کارفرمای ما التفات میکنه و هزینۀ خدمات درمانی یا به عبارت بهتر فقط ویزیت دکتر رو پرداخت میکنه! این تنها امتیازیه که برای ما قائله، به جز حقوق ماهیانه البته! باید هر بار که به پزشک مراجعه میکنیم قبضش رو نگه داریم و بعدش ازش کپی بگیریم و برای رئیس بفرستیم تا اون هم بعد از تأیید به بخش مالی بفرسته...
چند وقتی بود که این قبضها جمع شده بود. تنبلیم اومده بود که بفرستمشون، ولی امروز دیگه با خودم گفتم بهتره این کار رو انجام بدم. یک کپی دسته جمعی از همه اشون گرفتم و راه افتادم که به قسمت دیگه ای که صندوقهای پستیمون قرار داده، برم... بهترین کار مستقیماً توی صندوق خود رئیس انداختنه. از در که بیرون زدم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که حس کردم که از دور چهرۀ آشنایی داره نزدیک میشه. هرچی نزدیکتر شد بیشتر مطمئن شدم که خودشه. همکاری بود که مدتها بود ندیده بودمش، بیشتر از یکسال در هر صورت. توی فیسبوک کم و بیش اخبارش رو میخوندم ولی توی این مدت با اینکه محل کارمون یکجاست، باهاش برخورد نکرده بودم...
اون قدیما، روز اولی که رئیسم اون رو با خودش پیش ما آورد و بهمون معرفیش کرد رو کاملاً به خاطر دارم. دختر جوونی که تمام فکر و ذکرش این بود که دکتر بشه، اومده بود که به طریقی توی محیط باشه. هرگز توی زندگیم کسی رو به این مصممی برای انجام کاری ندیده بودم. راه خیلی درازی رو در پیش داشت برای رسیدن به آرزوش، یعنی ورود به رشتۀ پزشکی که این توی این مملکت از اون کارای جداً سخته. میگفت که پدرش مبتلا به ام اس هست و همین این انگیزه رو درش ایجاد کرده که حتماً پزشکی بخونه و از اون مهمتر تخصصش رو توی زمینۀ اعصاب بگیره. نمیدونم، شاید هم من و همکارم نگاهی به هم کردیم و با زبون بی زبونی به هم گفتیم که داره خواب و خیال میبینه! ولی با تلاش زیاد و پشتکار سرانجام موفق به ورود شد و همین پارسال بالاخره درسش رو به اتمام رسوند... جداً که جای تحسین داره و تازه در این بین ازدواج هم کرد و دو تا هم بچه داره... و همۀ این کارها رو با هم انجام دادن، اونایی که "حبسی" کشیدن، میدونن که من چی میگم :) حال اگر فکر میکنین که به همۀ اینها بسنده کرده، سخت در اشتباهین، چون منهای همۀ اینها، کار تحقیقاتی هم از روز اول انجام داده و سالهاست که در پی گرفتن مدرک دکترای پژوهشیش هم هست...
گفتم:
- کار نوشتن تزت به کجا رسید؟
مکثی کرد و بعدش ناگهان انگار که یک عمر حرف در این باب داشته باشه، شروع به تعریف کرد:
- دست رو دلم نذار که دلم خونه، عموناصر! الان دارم میفهمم که تو توی اون دوران چی کشیدی! این استاد راهنمام پیرم رو درآورده... مقاله مینویسم و براش میفرستم که بخونه، هفت هشت ماه ازش خبری نمیشه. بهش تلفن میزنم جواب نمیده، بهش پیامک میدم هیچ عکس العملی نشون نمیده و دست آخر مجبور میشم که به همکارش توی فیسبوک پیغام بدم تا ازش خواهش کنه باهام تماس بگیره...
و در حال گفتن این حرفها یک دفعه دیدم ساکت شد و بعدش چشماش پر ازاشک. دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و همون وسط توی راهرو زد زیر گریه :( خیلی دلم براش سوخت! و یک لحظه این صحنه من رو برد به اون دوران که خودم با این جریان شب و روز دست به گریبون بودم. چه شبایی که از زور حرص و عصبانیت از دست استاد راهنما تا صبح خوابم نبرده بود و یا اگر هم خوابیده بودم به زور قرص خواب آور بود!... سعی کردم که دلداریش بدم چون بیشتر از این هم کاری از دستم برنمیومد در اون لحظه، یعنی از دست هیچکس کلاً کاری برنمیاد! فقط بهش گفتم:
- ممکنه که الان نور رو در انتهای تونل نبینی ولی بهت قول میدم که سرانجام این روزا به پایان میرسن و بعدش اونوقت هر وقت که به یادت میان، لبخندی به لبات خواهد اومد!
از هم خداحافظی کردیم و ازم قول گرفت که بیشتر بهشون سر بزنم و به مانند این سالهای اخیر "غریبه ای" نباشم. توی راه انداختن کپی قبضها به صندوق و برگشتن به اتاقم، از فکرش نمیتونستم بیرون بیام! از یک طرف خیلی براش ناراحت شدم چون دقیقاً میدوستم که چه روزهای جهنمیی رو داره سپری میکنه، و از طرف دیگه هم ته دلم خوشحال بودم که برای همیشه اون روزها رو پشت سر گذاشتم... با خودم فکر کردم: روزهای جهنمی، دیگه هرگز!
چند وقتی بود که این قبضها جمع شده بود. تنبلیم اومده بود که بفرستمشون، ولی امروز دیگه با خودم گفتم بهتره این کار رو انجام بدم. یک کپی دسته جمعی از همه اشون گرفتم و راه افتادم که به قسمت دیگه ای که صندوقهای پستیمون قرار داده، برم... بهترین کار مستقیماً توی صندوق خود رئیس انداختنه. از در که بیرون زدم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که حس کردم که از دور چهرۀ آشنایی داره نزدیک میشه. هرچی نزدیکتر شد بیشتر مطمئن شدم که خودشه. همکاری بود که مدتها بود ندیده بودمش، بیشتر از یکسال در هر صورت. توی فیسبوک کم و بیش اخبارش رو میخوندم ولی توی این مدت با اینکه محل کارمون یکجاست، باهاش برخورد نکرده بودم...
اون قدیما، روز اولی که رئیسم اون رو با خودش پیش ما آورد و بهمون معرفیش کرد رو کاملاً به خاطر دارم. دختر جوونی که تمام فکر و ذکرش این بود که دکتر بشه، اومده بود که به طریقی توی محیط باشه. هرگز توی زندگیم کسی رو به این مصممی برای انجام کاری ندیده بودم. راه خیلی درازی رو در پیش داشت برای رسیدن به آرزوش، یعنی ورود به رشتۀ پزشکی که این توی این مملکت از اون کارای جداً سخته. میگفت که پدرش مبتلا به ام اس هست و همین این انگیزه رو درش ایجاد کرده که حتماً پزشکی بخونه و از اون مهمتر تخصصش رو توی زمینۀ اعصاب بگیره. نمیدونم، شاید هم من و همکارم نگاهی به هم کردیم و با زبون بی زبونی به هم گفتیم که داره خواب و خیال میبینه! ولی با تلاش زیاد و پشتکار سرانجام موفق به ورود شد و همین پارسال بالاخره درسش رو به اتمام رسوند... جداً که جای تحسین داره و تازه در این بین ازدواج هم کرد و دو تا هم بچه داره... و همۀ این کارها رو با هم انجام دادن، اونایی که "حبسی" کشیدن، میدونن که من چی میگم :) حال اگر فکر میکنین که به همۀ اینها بسنده کرده، سخت در اشتباهین، چون منهای همۀ اینها، کار تحقیقاتی هم از روز اول انجام داده و سالهاست که در پی گرفتن مدرک دکترای پژوهشیش هم هست...
گفتم:
- کار نوشتن تزت به کجا رسید؟
مکثی کرد و بعدش ناگهان انگار که یک عمر حرف در این باب داشته باشه، شروع به تعریف کرد:
- دست رو دلم نذار که دلم خونه، عموناصر! الان دارم میفهمم که تو توی اون دوران چی کشیدی! این استاد راهنمام پیرم رو درآورده... مقاله مینویسم و براش میفرستم که بخونه، هفت هشت ماه ازش خبری نمیشه. بهش تلفن میزنم جواب نمیده، بهش پیامک میدم هیچ عکس العملی نشون نمیده و دست آخر مجبور میشم که به همکارش توی فیسبوک پیغام بدم تا ازش خواهش کنه باهام تماس بگیره...
و در حال گفتن این حرفها یک دفعه دیدم ساکت شد و بعدش چشماش پر ازاشک. دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و همون وسط توی راهرو زد زیر گریه :( خیلی دلم براش سوخت! و یک لحظه این صحنه من رو برد به اون دوران که خودم با این جریان شب و روز دست به گریبون بودم. چه شبایی که از زور حرص و عصبانیت از دست استاد راهنما تا صبح خوابم نبرده بود و یا اگر هم خوابیده بودم به زور قرص خواب آور بود!... سعی کردم که دلداریش بدم چون بیشتر از این هم کاری از دستم برنمیومد در اون لحظه، یعنی از دست هیچکس کلاً کاری برنمیاد! فقط بهش گفتم:
- ممکنه که الان نور رو در انتهای تونل نبینی ولی بهت قول میدم که سرانجام این روزا به پایان میرسن و بعدش اونوقت هر وقت که به یادت میان، لبخندی به لبات خواهد اومد!
از هم خداحافظی کردیم و ازم قول گرفت که بیشتر بهشون سر بزنم و به مانند این سالهای اخیر "غریبه ای" نباشم. توی راه انداختن کپی قبضها به صندوق و برگشتن به اتاقم، از فکرش نمیتونستم بیرون بیام! از یک طرف خیلی براش ناراحت شدم چون دقیقاً میدوستم که چه روزهای جهنمیی رو داره سپری میکنه، و از طرف دیگه هم ته دلم خوشحال بودم که برای همیشه اون روزها رو پشت سر گذاشتم... با خودم فکر کردم: روزهای جهنمی، دیگه هرگز!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر