۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

عمری که گذشت: 35. روز کذایی

خیلی عجیبه که خاطرات بعضی از دوره ها توی زندگی آدم کاملاً واضح و زلال در خاطر باقی میمونن هر چقدر هم که گذر عمر سعی بر این بکنه که غباری به روی اونها بنشونه!... اون سالی که داشتم تلاش میکردم که همه چیز رو برای اومدنش به اون دیار آمده کنم، خاطراتش انگار که همین دیروز اتفاق افتادن، و بعضیهاشون رو حتی لحظه به لحظه توی ذهنم دارم...
کار توی روزنامه به موازات درسها همچنان ادامه داشت بدون اینکه درآمد درست و حسابیی برام داشته باشه! باید به فکر پیدا کردن کار دیگه ای میفتادم یا حداقل روزنامۀ دیگه ای رو پیدا میکردم که پول بیشتری برای اون بیگاریی که از آدم میکشیدن، بده، ولی تا پیدا کردن یک کار بهتر فعلاً چاره ای نبود و باید به همون کار قناعت میکردم. پیدا کردن یک خونه با هزینۀ کمتر برام خیلی مهم بود. یک اتاقی پیدا کردم که اجاره اش به مراتب از مال خودم کمتر بود ولی جاش خیلی دور بود و مجبور میشدم که روزانه کلی راه رو با تراموا برم تا به دانشگاه و محل کار برسم. داشتم با همخونه ایم تصادفاً در این مورد صحبت میکردم و میگفتم که دنبال خونه هستم که یک دفعه یک پیشنهاد خوبی بهم داد. گفت که میخواد برای مدت یکسال برای یادگیری زبان اسپانیایی به کشورهای آمریکای لاتین بره. بچۀ خیلی زرنگی بود و خیلی به زبان علاقه داشت. اینجور که خودش تعریف میکرد سالها بود که به کلاسهای اسپانیایی میرفت و فکر میکرد که دیگه وقتش رسیده که به محیط بره و اونجا زبون رو بهتر یاد بگیره. پیشنهادش این بود که اگه من بتونم چند ماهی رو طاقت بیارم، میتونم اطاق اون رو بگیرم و اجاره اش رو با هم نصف کنیم. اینجوری هم به نفع اون میشد که مطمئن بود که یک شخص مورد اطمینان توی اتاقش زندگی خواهد کرد و هم مجبور نمیشد که در عرض اون مدت غیبتش همۀ کرایه رو بده! برای من این پیشنهاد یک اکازیون درست و حسابی محسوب میشد، ولی فقط اون چند ماه رو چیکار باید میکردم؟... خوب، خدا بزرگ بود و بالاخره یک راهی برای اون هم پیدا میشد...
پسرداییهای دوست دیرین که من یک مدتی پیششون زندگی کرده بودم، همخونه ایی داشتن که اهل فلسطین بود. پسر بسیار نازنینی بود و از اونجایی که هم دانشگاهی من هم بود با هم رفاقت نزدیکی پیدا کرده بودیم. بعدها که پسرداییها از اون خونه بلند شده بودن، این پسر فلسطینی هم مجبور شده بود که بره و برای خودش خونه ای پیدا کنه. و همونجور که گفتم یک راهی سرانجام پیدا میشه، همونجور هم شد! این دوست فلسطینی با محبت، بهم اصرار کرد که اون مدتی رو که منتظر هستم تا اتاق همخونه ایم خالی بشه، پیش اون برم. خیلی از این پیشنهادش خوشحال شدم چون واقعاً خیلی دوستش داشتم و باهاش یک مدتی همخونه شدن برام جداً مطبوع بود.
انگار همه چیز داشت سر خودش مینشست. با صاحب خونه صحبت کردم و اتاقم رو پس دادم و نقل مکان کردم به خونۀ دوست فلسطینی. خود اون هم البته با یک تعدادی دانشجوی دیگه همخونه بود، و در اصل آشپزخونۀ مشترک با هم داشتن. یک اشکال بزرگ که خونۀ این دوست داشت این بود که حموم نداشت و این بندۀ خدا برای استحمام باید به استخر میرفت. این امروز شاید برای خوانندۀ گرامی کمی عجیب به نظر بیاد، یعنی نبودن حموم توی خونه، ولی توی اون دوران و در اون شهر زیاد عجیب نبود و گاهی پیش میومد که ملت اتاقهاشون به دانشجوها اجاره میدادن بدون اینکه امکانات شست و شویی وجود داشته باشه. خلاصه که من هم چاره ای به جز این نداشتم که مرتب به همراه این دوست به استخر برای استحمام برم. یک مورد دیگه ای که کار زندگی کردن من رو اونجا سخت میکرد نداشتن کلید بود، چون به سادگی نمیشد رفت و از روی کلیدها ساخت، و به جز اون هم چون صاحبخونه خودش توی همون ساختمون زندگی میکرد، در اصل نباید از بودن من خبردار میشد، یعنی اگر من رو با کلید در حال باز کردن در میدید، ممکن بود که مشکوک بشه و برای این دوست تولید دردسر بکنه! و نداشتن کلید فقط من رو به یاد خاطره ای از اون دوران میندازه که من همیشه به عنوان یکی از بدترین روزهای زندگیم ازش یاد میکنم، شاید بهتر باشه که بگم، میکردم چون از اون سالها به بعد اینقدر که جریانهای جور و واجور ناخوشایند توی زندگی من به وقع پیوسته که دیگه شاید خاطرات این روز اونقدرها هم حاد به نظر نیان:
اون روز طبق معمول هر روز به دانشگاه رفتم. قرار بود که جواب یکی از امتحانهای بین ترمی توی یکی از درسها رو به تابلو اعلانات بزنن. پیش خودم فکر میکردم که خوب داده باشمش چون کلی هم براش خونده بودم. وقتی لیست رو روی تابلو اعلانات انستیتو مربوطه نگاه کردم، در کمال تعجبم دیدم که استادیار زیاد مهربانانه تصحیح نکرده و میانگین نمره ها خیلی پایینتر از اونی بود که همه مد نظر داشتن! حالم به طور اساسی گرفته شد. بعد از ظهر هم بعد از کلاسها یکراست سرکار رفتم. هوا اون روز بیرحمانه سرد شد بود و سوز برف رو توی هوا کاملاً میشد حس کرد. یادم هست که اون چند ساعت رو توی خیابون حسابی سردم شد و لرزیدم. در این میون هم برف شدیدی شروع به باریدن کرد. فکر کنم برای رفتن به دستشویی جام رو برای چند دقیقه ای ترک کردم و در همین فاصله انگار مأمور کنترل روزنامه اومده بوده و دیده بوده که سر جای من کسی نیست، و گزارشش رو به روزنامه داده بوده. وقتی بعد از اتمام کار به دفتر روزنامه رفتم، رئیس کوتولۀ مصری دادش به هوا رفت که "تو حق نداشتی مکانی که بهت داده شده رو ترک کنی..."! هر چی سعی کردم براش توضیح بدم که پدرآمرزیده، آخه وقتی آدم تنگش میگیره، پس باید چیکار کنه، ولی شمشیر رو از رو بسته بود و گوشش به این حرفها بدهکار نبود! راستش من هم که دیگه توی اون مدت، تا به زیر گلوم رسیده بود یک دعوای درست و حسابی باهاش کردم و بعدش هم بیرون اومدم... پیش خودم فکر کردم که "عجب روزیه واقعاً امروز و دیگه از این بدتر نمیشه!"، ولی زهی خیال باطل! برف شدیداً باریده بود و دوچرخه سواری رو فوق العاده صعب و پر دردسرکرده میکرد. به هر زحمتی بود خودم رو به خونه رسوندم. از ناراحتی و عصبانیت خون داشت خونم رو میخورد... و با چی روبرو شدم؟ درِ اصلی ساختمون قفل بود! حالا باید چیکار میکردم توی اون سرما و تاریکی شب؟! خودم رو به یک تلفن عمومی رسوندم و به این دوست فلسطینی تلفن زدم ولی هرچقدر زنگ خورد جوابی از کسی نیومد! ای خدای من، این چه روزی بود که تمومی نداشت و همه اش بدبیاری توش بود! اون از نتیجۀ امتحان، بعدش هم دعوای سرکار و حالا هم نصفه شبی توی خیابون آواره موندن!
فکرم دیگه کار نمیکرد، و تنها در یک لحظه، به یاد دوست دیگه ای افتادم. بهش زنگ زدم و بعد از کلی عذرخواهی جریان رو براش توضیح دادم. خدا عمرش بده، گفت همین الان پاشو بیا اینجا... و بدین شکل اون روز کذایی بالاخره به اتمام رسید، روزی که سالهاست در خاطرم مونده و عن قریب تا زنده ام از یاد نخواهم برد!

هیچ نظری موجود نیست: