حرفهای دوست دوران مدرسه همه اش توی گوشم بود که روز عروسی توی خونۀ پدری در کمال دوستی و رفاقت بهم گفته بود: عموناصر، خیلی باید مراقبش باشی اونجا! دختری رو داری از خانواده و همه چیزش جدا میکنی و به دیار غربت میبری... نه اینکه اصلاً خودم به این مسئله فکر نکرده بودم، چرا، بهش خیلی فکر کرده بودم، ولی حالا دیگه همۀ چیزها به وقوع پیوسته بودن و شکل واقعی به خودشون گرفته بودن، حالا دیگه فقط خواب و خیال و رؤیاهای شبانه نبود!
به طریقی توی زندگی من خیلی چیزها تازه شده بودن، خونۀ جدید، آدرس جدید، وضعیت تأهل جدید و ... خونۀ جدید نقلی و بود و تر و تمیز. معلوم بود که صاحبش کلی برای تعمیرات و بازسازیش هزینه کرده بود. ساختمونش اما خیلی قدیمی بود و بدون تلاش زیادی میشد حدس زد که قبل از جنگ جهانی دوم یا شاید هم اول ساخته شده. کوچیک بود، یک اتاق بدون آشپزخونه ولی در عین حال امکانات برای آشپزی در گوشه ای از اتاق . نمیدونم چرا فضای درون خونه من رو به یاد شمال خودمون مینداخت! به زودی البته علت این احساس من کاملاً روشن شد که برای ما سورپریزهایی هم اول بسم الله در بر داشت!
همدوره ایهای هموطنم که باهاشون کاملاً اخت شده بودم، دسته جمعی برای دیدار ما اومدن. برای اونا من پیشگام محسوب میشدم و براشون خیلی جالب بود این قضیه که آدم توی اون سن و سال هم ممکنه بتونه ازدواج کنه. خوشبختانه احساس کردم اون رابطۀ خوبی رو با اونا برقرار کرد و این برای من مایۀ خوشحالی بود، ولی از طرف دیگه از اونجایی که همۀ این بچه ها پسر بودن شاید در کاستن تنهایی اون در اون دروان شروع، سهم زیادی نمیتونستن داشته باشن.
کلاسها در دانشگاه شروع شده بودن و من بایستی به شکل گذشته در اونها شرکت میکردم و خلاصه درس و مشق رو ادامه میدادم. اولین روز رو که به دانشگاه رفتم هیچوقت از یاد نمیبرم. انگار که تمام غم عالم دلم رو گرفته بود. میدونستم خودم که خیلی حس احمقانه ایه ولی عذاب وجدان داشتم وقتی میخواستم توی اون چهار دیواری تنهاش بذارم! روزهای اول خیلی سخت بود ولی رفته رفته هم من به این جریان عادت کردم و هم اون. راه دیگه ای وجود نداشت و این دوران بایستی که پشت سر گذاشته میشد.مهمترین چیز برای ابتدا این بود که شروع به خوندن زبان میکرد. دونستن زبان باعث میشد که هر چه سریعتر بتونه وارد جامعه بشه و از همۀ اینها مهمتر از پس روزمرگیها بربیاد.
هوا دیگه حسابی سرد شده بود و توی خونه سرما رفته رفته بیشتر حس میشد. گرمایش مرکزی در اون سالها در اون شهر و دیار خواب و خیالی بیشتر نبود. بیشتر مردم خونه هاشون رو یا با بخاریهای ذغال سنگی گرم میکردن یا با برقی. از اونجایی که برق فوق العاده گرون بود گرمایش از طریق برق اصلاً مقرون به صرفه نبود و برای ماهایی که دانشجو بودیم و جزو قشر فقیر جامعه محسوب میشدیم، همیشه آخرین گزینه به حساب میومد. گرم کردن با بخاری نفتی یا گازی هم یک گزینه های دیگه بودن. از اونجایی که فضای خونه زیاد بزرگ نبود، من فکر کرده بودم که شاید بخاری نفتی زیاد مناسب نباشه، به همین خاطر بک نوع گازیش رو تهیه کرده بودم. با اینکه گرمای بسیار مطبوعی داشت این بخاری ولی هر کاری که میکردیم و هر چقدر درجه اش رو بالا میبردیم، کفایت اون خونه رو نمیکرد! و دلیلش به مرور برامون داشت روشنتر میشد و "احساس شمال" آشکارتر: خونه به طرز فجیعی رطوبت داشت و همین رطوبت در سرمای طاقت فرسای اون پاییز بالاخره کار خودش رو کرد و کاری اساسی به دست ما داد! اولین بیماری! التهابی داخلی که کارش رو به رفتن پیش پزشک کشوند.
طبق گفته های پزشک چیز مهمی نبود و برای هر کسی میتونست اتفاق بیفته. دارویی ضد التهاب تجویز کرد که باید حدوداً دو هفته ای مصرف میکرد. تنها چیزی رو که دکتر "فراموش" کرد بپرسه این بود که آیا سابقۀ ناراحتی معده داره یا نه! و فراموش کردن همین یک سؤال نتیجه اش خوابیدنش در بیمارستان بود چون تمامی دستگاه گوارش به هم ریخته بود تا به جایی رسید که بدتر از "شخصیت شیطانی فیلم جن گیر" صفرای سبز رنگ بالا میاورد!
بعد از یک هفته ای در بیمارستان بالاخره دستگاه گوارشش آروم گرفت و مرخصش کردن. ولی توی اون رطوبت و توی سرمای اون خونه موندن دیگه به هیچ عنوان صلاح نبود. تازه متوجه شده بودیم که خونه رو ظاهرش رو خوب درست کرده بودن برای اینکه مشکلات دیگه اش رو بپوشونن. از اینور و اونور شروع به پرس و چو کردم برای خونه. ترم شروع شده بود و پیدا کردن خونه که در حالت عادی هم ساده نبود، به اون آسونیها نبود اون موقع سال. دوستای قدیمیم، قوم و خویشهای دوست دیرینه ام که مدتی هم چند سال قبل پیششون زندگی کرده بودم، اون روزا توی یک خونۀ دانشجویی توی یک اتاقی زندگی میکردن و همون دوستم که سال قبلش از وطن برای تحصیل به شهر ما اومده بود هم یکی از اتاقهاش رو اجاره کرده بود. منطقه ای که توش ساکن بودن زیاد خوشنام نبود، حتی توی خیابونشون شبها "خانمها" ایستاده بودن و کاسبی میکردن. در یکی از سرزدنهامون به اونا، وقتی جریان بیماریش رو شنیدن، گفتن که یکی از اطاقها قراره خالی بشه و میتونن با صاحبخونه صحبت کنن، اگه ما مایل به اجاره کردنش باشیم. با اینکه زیاد راضی به زندگی کردن توی اون محله نبودم ولی چاره ای دیگه ای نمیدیدم، به هر قیمتی بود باید از اون خونۀ نمناک و سرد بلند میشدیم. مهمترین جریان در این میون این بود که این خونه سیستم حرارت مرکزی داشت و حسابی گرم بود.
حدودای اوائل ماه ژانویه بود که اسباب کشی کردیم و به این خونه در خیابون خوشنام نقل مکان کردیم. چقدر خوب بود توی خونه ای زندگی کردن که بوی نم نمیداد و گرم بود! از طرفی دیگه هم زندگی کردن توی یک خونه با دوستهای قدیمی هم خودش عاری از لطف نبود. کلاً آپارتمان سه تا اتاق داشت. به جز ما و دوستهای قدیمی من، توی اتاق سومی هم آقایی هموطن زندگی میکرد. از اون قدیمیهایی بود که برای تحصیل اومده بود و دست آخر شبها به عنوان "بپا" سر از قمارخونه ها و کازینوها درآورده بود. آدم خوب و مهربونی اما به نظر میومد و سرش توی کار خودش بود. از اونجایی که کارش شبونه بود، ما کمتر اون رو میدیدم چون روزها همیشه خواب بود. بعدازظهر گاهی با روبدوشامبر آبی رنگش توی آشپزخونۀ مشترکمون رؤیت میشد که غذای همیگشیش یعنی استیکی رو در حال سرخ کردن بود. لقب "دوچرخه" بهش داده بودن بچه ها که ما هیچوقت هم نفهمیدیم علتش چی بوده...
یواش یواش داشتیم توی اون خونه احساس گرما میکردیم و آسایش و زمستون رفته رفته داشت به طرف بهار پیش میرفت. هوا ولی کماکان سرد بود و بیشتر وقتها زیر صفر. درست وقتی که داشتیم فکر میکردیم که همه چیز داره سر جای خودش قرار میگیره، نوبت سورپریز بعدی بود، یعنی یک بیماری دیگه، احتمالاً اون هم به واسطۀ سرمای همون خونۀ قبلی، گریبانگیرش شد: التهاب حاد کلیه و پشت بندش هم سنگ کلیه! و دوباره دکتر رفتنها و انواع و اقسام آزمایشها رو دادن، خوردن داروهای جورواجور برای درمان التهاب و دفع سنگ که هیچکدوم مثمر ثمر واقع نشدن. در انتها دکترها گفتند که چاره ای به جز عمل جراحی نیست... اون دوران هنوز "سنگ شکنی کلیه" اونقدرها رایج نشده بود و دست به چاقوی جراحها هم برای برش دادن حسابی خوب بود!
و بدین شکل در ظرف فقط چند ماه که بیشتر از زندگی جدید نگذشته بود، بیماری پشت بیماری به سراغ زندگی ما اومده بود و اون رو کاملاً تحت الشعاع قرار داده بود. آیا این دیگه آخرش بود؟
به طریقی توی زندگی من خیلی چیزها تازه شده بودن، خونۀ جدید، آدرس جدید، وضعیت تأهل جدید و ... خونۀ جدید نقلی و بود و تر و تمیز. معلوم بود که صاحبش کلی برای تعمیرات و بازسازیش هزینه کرده بود. ساختمونش اما خیلی قدیمی بود و بدون تلاش زیادی میشد حدس زد که قبل از جنگ جهانی دوم یا شاید هم اول ساخته شده. کوچیک بود، یک اتاق بدون آشپزخونه ولی در عین حال امکانات برای آشپزی در گوشه ای از اتاق . نمیدونم چرا فضای درون خونه من رو به یاد شمال خودمون مینداخت! به زودی البته علت این احساس من کاملاً روشن شد که برای ما سورپریزهایی هم اول بسم الله در بر داشت!
همدوره ایهای هموطنم که باهاشون کاملاً اخت شده بودم، دسته جمعی برای دیدار ما اومدن. برای اونا من پیشگام محسوب میشدم و براشون خیلی جالب بود این قضیه که آدم توی اون سن و سال هم ممکنه بتونه ازدواج کنه. خوشبختانه احساس کردم اون رابطۀ خوبی رو با اونا برقرار کرد و این برای من مایۀ خوشحالی بود، ولی از طرف دیگه از اونجایی که همۀ این بچه ها پسر بودن شاید در کاستن تنهایی اون در اون دروان شروع، سهم زیادی نمیتونستن داشته باشن.
کلاسها در دانشگاه شروع شده بودن و من بایستی به شکل گذشته در اونها شرکت میکردم و خلاصه درس و مشق رو ادامه میدادم. اولین روز رو که به دانشگاه رفتم هیچوقت از یاد نمیبرم. انگار که تمام غم عالم دلم رو گرفته بود. میدونستم خودم که خیلی حس احمقانه ایه ولی عذاب وجدان داشتم وقتی میخواستم توی اون چهار دیواری تنهاش بذارم! روزهای اول خیلی سخت بود ولی رفته رفته هم من به این جریان عادت کردم و هم اون. راه دیگه ای وجود نداشت و این دوران بایستی که پشت سر گذاشته میشد.مهمترین چیز برای ابتدا این بود که شروع به خوندن زبان میکرد. دونستن زبان باعث میشد که هر چه سریعتر بتونه وارد جامعه بشه و از همۀ اینها مهمتر از پس روزمرگیها بربیاد.
هوا دیگه حسابی سرد شده بود و توی خونه سرما رفته رفته بیشتر حس میشد. گرمایش مرکزی در اون سالها در اون شهر و دیار خواب و خیالی بیشتر نبود. بیشتر مردم خونه هاشون رو یا با بخاریهای ذغال سنگی گرم میکردن یا با برقی. از اونجایی که برق فوق العاده گرون بود گرمایش از طریق برق اصلاً مقرون به صرفه نبود و برای ماهایی که دانشجو بودیم و جزو قشر فقیر جامعه محسوب میشدیم، همیشه آخرین گزینه به حساب میومد. گرم کردن با بخاری نفتی یا گازی هم یک گزینه های دیگه بودن. از اونجایی که فضای خونه زیاد بزرگ نبود، من فکر کرده بودم که شاید بخاری نفتی زیاد مناسب نباشه، به همین خاطر بک نوع گازیش رو تهیه کرده بودم. با اینکه گرمای بسیار مطبوعی داشت این بخاری ولی هر کاری که میکردیم و هر چقدر درجه اش رو بالا میبردیم، کفایت اون خونه رو نمیکرد! و دلیلش به مرور برامون داشت روشنتر میشد و "احساس شمال" آشکارتر: خونه به طرز فجیعی رطوبت داشت و همین رطوبت در سرمای طاقت فرسای اون پاییز بالاخره کار خودش رو کرد و کاری اساسی به دست ما داد! اولین بیماری! التهابی داخلی که کارش رو به رفتن پیش پزشک کشوند.
طبق گفته های پزشک چیز مهمی نبود و برای هر کسی میتونست اتفاق بیفته. دارویی ضد التهاب تجویز کرد که باید حدوداً دو هفته ای مصرف میکرد. تنها چیزی رو که دکتر "فراموش" کرد بپرسه این بود که آیا سابقۀ ناراحتی معده داره یا نه! و فراموش کردن همین یک سؤال نتیجه اش خوابیدنش در بیمارستان بود چون تمامی دستگاه گوارش به هم ریخته بود تا به جایی رسید که بدتر از "شخصیت شیطانی فیلم جن گیر" صفرای سبز رنگ بالا میاورد!
بعد از یک هفته ای در بیمارستان بالاخره دستگاه گوارشش آروم گرفت و مرخصش کردن. ولی توی اون رطوبت و توی سرمای اون خونه موندن دیگه به هیچ عنوان صلاح نبود. تازه متوجه شده بودیم که خونه رو ظاهرش رو خوب درست کرده بودن برای اینکه مشکلات دیگه اش رو بپوشونن. از اینور و اونور شروع به پرس و چو کردم برای خونه. ترم شروع شده بود و پیدا کردن خونه که در حالت عادی هم ساده نبود، به اون آسونیها نبود اون موقع سال. دوستای قدیمیم، قوم و خویشهای دوست دیرینه ام که مدتی هم چند سال قبل پیششون زندگی کرده بودم، اون روزا توی یک خونۀ دانشجویی توی یک اتاقی زندگی میکردن و همون دوستم که سال قبلش از وطن برای تحصیل به شهر ما اومده بود هم یکی از اتاقهاش رو اجاره کرده بود. منطقه ای که توش ساکن بودن زیاد خوشنام نبود، حتی توی خیابونشون شبها "خانمها" ایستاده بودن و کاسبی میکردن. در یکی از سرزدنهامون به اونا، وقتی جریان بیماریش رو شنیدن، گفتن که یکی از اطاقها قراره خالی بشه و میتونن با صاحبخونه صحبت کنن، اگه ما مایل به اجاره کردنش باشیم. با اینکه زیاد راضی به زندگی کردن توی اون محله نبودم ولی چاره ای دیگه ای نمیدیدم، به هر قیمتی بود باید از اون خونۀ نمناک و سرد بلند میشدیم. مهمترین جریان در این میون این بود که این خونه سیستم حرارت مرکزی داشت و حسابی گرم بود.
حدودای اوائل ماه ژانویه بود که اسباب کشی کردیم و به این خونه در خیابون خوشنام نقل مکان کردیم. چقدر خوب بود توی خونه ای زندگی کردن که بوی نم نمیداد و گرم بود! از طرفی دیگه هم زندگی کردن توی یک خونه با دوستهای قدیمی هم خودش عاری از لطف نبود. کلاً آپارتمان سه تا اتاق داشت. به جز ما و دوستهای قدیمی من، توی اتاق سومی هم آقایی هموطن زندگی میکرد. از اون قدیمیهایی بود که برای تحصیل اومده بود و دست آخر شبها به عنوان "بپا" سر از قمارخونه ها و کازینوها درآورده بود. آدم خوب و مهربونی اما به نظر میومد و سرش توی کار خودش بود. از اونجایی که کارش شبونه بود، ما کمتر اون رو میدیدم چون روزها همیشه خواب بود. بعدازظهر گاهی با روبدوشامبر آبی رنگش توی آشپزخونۀ مشترکمون رؤیت میشد که غذای همیگشیش یعنی استیکی رو در حال سرخ کردن بود. لقب "دوچرخه" بهش داده بودن بچه ها که ما هیچوقت هم نفهمیدیم علتش چی بوده...
یواش یواش داشتیم توی اون خونه احساس گرما میکردیم و آسایش و زمستون رفته رفته داشت به طرف بهار پیش میرفت. هوا ولی کماکان سرد بود و بیشتر وقتها زیر صفر. درست وقتی که داشتیم فکر میکردیم که همه چیز داره سر جای خودش قرار میگیره، نوبت سورپریز بعدی بود، یعنی یک بیماری دیگه، احتمالاً اون هم به واسطۀ سرمای همون خونۀ قبلی، گریبانگیرش شد: التهاب حاد کلیه و پشت بندش هم سنگ کلیه! و دوباره دکتر رفتنها و انواع و اقسام آزمایشها رو دادن، خوردن داروهای جورواجور برای درمان التهاب و دفع سنگ که هیچکدوم مثمر ثمر واقع نشدن. در انتها دکترها گفتند که چاره ای به جز عمل جراحی نیست... اون دوران هنوز "سنگ شکنی کلیه" اونقدرها رایج نشده بود و دست به چاقوی جراحها هم برای برش دادن حسابی خوب بود!
و بدین شکل در ظرف فقط چند ماه که بیشتر از زندگی جدید نگذشته بود، بیماری پشت بیماری به سراغ زندگی ما اومده بود و اون رو کاملاً تحت الشعاع قرار داده بود. آیا این دیگه آخرش بود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر