۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

امروز ترا دسترس فردا نیست

داره نزدیک میشه! صدای پاش رو که داره آروم آروم به طرفم میاد کاملاً واضح و رسا دارم میشنوم... نمیخوام بگم که یک عمر نشستم و منتظر اومدنش بودم، ولی همیشه بهش فکر میکردم! راستی چرا بعضی از ارقام برای ما توی زندگی اینقدر مهم میشن؟! هیچ بهش فکر کردین؟ یعنی مگه عدد با عدد فرقی میکنه؟! همه اشون عدد هستن دیگه، حالا بعضیها یک رقمی، بعضیها دورقمی، بعضیها صفر توشون هست و بعضیها هم رند  به حساب میان، ولی اونچه که مسلمه توفیری با هم دیگه ندارن و همه از ارقام صفر تا نه درست شدن...
خیلی سعی میکنم که بهش فکر نکنم این روزا، خیلی دلم میخواد که اصلاً متوجه اومدن و رفتنش نشم، مثل همیشه! خیلی دلم میخواد که هیچکس اصلاً حواسش به اومدنش نباشه... ولی مگه میشه؟! مثل اون عزیزی که هفته ها قبل داشت یادآورش میشد و یک دفعه خودش متوجه شد و دستش رو جلوی دهنش گرفت!... و پیش خودم گفتم: ای بابا، آخه به این زودی؟!
ولی عیب نداره عموناصر! این یکی هم خواهد اومد و مثل اون یکیها که هر ساله اومدن و یادآور "بهارهای" تو شدن و رفتن، و یک یادآوری درست و حسابی خواهد کرد:

امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
خیام

هیچ نظری موجود نیست: