یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. توی اون دوران قدیم، اون موقع که هنوز صلحی بود، هنوز صفایی بود، هنوز عشق مفهوم داشت و خوبی جایگاه مخصوص، مسافری بود. این مسافر تمام عمرش رو سفر کرده بود و به همین خاطر بود که اسم بهتری براش پیدا نکرده بودن. مسافر در این سفرهایی که کرده بود و هنوز هم داشت میکرد - آخه گفتم دیگه، کار دیگه ای به جز سفر نداشت - با مسافرین زیادی برخورد کرده بود، همه جورش رو دیده بود، سیاه و سفید و قرمز، کوتاه و بلند، چاق و لاغر، زیبا و زشت، کم حرف و پرحرف، مغرور و فروتن، خلاصه از هر نوعی که دلتون بخواد توشون پیدا میشد...
مسافر داستان ما خودش هم نمیدونست که چرا داره سفر میکنه و اصلاً کی اون رو به این سفر فرستاده! از سفرهایی که میکرد لذت خاصی نمیبرد، فقط میدونست که باید به این سفرها ادامه بده، یعنی چارۀ دیگه ای به جز این پیش روی خودش نمیدید. راستش رو بخواین، توی این سفرهای کوتاه و بلند، گاهی پیش اومده بود که بعضیها باهاش همسفر شده بودن و اون همیشه با روی باز از این همراهی اونا استقبال کرده بود، تا اونجایی که در توانش بود سعی کرده بود که در این مسیرهای مشترک همراه خوبی باشه و مثل "رفیق نیمه راه" به حال خودشون نذاره اونا رو. اونا هم خوب راه اومده بودن و این احساس رو بهش داده بودن که همقطار هستن و از اونجاییکه که دلشون نمیخواست در این راه تنها بمونن تا اونجایی که از دستشون برمیومد، وانمود کرده بودن. هدف رسیدن به "پل" و رد شدن ازش بود. باید به هر قیمتی که میشد از پل عبور میکردن. پلش باریک نبود مثل پل صراط که میگن پهناش به اندازۀ رشتۀ مویی هست، ولی نمیدونم چرا خر همه اشون درست ابتدای اون پل ایست میکرد. لم خرها رو فقط مسافر ما میدونست. در گوششون وردی میخوند، و خرها هم با شنیدن این ورد در بیخ گوششون، چهار نعل خودشون رو به اونطرف پل میرسوندن...
بچه های خوب، میدونین بعد از رسیدن خر به اون طرف پل این به اصطلاح همراهان چی میگفتن؟ اگه گفتین یک جایزۀ بزرگ از عموناصر طلب خواهید داشت. آره داشتم میگفتم، به محض اینکه خره از پل میگذشت به مسافر قصۀ ما میگفتن: آخ که تو چقدر خوبی، مسافر! دستت درد نکنه که مارو تا به اینجای راه یاری کردی، ولی از اینجا به بعدش دیگه نیازی به بودن تو نیست! یک وقت اشتباه متوجه حرفهای ما نشی ها، استغفرالله! تو "خیلی خوبی"، شاید هم زیادی خوب هستی، اینقدر خوبی که گاهی این خوب بودنت راه رو خسته کننده و یکنواخت میکنه! و در انتها جملۀ معروفی رو برای "حسن ختام" استفاده میکردن: اشکال از تو نیست، اشکال از ماست! و مسافر داستان ما که دیگه یواش یواش به شنیدن این حرفها عادت کرده بود، آهی از ته دل میکشید و مثل همیشه به راهش ادامه میداد... و در راه سری به سوی آسمون بلند میکرد و زیر لب زمزمه میکرد: بار الها، کی این دنیا رو اینقدر به همش زدی که خوبی و پاکی مسافرین رو خسته میکنه و ترجیح میدن که مسافرین بدذات ولی "هیجان انگیز" در برزنگاهی کمین کرده باشن و بر سر راهشون قرار بگیرن تا با دروغهای "خسته نکننده اشون" سفر رو هیجان انگیزتر کنن براشون و سرانجام در برزنگاه بعدی یا خودشون راهزنی کنن یا اینکه اونا رو به دست راهزنانی دیگه بسپرن؟... و مسافر ما یکبار دیگه با دلی شکسته به راه خودش ادامه میداد و میدونست که باز باید لوازم بندزنی رو بیرون بکشه و تیکه های شکستۀ دلش رو بند بزنه!...
قصۀ ما به سر رسید و مسافر ما به خونه اش نرسید چون هنوز هم داره سفر میکنه...
مسافر داستان ما خودش هم نمیدونست که چرا داره سفر میکنه و اصلاً کی اون رو به این سفر فرستاده! از سفرهایی که میکرد لذت خاصی نمیبرد، فقط میدونست که باید به این سفرها ادامه بده، یعنی چارۀ دیگه ای به جز این پیش روی خودش نمیدید. راستش رو بخواین، توی این سفرهای کوتاه و بلند، گاهی پیش اومده بود که بعضیها باهاش همسفر شده بودن و اون همیشه با روی باز از این همراهی اونا استقبال کرده بود، تا اونجایی که در توانش بود سعی کرده بود که در این مسیرهای مشترک همراه خوبی باشه و مثل "رفیق نیمه راه" به حال خودشون نذاره اونا رو. اونا هم خوب راه اومده بودن و این احساس رو بهش داده بودن که همقطار هستن و از اونجاییکه که دلشون نمیخواست در این راه تنها بمونن تا اونجایی که از دستشون برمیومد، وانمود کرده بودن. هدف رسیدن به "پل" و رد شدن ازش بود. باید به هر قیمتی که میشد از پل عبور میکردن. پلش باریک نبود مثل پل صراط که میگن پهناش به اندازۀ رشتۀ مویی هست، ولی نمیدونم چرا خر همه اشون درست ابتدای اون پل ایست میکرد. لم خرها رو فقط مسافر ما میدونست. در گوششون وردی میخوند، و خرها هم با شنیدن این ورد در بیخ گوششون، چهار نعل خودشون رو به اونطرف پل میرسوندن...
بچه های خوب، میدونین بعد از رسیدن خر به اون طرف پل این به اصطلاح همراهان چی میگفتن؟ اگه گفتین یک جایزۀ بزرگ از عموناصر طلب خواهید داشت. آره داشتم میگفتم، به محض اینکه خره از پل میگذشت به مسافر قصۀ ما میگفتن: آخ که تو چقدر خوبی، مسافر! دستت درد نکنه که مارو تا به اینجای راه یاری کردی، ولی از اینجا به بعدش دیگه نیازی به بودن تو نیست! یک وقت اشتباه متوجه حرفهای ما نشی ها، استغفرالله! تو "خیلی خوبی"، شاید هم زیادی خوب هستی، اینقدر خوبی که گاهی این خوب بودنت راه رو خسته کننده و یکنواخت میکنه! و در انتها جملۀ معروفی رو برای "حسن ختام" استفاده میکردن: اشکال از تو نیست، اشکال از ماست! و مسافر داستان ما که دیگه یواش یواش به شنیدن این حرفها عادت کرده بود، آهی از ته دل میکشید و مثل همیشه به راهش ادامه میداد... و در راه سری به سوی آسمون بلند میکرد و زیر لب زمزمه میکرد: بار الها، کی این دنیا رو اینقدر به همش زدی که خوبی و پاکی مسافرین رو خسته میکنه و ترجیح میدن که مسافرین بدذات ولی "هیجان انگیز" در برزنگاهی کمین کرده باشن و بر سر راهشون قرار بگیرن تا با دروغهای "خسته نکننده اشون" سفر رو هیجان انگیزتر کنن براشون و سرانجام در برزنگاه بعدی یا خودشون راهزنی کنن یا اینکه اونا رو به دست راهزنانی دیگه بسپرن؟... و مسافر ما یکبار دیگه با دلی شکسته به راه خودش ادامه میداد و میدونست که باز باید لوازم بندزنی رو بیرون بکشه و تیکه های شکستۀ دلش رو بند بزنه!...
قصۀ ما به سر رسید و مسافر ما به خونه اش نرسید چون هنوز هم داره سفر میکنه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر