۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

آینده، مهمان سرزده

تا به امروز هر چی نوشته دارم اینجا همه اش در مورد گذشته است و البته گاهی هم پیش میاد که مربوط به حاله... منظورم زمان حاله و فکرای دیگه نکنین خلاصه :) این روزا هم به هر کی میرسم میگم که در مورد گذشته ها زیاد فکر نکنین چون گذشته ها رفتن و به گورستان تاریخ پیوستن و دارن زیر خاکش صد تا کفن میپوسونن... نبش قبر هم که اصلاً جایز نیست چه از نظر عرفی و چه از نظر اخلاقی! در مورد آینده هم میگم که به هیچ عنوانی فکر نکنین چون اسمش روشه، هنوز نیومده و "میاد" و وقتی هم اومد معلوم نیست که چطوری میاد، مثل مهمون سرزده ای میمونه که همیشه از اومدنش خبر داری، میدونی که میاد ولی نمیدونی که کی میاد و وقتی که میاد چند نفر به همراه خودش داره، و از اون مهمتر اینکه وقتی اومد چند وقت قراره بمونه!
امروز ولی میخوام برخلاف تمام شعارهایی که این اواخر دادم - هنوز هم البته تا چند سطر قبل سنگر رو رها نکردم :) - در مورد آینده بنویسم! همیشه هم در جهت مساعد آب شنا کردن خوب نیست، مگه نه؟ گاهی هم شاید بد نباشه که زد توی خط کله شقی و بر خلاف جریان دست و پا زد :) ولی همینجا دارم اعلام میکنم که این استثناست و به قولی استثنا نفی قاعده نکرده و نخواهد کرد. این یک بار رو میخوام دل به دریا بزنم و بذارم تا افکارم در قایق رؤیاهام در این دریای بیکران آمال و آرزوها شناور باشه و آزادانه به هر سمتی که دلش میخواد سر بخوره و سر بخوره... و من بر لبه اش نشسته باشم و از خوردن نسیم خوش تمنا که به صورتم میخوره حظ بکنم...  عموناصر، برای اولین بار توی زندگیت، آینده دیگه تیره و تار به نظر نمیاد، برای اولین بار در تاریخ عمرت دیگه ترس از آینده نداری حتی برای یک لحظه، برای اولین بار در طول حیاتت به خودت میگی: هر چه بادا باد!... و به یاد استاتوس عزیزی میفتی که گاهی وقتی چراغ خونه اش روشنه، بر سر در سراش نوشته شده: "زندگی دیگه از این بهتر نمیتونه بشه"! آینده، تو این مهمون سرزده، در انتظارت هستم... بیصبرانه!

هیچ نظری موجود نیست: