۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

قضاوت چه آسونه!

به ساعت روی صفحۀ مونیتور نگاهی انداختم، دیگه وقتش بود که کرکره های مغازه رو پایین بکشم و راهی خونه بشم. همیشه عادت دارم که چند دقیقه ای رو زودتر سر ایستگاه برم و منتظر اتوبوس بایستم، و همیشه هم به خودم تو دلم نهیب میزنم که چرا بیخودی اینقدر زود بیرون میزنی؟! اون روز دیگه تصمیم گرفتم که برای یک بار هم که شده در دقیقۀ آخر در دفترم رو قفل کنم و بعد کارت بزنم... و درست ثانیۀ آخر به ایستگاه رسیدم به طوری که مجبور شدم برای اینکه اتوبوس رو از دست ندم، بدوم و سراسیمه خودم رو به داخل بندازم!
از نشستن توی اتوبوس خوشم نمیاد، اینم شاید از اون عادتهای قدیمی باشه که خودم هم نمیدونم اصولاً از کجا بر ذهن من نشسته! شاید هم از اونجا اومده باشه که قدیما آدمای مسن رو در اتوبوس میدیدم که اصرار بر این داشتن که حتماً بایستن... و هر بار که این صحنه رو مشاهده میکردم با خودم میگفتم که بنده های خدا انگار میخوان چیزی رو به خودشون ثابت کنن، اینکه هنوز جوونن و نیاز به نشستن ندارن!... جای همیشگی خودم ایستادم یعنی اونجایی که در واقع مخصوص اوناییه که با کالسکۀ بچه سوار میشن، یا اونایی که با چمدونهاشون بالا میان و معلومه که قصد سفر دارن. اونجا صندلیهایی هم تعبیه کردن که تاشو هستن، برای مادر یا پدر که بشینه و به کوچولوش که توی کالسکه خوابیده لبخند بزنه و باهاش خوش و بش کنه یا وقتی که صدای گریه اش تموم اتوبوس رو برداشت آرومش کنه، یا اون مسافری که در فکر راهه و اونی که با کیلومترها فاصله در انتظارشه... اونجا روی اون صندلیهای تاشو مردی نشسته بود، ولی نه کالسکه ای داشت و نه چمدونی! نگاهش خیلی غریب بود، به مستها میمومد و برادران چرتی، یا شاید هم عاشقی افسرده و چه بسا مهجور! نیم نگاهی بهش انداختم و بعد بهش پشت کردم تا روم به طرف جهت حرکت باشه والا حالم بهم میخورد از حرکت اتوبوس...
توی افکار خودم بودم و زیر لب درس هفته رو زمزمه میکردم
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
و ادامه دادم
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را 
سماع وعظ کجا نغمۀ رباب کجا
توی همین حال و هوا بودم که یک دفعه صدای راننده با لهجۀ خیلی غلیظ خارجی از بلندگو، عیشم رو منقص کرد! دقیق شدم و گوشام رو تیز کردم ببینم چی داره میگه... و میگفت که کسی دگمۀ توقف رو فشار داده و انگار نمیخواد پیاده بشه! توجهی نکردم و به زمزمه های پنهانی خودم ادامه دادم، اما سر ایستگاه بعد باز صدای این راننده دراومد که این بار دیگه داشت عملاً فریاد میکشید: "یکی این دگمه رو فشار میده بدون اینکه خودش متوجه باشه! احتمالاً کسیه که توی مکان مخصوص کالسکه ها نشسته...". با شنیدن این حرف برگشتم و نگاهی به اون مست یا عاشق یا مهجور کردم، شاید هم کمی سرزنش آمیز، که چه کاریه آخه این عمل؟! صدای این راننده رو درمیاری و نمیذاری ما در آسایش برای خودمون زمزمه کنیم و بفهمیم که "صلاح کار کجاست"، آخرش!... توی همین فکرها بودم که راننده که دیگه انگار صبرش لبریز شده بود، درب اتاقک خودش رو باز کرد و به طرف قسمت عقب اتوبوس اومد. همه مات و مبهوت داشتن بهش نگاه میکردن که چیکار میخواد بکنه! پیش خودم گفتم که الان به سراغ این برادر چرتی میره و دادی از ته دل بر سرش میکشه... و توی همین فکرها بودم که جلوی من رسید، نگاهی به من کرد و با دستش آروم من رو به کناری زد! گفت: برای هر کسی ممکنه پیش بیاد! بله، این من بودم که در زمزمه های "من خراب کجا" به دگمۀ توقف تکیه داده بودم و این رانندۀ بیچاره رو مستأصل کرده بودم!... عرق شرم به پیشونیم نشست و از دست خودم خیلی ناراحت شدم، به خاطر اینکه مخیل آسایش باقی مسافرین و راننده شده بودم، و از اون مهمتر و دردناکتر، به خاطر اینکه قضاوت کرده بودم این همنوعم رو... و قضاوت کردن آدما چقدر آسونه، عموناصر... چقدر آسون!

هیچ نظری موجود نیست: