اِی... آره... داشتم میگفتم... یادت هست؟ اون قدیما که صفایی بود توی دنیا، اون موقعها که مهر توی دل همۀ مردم بود، اون موقعها که دروغ فقط کمله ای بود چهار حرفی که برای کسی معنایی نداشت به جز همون چهار تا حرف... یادت هست؟ دلمون به چیزای کوچیک خوش بود توی این دنیا، به صدای بغبغوی کبوتری که سر صبح روی آنتن بالای خرپشته مینشست و نمیذاشت که ما توی گرمای تابستون روی پشت بوم اول صبح تا آفتاب نزده از خنکای صبح استفاده کنیم و یک بچه چرتی اضافه بزنیم، دلمون به شنیدن صدای آشناش خوش بود... یادت هست؟ صدای کاسه بشقابی دوره گرد که با دوچرخه اش میومد، دوچرخه ای که بهش موتوری وصل کرده بود تا پاهاش از رکاب زدن خسته نشه، و با اون صدای بلندش که احتیاج به هیچ بلندگویی در واقع نداشت از پشت مگافونش و با اون لهجۀ مخصوصش هوار میزد: کاسه، بشقاب، میخریم... و شنیدن صداش هر بار لبخندی رو به لبای ما مینشوند... یادت هست؟ اون روزا دلمون به این خوش بود که یه روزی بزرگ میشیم و با بزرگ شدنمون همه چیز توی زندگی درست میشه، و وقتی از بالای پشت بوم به خونه های اطراف نگاه میکردیم و چشممون به جنس مخالفی میفتاد، فکر میکردیم که میشه، یک روزی عاشق یکی از اینا بشیم، با این همه خوبیی که توی دنیا وجود داشت، هیچ چیزی بر سر راهمون وجود نداشت و فقط باید بزرگ میشدیم، باید بزرگ میشدیم تا ما رو به بازی بگیرن... یادت هست؟
بزرگ شدن اجتناب ناپذیر بود، عاشق شدن هم همینطور، دیگه همه چیز سر جای خودش بود و هیچ مانعی سر راه وجود نداشت برای خوشبخت شدن و رسیدن به آرزوهای کودکی... یادت هست؟ ولی یک روز صبح از خواب بیدار شدیم، یک روز چشمامون رو باز کردیم و دیدیم، نه، مثل اینکه همۀ اینا رؤیا بوده و خواب و خیال، پس کجان اینایی که همراه کودکی من بودن، پس کجان خوبی، صداقت، درستکاری، عشق و محبت، وفاداری، دلسوزی و فداکاری؟ همه رفته بودن، همه دست هم رو گرفته بودن و آواز "باید برویم از این دیار" رو سرداده بودن و چنان گم و گور شده بودن که حتی دیگه اثری هم ازشون باقی نمونده بود... یادت هست؟ آدما دیگه صورت نداشتن، یعنی داشتن ولی خالی بود از هر گونه خطوط، و هر روز هر جور که دلشون میخواست نقاشیش میکردن، یک روز شاد یک روز غمگین، یک روز عاشق تو و یک روز فارغ از تو... یادت هست؟ اون آدما روزی که نقاشی "ما از روز اول وصلۀ ناجور بودیم" رو به روی صورتشون نقاشی کرده بودن، فریاد برآوردن که "نه، نمیخوایم، حتی اگه پسر پیغمبر باشی"... یادت هست؟ ... به یاد بیار همۀ اونا رو، و حالا کجا هستن اونا: پشت پنجره ها در حسرت اینکه نیم نگاهی از سر ترحم به بیرون بندازی، یا مستأصل و درمونده به دنبال مکتوباتت تا شاید سری بالا بگیری و نظری از سر دلسوزی بهشون بندازی... و تو پیش خودت خواهی گفت: دیگه هرگز، هرگز... به یاد داشته باش، به یاد داشته باش!
بزرگ شدن اجتناب ناپذیر بود، عاشق شدن هم همینطور، دیگه همه چیز سر جای خودش بود و هیچ مانعی سر راه وجود نداشت برای خوشبخت شدن و رسیدن به آرزوهای کودکی... یادت هست؟ ولی یک روز صبح از خواب بیدار شدیم، یک روز چشمامون رو باز کردیم و دیدیم، نه، مثل اینکه همۀ اینا رؤیا بوده و خواب و خیال، پس کجان اینایی که همراه کودکی من بودن، پس کجان خوبی، صداقت، درستکاری، عشق و محبت، وفاداری، دلسوزی و فداکاری؟ همه رفته بودن، همه دست هم رو گرفته بودن و آواز "باید برویم از این دیار" رو سرداده بودن و چنان گم و گور شده بودن که حتی دیگه اثری هم ازشون باقی نمونده بود... یادت هست؟ آدما دیگه صورت نداشتن، یعنی داشتن ولی خالی بود از هر گونه خطوط، و هر روز هر جور که دلشون میخواست نقاشیش میکردن، یک روز شاد یک روز غمگین، یک روز عاشق تو و یک روز فارغ از تو... یادت هست؟ اون آدما روزی که نقاشی "ما از روز اول وصلۀ ناجور بودیم" رو به روی صورتشون نقاشی کرده بودن، فریاد برآوردن که "نه، نمیخوایم، حتی اگه پسر پیغمبر باشی"... یادت هست؟ ... به یاد بیار همۀ اونا رو، و حالا کجا هستن اونا: پشت پنجره ها در حسرت اینکه نیم نگاهی از سر ترحم به بیرون بندازی، یا مستأصل و درمونده به دنبال مکتوباتت تا شاید سری بالا بگیری و نظری از سر دلسوزی بهشون بندازی... و تو پیش خودت خواهی گفت: دیگه هرگز، هرگز... به یاد داشته باش، به یاد داشته باش!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر