کم پیش نیومده که چه اینجا در دنیای مجازی و چه در دنیای واقعی از فقر فرهنگیمون سخن برونم، از فرهنگ عزاداریمون، از اینکه همیشه از درد و رنج حرف میزنیم و از اینکه دائماً انگار با غم و غصه عهد بسته باشیم، از چیز دیگه ای صحبت به میون نمیاریم! اشتباه نکنین، نمیگم که درد و غم توی ما کمه، که هست، نمیگم بدبختی و درد توی جوامعمون کمیابه که نیست! مشکلات زیاد هست و مردم با هزار جور فلاکت و بیچارگی دست به یخه هستن همیشه، فقر بیداد میکنه، آزادی کلمه ایه که فقط توی قاموسها یافت میشه، تازه اگر همونجا هم درست هجا شده باشه... ولی بپذیریم که این فرهنگ درد و غم یک قسمتی از وجود ما شده، اصلاً بدون اون به نظر میرسه که یک چیزی کم و کسر داریم توی زندگی...
میخوام بگم که به آسونی از دردهامون صحبت میکنیم و کسی هم به هیچ وجه من الوجود این عجیب به نظرش نمیاد، چون همونجور که گفتم اینقدر که عادیه و طبیعیه کسی اصولاً اون رو عجیب و غریب هم نمیبینه. به همین خاطر هست که خیلی وقتها حتی وقتی شادی هم توی زندگیمون وجود داره با وجود این همه اندوه که انگار جزء لاینفک فرهنگ ما شده، بیان کردنش برامون ساده نیست!
من اما میخوام صحبت از حالتی بکنم که درست برعکس اون چیزهاییست که در بالا گفتم. یعنی همۀ اونها رو گفتم برای اینکه درست در مورد عکسش حرف رو به میون بکشم :) به یاد شعر معروف "زن فالگیر" شاعر شهیر دنیای عرب نزار قبانی افتادم. در اون زن فالگیر کلی از عشق آیندۀ پسری که داره فال قهوه براش میگیره صحبت میکنه، که معشوقش چطور خواهد بود و تصویری بسیار زیبا و رؤیایی براش ترسیم میکنه، و دست آخر وقتی جوون رو با کلمات جادوییش مسخ کرد، بهش میگه ولی این زنی که به دنبالش هستی اصلاً وجود خارجی نداره و به مانند "رشته ای از دود" هست که میاد و بعد از مدتی هم محو میشه!... بله، میخواستم بگم که اون حالتی رو در نظر بگیرین که آدم میخواد از غم و غصه ها بنویسه، از خاطرات دردناک قلم بزنه، "عمری که گذشت" رو به تصویر بکشه، داستانهای مربوط به "هجرتهای" متفاوتش رو مرقوم کنه، و خطاهای "دگربارش" رو پیش بکشه... و اونوقت اونقدر خوشحال باشه که نوشتن براش دیگه به سادگی قبل نباشه! با وجود این همه شعف چطور میشه تصویری کاملاً درست رو ترسیم کرد؟! و این دقیقاً همون حسیه که من این روزا دارم! دلم میخواد بنویسم ولی حس میکنم که هاله ای از فرح درونم رو فراگرفته چنانکه حتی اجازه نمیده کوچکترین غمی به درونش نفوذ کنه، و در نهایت برای نوشتن اونها باید وارد اون فضا شد!
میخوام بگم که به آسونی از دردهامون صحبت میکنیم و کسی هم به هیچ وجه من الوجود این عجیب به نظرش نمیاد، چون همونجور که گفتم اینقدر که عادیه و طبیعیه کسی اصولاً اون رو عجیب و غریب هم نمیبینه. به همین خاطر هست که خیلی وقتها حتی وقتی شادی هم توی زندگیمون وجود داره با وجود این همه اندوه که انگار جزء لاینفک فرهنگ ما شده، بیان کردنش برامون ساده نیست!
من اما میخوام صحبت از حالتی بکنم که درست برعکس اون چیزهاییست که در بالا گفتم. یعنی همۀ اونها رو گفتم برای اینکه درست در مورد عکسش حرف رو به میون بکشم :) به یاد شعر معروف "زن فالگیر" شاعر شهیر دنیای عرب نزار قبانی افتادم. در اون زن فالگیر کلی از عشق آیندۀ پسری که داره فال قهوه براش میگیره صحبت میکنه، که معشوقش چطور خواهد بود و تصویری بسیار زیبا و رؤیایی براش ترسیم میکنه، و دست آخر وقتی جوون رو با کلمات جادوییش مسخ کرد، بهش میگه ولی این زنی که به دنبالش هستی اصلاً وجود خارجی نداره و به مانند "رشته ای از دود" هست که میاد و بعد از مدتی هم محو میشه!... بله، میخواستم بگم که اون حالتی رو در نظر بگیرین که آدم میخواد از غم و غصه ها بنویسه، از خاطرات دردناک قلم بزنه، "عمری که گذشت" رو به تصویر بکشه، داستانهای مربوط به "هجرتهای" متفاوتش رو مرقوم کنه، و خطاهای "دگربارش" رو پیش بکشه... و اونوقت اونقدر خوشحال باشه که نوشتن براش دیگه به سادگی قبل نباشه! با وجود این همه شعف چطور میشه تصویری کاملاً درست رو ترسیم کرد؟! و این دقیقاً همون حسیه که من این روزا دارم! دلم میخواد بنویسم ولی حس میکنم که هاله ای از فرح درونم رو فراگرفته چنانکه حتی اجازه نمیده کوچکترین غمی به درونش نفوذ کنه، و در نهایت برای نوشتن اونها باید وارد اون فضا شد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر