۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

مهمان حبیب خداست

میگه نا امید کننده مینویسی، میگه از خوندن نوشته هات احساس یأس و غم به آدم دست میده! نمیدونم، شاید هم راست بگه، شاید هم حق با اون باشه! میگه شاد بنویس، میگه از خوشیها بنویس، میگه از امید بنویس... شاید هم حق داشته باشه، شاید هم باید از فرح و مسرت نوشت! ولی، آخه... میگم، این نوشته ها سفارشی نیستن، یعنی منظورم این نیست که کسی سفارششون رو کرده باشه، نه! قصدم اینه که عموناصر تا حالا برای نوشتن سفارش نگرفته، عموناصر حتی خودش رو نویسنده هم نمیبینه تا چه برسه به اینکه بخواد بر اساس سفارشهای داده شده، ژانری رو برای نوشتن انتخاب کنه... ولی هرچی فکر میکنم باز هم میبینم که حرف حق جواب نداره، هر چی فکر میکنم میبینم که زیاد هم دور از واقعیت نیست... شاید گاهی، خودم هم متوجه این جریان نیستم، چون آدم به سادگی ممکنه نسبت به نوشته های خودش کاملاً نابینا بشه...
بنابرین، میخوام از امروز حداقل گاهگداری هم که شده سعی کنم که فضای نوشته هام رو یک خونه تکونی اساسی توشون انجام بدم، تلاش خودم رو بکنم تا فقط نیمۀ تاریک ذهن رو در مرکز توجه قرار ندم، و باید اذعان داشت که برای روشن کردن تاریکیها نور بیشتر و انرژی زیادتری نیاز هست، مگه نه؟ :) یعنی، نیمۀ روشن که خودش به خودی خود روشنایی خودش رو داره و احتیاجی به نورافکنهای قوی برای به نمایش گذاشتنش نیست!
پس برای شروع، براتون مژده ای به ارمغان آوردم و دلم میخواد که با تقسیمش با شما دلتون رو شاد کنم :) ای شمایی که "ایمان " خودتون رو به زندگی از دست دادین، ای شمایی که فکر میکنین که "جستن، یافتن، و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن" غیرممکنه، میخوام بهتون مژده ای بدم، که اونچه که در جستجوش هستین، یک جایی "اون بیرونه"، بهتون قول شرف میدم، طاقت بیارین و گوش به زنگ در خونه اتون باشین، چونکه یک روزی حلقه بر در خونه اتون خواهد کوفت و سراغتون رو خواهد گرفت... و فقط فراموش نکنین که وقتی اون روز اومد، باور کنین اومدنش رو... خوش آمد بگین به این مهمون سرزده و ازش با تمام وجود پذیرایی کنین... در انتها "مهمون" حبیب خداست، مگه نه؟ :)

هیچ نظری موجود نیست: