خونه رو من از قدیم میشناختم ولی هیچوقت رابطۀ نزدیکی باهاش نداشتم. قدیما خودش و پسر دیگه ای که ظاهراً فامیلش بود توی شهری در نزدیکی ما درس میخوندن. اینجور که به نظر میومد درس برای اون هم خیلی خوب پیشرفت نداشت و بعد از ازدواجش به شهر ما نقل مکان کرده بودن. ارتباطمون زمانی صمیمانه تر شد که درست یکماه بعد از تولد پسرم و اولین معاینه اش پیش پزشک اطفال کاشف به عمل اومد که غدۀ کوچیکی به طور مادرزادی در مقعدش وجود داره که میباست با جراحی برداشته بشه. از اونجاییکه طفل یکماهه بایستی مرتب شیر مادر میخورد و خونۀ ما به بیمارستان نسبتاً دور بود، چون خونۀ این زوج درست در نزدیکی بیمارستان قرار داشت، بنابرین به پیشنهادشون خونۀ اونا زنونه شد و مال ما مردونه... خوشبختانه بعد از تقریباً یک هفته همه چیز به خوبی و خوشی پیشرفت و زندگی بعد از اون به حالت عادی خودش بازگشت کرد.
نمیدونم که الان توی اون کشور چه موقعیتهای کاریی برای دانشجوهای خارجی وجود داره، احتمالاً بهتر از اون دوران نباید باشه. در هر صورت در اون سالها و در اون شهر تنها کارهایی که نیاز به اجازۀ کار نداشتن از تعداد انگشتهای دست تجاوز نمیکردن. فروش روزنامه، پخش اعلامیه و در بهترین شرایط کار "سیاه" - یعنی کارهای بدون اجازه کار و در واقع غیرقانونی - در رستورانها و دیسکوتکها از جملۀ این کارها محسوب میشدن. کار روزنامه به تنهایی بخور و نمیر بود یعنی به زحمت کفاف یک نفر رو میکرد تا چه برسه به یک خانواده، مگر اینکه با مسئول فروش روزنامه بده بستونی داشتی و بهت جاهایی رو برای ایستادن و فروختن میداد که درآمدت از فروش بالا باشه. شنیده بودم که یکی از روزنامه ها در اون دوران که عمدتاً فروشندگانش اهل کشورهای شمالی آفریقا بودن، مسئول فروش که خودش هم با این فروشندگان هموطن بود، پولهای کلون از این بیچاره ها میگرفت و جاهای خوب رو بهشون میداد! پخش اعلامیه هم به تنهایی شاید درآمد زیادی نداشت ولی باز امکاناتش بیشتر بود به خصوص اگه برای پخش به خارج از شهر میرفتی.
خلاصۀ کلام اینکه دیگه هم به فروش روزنامه و هم به پخش اعلامیه مشغول شدم. بالاخره تهش یک چیزی میموند و به شکلی شاید کفاف میداد. تا اینکه از طریق همون دوست که بالا بهش اشاره کردم بهم خبر رسید که کارگاه کارتن سازیی نیاز به نیرو داره و ظاهراً اصراری هم به داشتن اجازۀ کار نداره. اینجور که میگفت پولش هم خوبه. قرار شد که با هم سری به اونجا بزنیم و ببینیم که آیا به ما کار میده یا نه!
صاحب کارگاه اهل همون کشور بود و با همسرش اونجا رو اداره میکردن. کارشون در واقع برش انواع و اقسام ورقه های مختلف مثل کارتن، کاغذ و موکت و غیره بود. بهمون شرایط رو گفت و اینکه ساعتی چقدر دستمزد میده. روز اول که برای کار رفتیم یک روز آخر هفته بود و کارگرهای استخدامی خودش تعطیل بودن. در کمال تعجب دیدیم که یکی از هموطنان خودمون که خودش هم دانشجو بود، سرپرستی کارها رو به عهده داشت و به هر کسی میگفت که کجا و روی چه دستگاهی کار کنه.
بعد از شروع به کار در این کارآگاه دیگه فقط یک روز در هفته رو روزنامه میرفتم، یعنی پنج شنبه شبها که به واسطۀ ضمیمۀ آخر هفته، روزنامه فروشش خیلی بالا بود و درآمد خوبی از طریق گرفتن انعام دستگیر آدم میشد. روزها گاهی تا 12 ساعت هم کار میکردم و وقتی به خونه میومدم رمقی برام دیگه باقی نمیموند. بزرگ شدن پسرم رو روزبه روز بیشترحس میکردم و گاهی که خسته به خونه میرسیدم، مادرش اون رو روی تخت ما میذاشت و من در کنارش دراز میکشیدم و به چشمهای معصومش که به من زل میزدن، نگاه میکردم و با خودم در دل میگفتم که "کوچولوی من، تو ارزشش رو داری!"
رییس کارگاه که کار من رو زیر نظر گرفته بود و دیده بود که خیلی سریع کار میکنم، بهم پیشنهاد داد که آخر هفته ها من سرپرستی رو به عهده بگیرم که برای من البته خیلی خوب بود هر چند که از نظر درآمد تأثیری خاصی برام نداشت و فقط مسئولیتم رو بیشتر میکرد.
زمستون در راه بود و داشتیم رفته رفته به کریستمس نزدیک میشدیم. با شرایطی که پیش اومده بود و من عملاً ترک تحصیل کرده بودم، وضعیت نظام وظیفه ام و داشتن معافیت تحصیلیم در اون دوران زیر سؤال میرفت. این بود که هر دوی ما به این فکر افتادیم که اگر زود نجنبیم و سری به وطن نزنیم، شاید حداقل من دیگه تا مدتها نتونم بدون دردسر برم و خانواده رو ببینم. از طرف دیگه پسرم رو هنوز هیچکس از اعضای خانواده به جز خواهر اون ندیده بود. با اینکه شرایط هم زیاد مساعد نبود، ولی تصمیم گرفتیم یک هفته ای هم که شده یک سر به وطن بریم... و من ته دلم ندایی میگفت که این آخرین سفرم به اونجا خواهد بود و حداقل تا سالهای سال دیگه نخواهم تونست عزیزانم رو ملاقات کنم!
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر