آیا درست یا غلط مطلق توی این دنیا وجود داره؟ هر چی به ثانیه های عمرم اضافه میشن بیشتر به این راز پی میبرم که هیچ درستی کاملاً درست نیست و هیچ غلطی تماماً غلط! نمیدونم که کارهایی که در اون دوران کردم و برخوردهایی که با حوادث از خودم نشون دادم کاملاً درست بودن یا نه! اگر هم اشتباه بودن، در هر حال جزئی از تجربیات زندگیم شدن، و بعضیهاشون هم شاید که برام بسیار گرون تموم شدن.
بعد از تلفنی که به خونۀ دوست دیرین زد و به ناگهان همۀ افکار و تصمیماتی رو که در اون چند روز در ذهنم مزه مزه کرده بودم، به هم ریخت، دیگه میدونستم که اگر کاری نکنم آروم و قراری نخواهم داشت. باید به خونه میرفتم و تکلیفم رو یکبار برای همیشه مشخص میکردم.
برادر دوست دیرین تصادفاً اون روز به دیدارشون اومده بود. سالها پیش و قبل از ما به اون کشور اومده بود و همون کسی بود که ما رو در کار مهاجرت از طریق همسایه اش یاری داده بود. وقتی که خودش به اون دیار پناه آورده بود، دانشجوی پزشکی بود و درسش مثل من نیمه تموم مونده بود. بعد از گرفتن اقامت و تابعیت دوباره تونسته بود به کشور قبلی برگرده و درسش رو به اتمام برسونه، ولی بعد از اون دیگه نتونسته بود در دیار ما کار پیدا کنه، یعنی برای اجازۀ کار به عنوان پزشک میبایست مدرکش رو قبول میکردن، و این مشکلی بود برای هزاران طبیب مهاجر و پناهنده در اونجا! در نهایت بعد از سالها تلاش به کشور همسایه کوچ کرده بود و در اونجا به راحتی و بعد از مدتی کوتاه موفق به این کار شده بود. حالا گاهی میومد و به برادرش و خانواده اش سری میزد.
دوست دیرین که حال و روز من رو دید، از برادرش خواهش کرد که ما رو هر چی سریعتر به شهر خودمون برسونه. اون بنده خدا هم که هیچوقت نه روی حرف برادر بزرگش نمیاورد، به سرعت با ما راهی جاده شد. فاصلۀ بین شهر ما و اونجا دو ساعتی بیشتر نبود و تا چشم بر هم زدنی دیدیم که در منطقۀ مسکونی خودمون هستیم و بعد از چند دقیقه ای در خونه.
توی راه همه اش با خودم فکر میکردم که چه برخوردی باید بکنم. از یک طرف توپم خیلی پر بود و عصبانی از چیزهایی که شنیده بودم و از طرف دیگه پای پسرم وسط بود. دلم نمیخواست کار به یک جایی برسه که دیگه برای دیدنش هم بخوام از هر کس و ناکسی اجازه بگیرم.
به همون شیوه ای که در تماس تلفنیمون با من حرف زده بود، ادامه داد. سعی میکرد که از حرفهای من متوجه بشه که من این صحبتها رو از کجا شنیدم. و در نهایت اینقدر که حاشا کرد منم چاره ای جز این ندیدم که تمام چیزایی رو که شنیده بودم براش بازگو کنم. گفت که همه اشون دروغه و الان بهم ثابت میکنه. گوشی تلفن رو برداشت و اول به همون دوست همکلاسیش زنگ زد و با لحن خیلی سرزنش آمیزی باهاش صحبت کرد طوری که اون بیچاره از گفته هاش خیلی پشیمون شد. بعدش هم به همون دوست مشترکمون زنگ زد و با اون با لحن به مراتب بدتری رو داشت.
بعد از اون تلفنها خیلی صحبت کردیم و صحبت هامون هم نتیجۀ زیادی نداشت. شکی که توی دل من دوباره به وجود اومده بود به این راحتیها قابل پاک شدن نبود. از طرفی دلم میخواست که همه چیز رو تمومش کنم و از طرف دیگه نمیتونستم به خودم بقبولونم که بچه ام رو به دست اون بسپرم. دودلی بدجوری در درونم رخنه کرده بود. تمامی اون اطمینانی رو که توی اون چند روز قبلش نوسته بودم در درونم به وجود بیارم، حالا تبدیل به دیوار سستی شده بود که با تکونی به هر طرف ممکن بود فروریز کنه!
باید با کسی درد دل میکردم و چه کسی بهتر از دوست دیرین بود که در تمامی اون سالها هرگز من رو تنها نذاشته بود.
از توی خونه نمیشد زنگ زد، پس به هوای خرید سر کوچه رفتم و از تلفن عمومی بهش زنگ زدم. از صداش معلوم بود که خیلی نگرانم شده ولی سعی میکرد که به روی خودش نیاره. براش همه چیز رو به طور خلاصه تعریف کردم. راستش ازش خجالت میکشیدم، چون این دفعۀ اولی نبود که چنین تصمیمی گرفته بودم و نتونسته بودم عملیش کنم. ولی مثل همیشه سرزنشم نکرد و مثل دوستی خوب که همیشه برای من بوده و هست، سعی کرد دلداریم بده. میدونستم که ته دلش از دستم خیلی ناراحت و مأیوسه، اما دلش نمیخواست که نمک روی زخمم بپاشه. در عین حال هم مطمئناً سکوت محض کردن براش کار آسونی بود. در انتهای صحبتمون چیزی به من گفت که هیچوقت بعد از اون از خاطرم نرفت. گفت: به زندگیت ادامه بده و خودت رو گول بزن، چون موجودی والاتر از خودت رو داری که باید بهش فکر کنی!
بعد از تلفنی که به خونۀ دوست دیرین زد و به ناگهان همۀ افکار و تصمیماتی رو که در اون چند روز در ذهنم مزه مزه کرده بودم، به هم ریخت، دیگه میدونستم که اگر کاری نکنم آروم و قراری نخواهم داشت. باید به خونه میرفتم و تکلیفم رو یکبار برای همیشه مشخص میکردم.
برادر دوست دیرین تصادفاً اون روز به دیدارشون اومده بود. سالها پیش و قبل از ما به اون کشور اومده بود و همون کسی بود که ما رو در کار مهاجرت از طریق همسایه اش یاری داده بود. وقتی که خودش به اون دیار پناه آورده بود، دانشجوی پزشکی بود و درسش مثل من نیمه تموم مونده بود. بعد از گرفتن اقامت و تابعیت دوباره تونسته بود به کشور قبلی برگرده و درسش رو به اتمام برسونه، ولی بعد از اون دیگه نتونسته بود در دیار ما کار پیدا کنه، یعنی برای اجازۀ کار به عنوان پزشک میبایست مدرکش رو قبول میکردن، و این مشکلی بود برای هزاران طبیب مهاجر و پناهنده در اونجا! در نهایت بعد از سالها تلاش به کشور همسایه کوچ کرده بود و در اونجا به راحتی و بعد از مدتی کوتاه موفق به این کار شده بود. حالا گاهی میومد و به برادرش و خانواده اش سری میزد.
دوست دیرین که حال و روز من رو دید، از برادرش خواهش کرد که ما رو هر چی سریعتر به شهر خودمون برسونه. اون بنده خدا هم که هیچوقت نه روی حرف برادر بزرگش نمیاورد، به سرعت با ما راهی جاده شد. فاصلۀ بین شهر ما و اونجا دو ساعتی بیشتر نبود و تا چشم بر هم زدنی دیدیم که در منطقۀ مسکونی خودمون هستیم و بعد از چند دقیقه ای در خونه.
توی راه همه اش با خودم فکر میکردم که چه برخوردی باید بکنم. از یک طرف توپم خیلی پر بود و عصبانی از چیزهایی که شنیده بودم و از طرف دیگه پای پسرم وسط بود. دلم نمیخواست کار به یک جایی برسه که دیگه برای دیدنش هم بخوام از هر کس و ناکسی اجازه بگیرم.
به همون شیوه ای که در تماس تلفنیمون با من حرف زده بود، ادامه داد. سعی میکرد که از حرفهای من متوجه بشه که من این صحبتها رو از کجا شنیدم. و در نهایت اینقدر که حاشا کرد منم چاره ای جز این ندیدم که تمام چیزایی رو که شنیده بودم براش بازگو کنم. گفت که همه اشون دروغه و الان بهم ثابت میکنه. گوشی تلفن رو برداشت و اول به همون دوست همکلاسیش زنگ زد و با لحن خیلی سرزنش آمیزی باهاش صحبت کرد طوری که اون بیچاره از گفته هاش خیلی پشیمون شد. بعدش هم به همون دوست مشترکمون زنگ زد و با اون با لحن به مراتب بدتری رو داشت.
بعد از اون تلفنها خیلی صحبت کردیم و صحبت هامون هم نتیجۀ زیادی نداشت. شکی که توی دل من دوباره به وجود اومده بود به این راحتیها قابل پاک شدن نبود. از طرفی دلم میخواست که همه چیز رو تمومش کنم و از طرف دیگه نمیتونستم به خودم بقبولونم که بچه ام رو به دست اون بسپرم. دودلی بدجوری در درونم رخنه کرده بود. تمامی اون اطمینانی رو که توی اون چند روز قبلش نوسته بودم در درونم به وجود بیارم، حالا تبدیل به دیوار سستی شده بود که با تکونی به هر طرف ممکن بود فروریز کنه!
باید با کسی درد دل میکردم و چه کسی بهتر از دوست دیرین بود که در تمامی اون سالها هرگز من رو تنها نذاشته بود.
از توی خونه نمیشد زنگ زد، پس به هوای خرید سر کوچه رفتم و از تلفن عمومی بهش زنگ زدم. از صداش معلوم بود که خیلی نگرانم شده ولی سعی میکرد که به روی خودش نیاره. براش همه چیز رو به طور خلاصه تعریف کردم. راستش ازش خجالت میکشیدم، چون این دفعۀ اولی نبود که چنین تصمیمی گرفته بودم و نتونسته بودم عملیش کنم. ولی مثل همیشه سرزنشم نکرد و مثل دوستی خوب که همیشه برای من بوده و هست، سعی کرد دلداریم بده. میدونستم که ته دلش از دستم خیلی ناراحت و مأیوسه، اما دلش نمیخواست که نمک روی زخمم بپاشه. در عین حال هم مطمئناً سکوت محض کردن براش کار آسونی بود. در انتهای صحبتمون چیزی به من گفت که هیچوقت بعد از اون از خاطرم نرفت. گفت: به زندگیت ادامه بده و خودت رو گول بزن، چون موجودی والاتر از خودت رو داری که باید بهش فکر کنی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر