نگاه جوامع شرقی به درس و درس خوندن همیشه با مال این طرفیها تومنی صنار فرق داشته و داره. اونجا همه میخوان مهندس و دکتر بشن، و توی اون جوامع اصلاً انگار هیچ شغل دیگه ای وجود خارجی نداره! یادش به خیر اون قدیما که اینجا به این دیار تازه وارد محسوب میشدیم و کلاس زبان میرفتیم، معلم از هر کسی که میپرسید شما توی کشور خودتون مشغول به چه شغلی بودین، کمتر از مهندس و پزشک اصلاً افت داشت. بندۀ خدا معلمها همینطور وا میموندن که "آخه، مگه میشه؟! یعنی درصد احتمالش چقدره که از یک کلاس مثلاً بیست نفری، نود و نه درصدش همه این کاره بوده باشن؟!"...
وقتی بچه بودم و به مدرسه میرفتم، با وجود این فکر "فقط دکتر و مهندس شدن"، دانشگاه رفتن توی ذهن همۀ بچه ها نبود، و البته کاملاً هم به طور طبیعی. ولی من از اولش هم نمیدونم به چه دلیلی مشکلی با درس و کتاب نداشتم. هیچوقت به این فکر نمیکردم که به جز درس خوندن هم ممکنه گزینۀ دیگه ای توی اون دوران وجود داشته باشه. نمیدونم این تأثیر تبلیغات والدین بود که باعث این جریان شده بود یا علت دیگه ای، در هر حال توی اون سالها این واقعیت زندگی من بود. تقریباً میتونم بگم که با همۀ درسها به اصلطلاح خودمون اون قدیما "حال" میکردم الاّ دو مورد که میتونم بگم رسماً ازشون بیزار بودم :) این دو درس که همیشه معدل من رو از اون بالا همچین میاورد پایین که نه تنها خودم بلکه حتی اولیا مدرسه هم دلشون به حالم میسوخت! درس اول نقاشی بود که همیشه نمره هام زیر 15 بود و اگر یک موقعی معلمی ثوابی میکرد و یک کمی بیشتر میداد، کلاه رو به هوا مینداختم و از خوشحالی پردرمیاوردم... و ناگفته نماند که این اتفاق هم البته زیاد نمیفتاد :) و اما درس دوم که دیگه محشر کبری میکرد :) درس دوم انشاء بود! باورتون میشه؟! :)
و بشنوید از درس انشاء من که در دورۀ راهنمایی مدیر و ناظم رو چنان به ستوه آورد که به طوری رسمی پدرم رو مدرسه خواستن! این برای من بزرگترین لکۀ ننگ در تاریخ دوران تحصیلیم محسوب میشد. نگاه پدر به شکل چپ چپ اساسی رو نمیتونستم نادیده بگیرم، با این وجود سعی نمیکرد که به روم هم بیاره! روزی که پدر به مدرسه اومد صاف و زلال پیش چشمانمه. اول توی دفتر باهاش صحبت کردن و بعد هم پی من فرستادن. بعداً پدر برام تعریف کرد که بهش گفته بودن که "آقای...، آخه حیف نیست که پسر شما که شاگرد اول کلاسه چنین نمره های مفتضحانه ای در انشاء بیاره؟!" و طبیعتاً پدر هم سر تأییدی تکون داده بود و حرفهاشون رو تصدیق کرده بود... وقتی من به دفتر رسیدم، چکیده ای از نتایج مذاکرات رو فقط میخواستن به من ابلاغ بکنن: "از این به بعد باید سعی کنی بهتر بنویسی...":) یا ایها الناس، ولی آخه، چطور؟! بابا، نوشتن که خم رنگ رزی نبود! چیزی نبود که آدم بشینه هزار تا مسئله مثل ریاضی حل بکنه و دیگه همۀ فوت و فنش دستش بیاد! نوشتن رو، یا استعدادش رو داشتی یا نداشتی، و از اون بدتر هم که یک موضوعی رو بهت میدادن و یکی دو ساعتی هم وقت سر جلسۀ امتحان، بعد هم میگفتن حالا در موردش با کلماتی زیبا و بدون غلط املایی و دستوری بنویس... و اینکه نمیتونستی در مورد اونچه که دلت میخواست، بنویسی، از همه اش بیشتر برای من زور داشت!
آه که چه دورانی بودن اون روزا :) و بالاخره تمام دوران تحصیل رو تا گرفتن دیپلم با هر بدبختیی که بود، کژدار و مریز با این درس خسته کننده جداً، سوختیم و ساختیم... و کی میدونست که یک روزی یک قسمت بزرگی از زندگی عموناصر رو نوشتن در بر خواهد گرفت، به طوری که صبح که از خواب بیدار میشه به نوشتن فکر میکنه، و تا شب که میخواد سر رو بر بالین بذاره، این فکر از سرش به بیرون نمیره... عجب این زندگی غریبه واقعاً!
وقتی بچه بودم و به مدرسه میرفتم، با وجود این فکر "فقط دکتر و مهندس شدن"، دانشگاه رفتن توی ذهن همۀ بچه ها نبود، و البته کاملاً هم به طور طبیعی. ولی من از اولش هم نمیدونم به چه دلیلی مشکلی با درس و کتاب نداشتم. هیچوقت به این فکر نمیکردم که به جز درس خوندن هم ممکنه گزینۀ دیگه ای توی اون دوران وجود داشته باشه. نمیدونم این تأثیر تبلیغات والدین بود که باعث این جریان شده بود یا علت دیگه ای، در هر حال توی اون سالها این واقعیت زندگی من بود. تقریباً میتونم بگم که با همۀ درسها به اصلطلاح خودمون اون قدیما "حال" میکردم الاّ دو مورد که میتونم بگم رسماً ازشون بیزار بودم :) این دو درس که همیشه معدل من رو از اون بالا همچین میاورد پایین که نه تنها خودم بلکه حتی اولیا مدرسه هم دلشون به حالم میسوخت! درس اول نقاشی بود که همیشه نمره هام زیر 15 بود و اگر یک موقعی معلمی ثوابی میکرد و یک کمی بیشتر میداد، کلاه رو به هوا مینداختم و از خوشحالی پردرمیاوردم... و ناگفته نماند که این اتفاق هم البته زیاد نمیفتاد :) و اما درس دوم که دیگه محشر کبری میکرد :) درس دوم انشاء بود! باورتون میشه؟! :)
و بشنوید از درس انشاء من که در دورۀ راهنمایی مدیر و ناظم رو چنان به ستوه آورد که به طوری رسمی پدرم رو مدرسه خواستن! این برای من بزرگترین لکۀ ننگ در تاریخ دوران تحصیلیم محسوب میشد. نگاه پدر به شکل چپ چپ اساسی رو نمیتونستم نادیده بگیرم، با این وجود سعی نمیکرد که به روم هم بیاره! روزی که پدر به مدرسه اومد صاف و زلال پیش چشمانمه. اول توی دفتر باهاش صحبت کردن و بعد هم پی من فرستادن. بعداً پدر برام تعریف کرد که بهش گفته بودن که "آقای...، آخه حیف نیست که پسر شما که شاگرد اول کلاسه چنین نمره های مفتضحانه ای در انشاء بیاره؟!" و طبیعتاً پدر هم سر تأییدی تکون داده بود و حرفهاشون رو تصدیق کرده بود... وقتی من به دفتر رسیدم، چکیده ای از نتایج مذاکرات رو فقط میخواستن به من ابلاغ بکنن: "از این به بعد باید سعی کنی بهتر بنویسی...":) یا ایها الناس، ولی آخه، چطور؟! بابا، نوشتن که خم رنگ رزی نبود! چیزی نبود که آدم بشینه هزار تا مسئله مثل ریاضی حل بکنه و دیگه همۀ فوت و فنش دستش بیاد! نوشتن رو، یا استعدادش رو داشتی یا نداشتی، و از اون بدتر هم که یک موضوعی رو بهت میدادن و یکی دو ساعتی هم وقت سر جلسۀ امتحان، بعد هم میگفتن حالا در موردش با کلماتی زیبا و بدون غلط املایی و دستوری بنویس... و اینکه نمیتونستی در مورد اونچه که دلت میخواست، بنویسی، از همه اش بیشتر برای من زور داشت!
آه که چه دورانی بودن اون روزا :) و بالاخره تمام دوران تحصیل رو تا گرفتن دیپلم با هر بدبختیی که بود، کژدار و مریز با این درس خسته کننده جداً، سوختیم و ساختیم... و کی میدونست که یک روزی یک قسمت بزرگی از زندگی عموناصر رو نوشتن در بر خواهد گرفت، به طوری که صبح که از خواب بیدار میشه به نوشتن فکر میکنه، و تا شب که میخواد سر رو بر بالین بذاره، این فکر از سرش به بیرون نمیره... عجب این زندگی غریبه واقعاً!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر