۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

دگر بار: 34. شادی کوتاه مدت

جایی خوندم که آدم وقتی خاطره هاش قوی تر از امید هاش باشن اون موقع است که به نظر میاد که پیری داره به سراغش میاد! نمیدونم شاید هم زیاد دور از واقعیت نباشه این کلمات قصار ولی اون چه که برای من مبرهنه اینه که خاطراتم در درونم زیاد هستن و خیلی هم قوی، ولی هنوز باید سالهای سال به دنبال امیدهام دوان باشن و چه بسا که به گرد پاشون هم نرسن...
خاطرات این داستان اونقدرها دور نیستن ولی خیلی دور به نظر میان برای من الان که دارم بازگوشون میکنم، حس میکنم که یک عمر ازشون گذشته! شاید هم باید این رو به فال نیک گرفت... بله، داشتم میگفتم، از جشن عید میگفتم، از دوست گمگشته که دوباره پیداش کرده بودم، از دوستی که به نظر میومد یک دل نه  صد دل عاشق شده، مثل آقا موشۀ شهر قصه ها، عاشق خاله سوسکه... ولی عاشق خاله سوسکه که نه، چون اون رو که همه عاشقش بودن...
بعد از اون مهمونی جشن عید این دوست ما به هر شکلی که بود دوست مجازی رو توی دنیای مجازی پیداش کرد و باهاش تماس رو برقرار کرد. به من حرفی نمیزد ولی خبراش به من میرسید چون این دو تا دوست قدیمی، یعنی همسر من و دوست مجازی، همه چیز رو به هم میگفتن! من راستش از روز اول از این جریان که اینا هیچ صحبتی رو از هم پنهون نمیکنن خبر داشتم ولی عمقش رو هر چی میگذشت بیشتر متوجه میشدم... انگار به دوست مجازی پیشنهاد داده بود که با هم بیرون برن ولی اون در مقابلش این پیشنهاد رو داده بود که ما چهارتایی با هم این کار رو بکنیم. این جریان برای من خیلی آشنا بود! یک بار دیگه هم همین کار رو نکرده بودیم و با یک دوست دیگه ام راندوویی دوبله نرفته بودیم؟! ولی از اون "قرار مربع" حالا دیگه چند سالی گذشته بود و در خلالش کلی اتفاقات افتاده بود. در این میون ما ازدواج کرده بودیم و حتی اون دوست دخیل در راندووی قبلی هم، خوشبختی رو در جای دیگه پیدا کرده بود! یک احساسی اون وسط برای من وجود داشت که انگاری تاریخ داشت دوباره تکرار میشد...
قرار گذاشته شد برای این دیدار چهار جانبه. برام خیلی عجیب بود که دوست مجازی میخواست که توی این ملاقات ما هم باشیم! یعنی در واقع دو تا آدم بزرگ و بالغ که سنی ازشون گذشته بود و هر کدوم هم کوله بار خاص خودشون رو در زندگی به دوش میکشیدن، دیگه احتیاج به "سر خر" نداشتن! ولی خوب دیگه از ما خواسته شده بود و ضرری هم به کسی وارد نمیومد با رفتن ما... سر وقت  در جای مقرر همگی حاضر بودیم، یعنی توی کافه ای در مرکز شهر. چندین ساعت رو به گپ و شوخی و خنده اونجا گذروندیم. موقع رفتن دوست ما پیشنهاد داد که به خونۀ اون بریم و اونجا نوشیدنیی بخوریم و به گپ ادامه بدیم. از پیشنهادش استقبال شد.
خونه اش مثل همیشه تمیز و مرتب بود و همه چیز برق میزد. به قول خودش وقتی که از خاطرات جوونیش تعریف میکرد، هیچکس باورش نمیشد که زنی توی اون خونه زندگی نکنه! دوست مجازی معلوم بود که از اون نظم و ترتیب تحت تأثیر قرار گرفته، و البته همینطور غریب آشنا که برای بار اول بود که پاش رو به اونجا میذاشت. در مجموع جو خیلی خوبی برقرار بود در فضای اون شب و به نظر میومد که یک اتفاقاتی در حال رخ دادن باشه... و آخرای شب بود که دیگه یواش یواش زحمت رو کم کردیم . هر کسی رفت به سی خودش... و اونجور که به نظر میومد جرقه انگار دیگه زده شده بود و این بار به طور قطع دیگه فقط از یک طرف نبود!
نزدیک شدن این دو تا دوست به هم صرف نظر از اینکه برای هر دوی ما خیلی خوشایند بود، یعنی به هر صورت دو تا از دوستای قدیمی زندگیشون شکلی دیگه به خودش میگرفت و به طریقی دلپذیرتر میشد، ولی به غیر از اون یک جورایی زندگی ما رو هم به شکلی تحت تأثیر قرار داده بود. نمیتونم دقیقاً بگم که چطور، ولی باعث شده بود این جریان که یک سری از احساساتی رو که شاید داشت غبار حاصل از زندگی زناشویی بر روشون مینشست، ما به نوعی دوباره تجربه اشون کنیم. راستش از موقعی که صیغۀ عقد بین ما جاری شده بود و به اون خونه نقل مکان کرده بودیم، رابطۀ ما در بهترین شرایط درجا زده بود و مثل آب راکد سر جای خودش بی حرکت ایستاده بود، و آب که راکد بمونه هیچ نتیجه ای به دنبال نداره به جز آروم آروم بوی ناپسند به خودش گرفتن و رفته رفته در دراز مدت گندیدن! این قانون روزگاره! باید در هر رابطه ای دینامیک وجود داشته باشه و حرکت وگرنه میگنده و بوش تمام عالم رو برمیداره... به یقین این رو من دیگه با دادن بهایی سنگین یاد گرفته بودم، هر چند که گاهی توی زندگی هر چقدر هم که یاد گرفته باشی و درست رو خوب بلد باشی باز هم کمک زیادی بهت نمیکنه... بعضی از مسئله ها قابل حل نیستن و به میزان سواد تو هیچ ربطی نداره لاینحل بودنشون!
دوستی بین این دو دوست، باعث شد که رفت و آمدهای ما هم زیادتر بشه با هم، حالا یا به شکل جمع شدن توی خونۀ ما یا بیرون رفتن و ... به من خیلی این جریان احساس خوبی میداد به خصوص که تا اون موقع خیلی خودم رو تنها حس میکردم چون مدتها بود که بین من و دوستهای قدیمیم توی این شهر فاصله افتاده بود. درست بود که خانوادۀ غریب آشنا و دوستهاش همیشه دور و برم بودن و به لحاظ فیزیکی شاید کمبودی رو حس نمیکردم، ولی در نهایت یک حس فقدانی در درونم همیشه به صورت پنهان وجود داشت!
ولی این خوشی مدت زیادی طول نکشید و مشکلات این دو دوست از همون ابتدا شروع به خودی نشون دادن کردن! که عشق آسان نمود اول، واقعاً! نمیدونم جریان از کجا دقیقاً آب میخورد ولی اون چه که مسلم بود همه اش در حال قهر و آشتی بودن. دوستم بهم میگفت: باور نمیکنی، عموناصر، ولی هر روز صبح که از خواب پا میشم اولین سؤالی که از خودم میپرسم اینه که آیا امروز میخواد با من به هم بزنه یا نه! با اون طرف هم که حرف میزدی همه اش این جریان رو مطرح میکرد که اون یک چیزایی رو ازش قایم میکنه، اینکه هنوز با همسر سابقش با هم تماس دارن مثلاً، و این برای دوست مجازی اصلاً قابل قبول نبود... خلاصه که بعد از اون شروع خوش، روزهای ملودراماتیکی رو در حال گذرندون بودیم! دیگه کار من و غریب آشنا شده بود که با دوتاشون مرتب صحبت کنیم و سعی کنیم به طریقی اون وسط میانجی گر باشیم... و توی این جریانا غریب آشنا به فکرش رسید که به یک مسافرت چهار نفره با هم بریم شاید اینجوری یک کمی حال و هواشون عوض بشه! از خواص مسافرت اینه که از قدیم گفتن که آدما همدیگر رو بهتر میشناسن، و این البته هم میتونه جنبۀ مثبت داشته باشه و هم جنبۀ منفی... چون توی مسافرتها گاهی اتفاقاتی میفتن که هیچکس در باورهای خودش از خیال هم نمیگذرونده!

هیچ نظری موجود نیست: