بالاخره اومد بعد از این همه سال انتظار... سال 2013! الان میگین عموناصر این اول صبحی در این اولین روز سال جدید در حالیکه همه از جشن و شادی شب گذشته و چه بسا نوشیدنهای فراوون، در خواب ناز هستن و دارن هفتاد که سهله، هفتاد هزار پادشاه رو در خواب شیرین سیر میکنن، به سرش زده :) نه والله، باور کنین که به سرم نزده و برای یک بار هم که شده بعد از مدتها هذیون نمیگم :) خیلی وقته که منتظر رسیدن این سال بوده ام، هر چقدر هم که ازم بپرسین دلیلش رو نمیتونم بهتون بگم! میپرسین چرا؟! خب، به خاطر اینه که خودم هم علتش رو نمیدونم! خودم هم نمیدونم که چرا این همه سال در انتظار رسیدن این سال که دو رقم آخرش هم شاید زیاد خوش یمن به نظر نیاد، نشسته ام! شاید این اولین و آخرین باری باشه که این دو رقم رو در سالهای عمرم به چشم خودم خواهم دید... هیچکس توی این دنیا عمر نوح نداره و همه امون در نهایت روزی غزل خداحافظی رو خواهیم خوند. همیشه گفتم و بازم میگم: کسی برای موندن به این دنیا نیومده، از خاک براومدیم و بر خاک خواهیم شد همگی، و تنها چیزی که توی این جهان فانی "فعلاً" مطلقه، همین رفتنه!
مثل اینکه در این اولین روز سال زیادی دارم وارد معقولات میشم، نه؟ چه کنم دیگه؟! فکر کردم که شاید به این طریق کمی با عقل کنار بیام و از احساسات بکاهم، احساساتی که همیشه همراه من بوده و شاید تا آخر عمرم باهام خواهد بود... و به یاد معلم کلاس دوم راهنماییم افتادم که خیلی دوستش داشتم و گاهی میرفتم و با اون حالت کودکانه ام براش از زمین و زمان درد دل میکردم. بهم راه و چاه نشون میداد و من از شنیدن راهنماییهاش احساس خرسندی و شعف بهم دست میداد. و به یاد میارم که سر کلاس وقتی که کاری رو ارائه دادم و مایۀ خوشحالیش شدم، رو کرد به همۀ بچه ها و گفت: "بچه ها نظرتون چیه، باید بیست رو به عموناصر بدیم چون جداً مستحقشه... و این آقای عموناصر ما خیلی آدم احساساتییه..." یادت به خیر باشه معلم مهربون که الحق خوب عموناصر رو شناختی و چه نیک میدونستی که من بدون احساساتم توی این دنیا خواهم مرد، و وجود خارجی نخواهم داشت!...
سال 2013 برای من سالی خواهد بود مالا مال از احساسات، سالی خواهد بود سرشار از دوستی و صفا، و سالی خواهد بود مملو از عشق و محبت... این قولیه که دیشب ثانیه های آخر قبل از تحویل سال مسیحی به خودم دادم... د رحالیکه چشمانم رو بسته بودم و با تموم وجودم ذره ذرۀ احساساتم رو در میلیمتر به میلیمتر بدنم حس میکردم... سال 2013 سالی خواهد بود فراموش نشدنی در زندگی عموناصر... آمین، یا رب العالمین :)
مثل اینکه در این اولین روز سال زیادی دارم وارد معقولات میشم، نه؟ چه کنم دیگه؟! فکر کردم که شاید به این طریق کمی با عقل کنار بیام و از احساسات بکاهم، احساساتی که همیشه همراه من بوده و شاید تا آخر عمرم باهام خواهد بود... و به یاد معلم کلاس دوم راهنماییم افتادم که خیلی دوستش داشتم و گاهی میرفتم و با اون حالت کودکانه ام براش از زمین و زمان درد دل میکردم. بهم راه و چاه نشون میداد و من از شنیدن راهنماییهاش احساس خرسندی و شعف بهم دست میداد. و به یاد میارم که سر کلاس وقتی که کاری رو ارائه دادم و مایۀ خوشحالیش شدم، رو کرد به همۀ بچه ها و گفت: "بچه ها نظرتون چیه، باید بیست رو به عموناصر بدیم چون جداً مستحقشه... و این آقای عموناصر ما خیلی آدم احساساتییه..." یادت به خیر باشه معلم مهربون که الحق خوب عموناصر رو شناختی و چه نیک میدونستی که من بدون احساساتم توی این دنیا خواهم مرد، و وجود خارجی نخواهم داشت!...
سال 2013 برای من سالی خواهد بود مالا مال از احساسات، سالی خواهد بود سرشار از دوستی و صفا، و سالی خواهد بود مملو از عشق و محبت... این قولیه که دیشب ثانیه های آخر قبل از تحویل سال مسیحی به خودم دادم... د رحالیکه چشمانم رو بسته بودم و با تموم وجودم ذره ذرۀ احساساتم رو در میلیمتر به میلیمتر بدنم حس میکردم... سال 2013 سالی خواهد بود فراموش نشدنی در زندگی عموناصر... آمین، یا رب العالمین :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر