۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

به یاد خنده های دوست

سالها بود که ازش خبری نداشتم. آخرین باری که دیده بودمش موقعی بود که پسرم تازه به دنیا اومده بود. به اتفاق خاله اینا اومده بود و در واقع یک جورایی راهنمای سفرشون بود، چون مسیر از کشور اقامتش اون موقعها به شهر ما رو، با ماشین اومده بودن. همون موقعها هم صحبت از رفتن و مهاجرت میکرد. یادمه وقتی دوستای من به رسم خارج از وطن، به دیدن مهمونای ما اومده بودن، از اینکه چطور تونسته بود توی اون شرایط اقامت کانادا رو بگیره انگشت به دهن مونده بودن... و با خندۀ همیشگیش به سؤالهای جور و واجور اونا جواب میداد!
سالها گذشتن و سالها، و سالها دیگه مبدل به دهه و دهه ها شدن ولی راه ما دیگه با هم تلاقی پیدا نکردن... فقط شنیدم که آخرش مهاجرت کرده و از این قاره دیگه برای همیشه رفته... تا پارسال که تصادفاً اسمش رو توی فیسبوک دیدم! باورم نمیشد که خودش باشه، آخه این همه سال گذشته بود ولی عکسش با اون تصویری که من ازش توی ذهن داشتم هیچ تغییری نکرده بود. براش تقاضای دوستی فرستادم اونجا، درست در بحبوحۀ بحرانهای داخلی زندگی خودم... و ماهها گذشت و هیچ خبری ازش نشد! راستش خودم هم دیگه از یادم رفته بود، و اصلاً به این فکر نکرده بودم که بعد از این همه سال آخه مگه ممکنه که یکی به اسم "عموناصر" برای آدم توی این دنیای در اندر دشت مجازی تقاضای دوستی بفرسته و آدم به یاد بیاره که این همون ناصر خودمونه که حالا گذر زمان مبدل به عموناصرش کرده! و امواج سونامی زندگی عموناصر دیگه فروکش کرده بودن، که دوباره به یاد دعوتنامه ای که براش فرستاده بودم افتادم! این بار تصمیم گرفتم که براش پیغامی بذارم و بگم که بابا من همون ناصرم به خدا و درسته که حالا ملقب به این لقب مقدس عمو شدم، ولی من خودمم... وگرنه من همان خاکم که هستم!...
و پیغامی بلافاصله اومد آکنده از شعف و سراپا شرمندگی که من رو نشناخته بود! نوشته بود که چقدر خوشحال میشه که فامیل رو تک تک بتونه اینجا پیداشون کنه... از ته دل خوشحال بود از این بابت! و این آغاز یک دوستی بود، دوستی با دوستی که همیشه به یاد من بود توی این ماههایی که گذشت، دوستی که همیشه میدونستم جزو اولین کساییه که همۀ نوشته های من رومیخونه، و اگر یک موقعی نبود و وقت نمیکرد، بهم پیغام میداد که "عموناصر، همۀ مشقام رو انجام دادم حالا..." هرگز آخرین مکالمۀ تلفنیی رو که با هم داشتیم از یاد نمیبرم چون تمام مدت میخندید، به زندگی میخندید و به این دنیا میخندید... و خنده هاش هنوز مثل آوازی توی گوشام هستن...
دلم خیلی گرفت از این دنیا و از این بیرحمیهاش! دلم گرفت از اینکه لابلای این خنده هاش  من نفهمیدم و هیچکس دیگه هم نفهمید که چه دردی داشته میکشیده توی این ماههای آخر... چون به سان همیشه لبخند میزد و به دردهاش میخندید!
دوست من، میدونم که الان هر جا که هستی شاید دیگه دسترسی به نوشته های عموناصر نداشته باشی تا مشقهات رو مثل همیشه و مثل شاگردهای زرنگش انجام بدی، والحق که از زرنگترین شاگردها بودی، ولی اینقدر رو میدونم که آزاد و رها شدی، و این برای عموناصر فقط مایۀ خوشحالیه... رهایی تو برای همیشه!
به یاد اون شب سرد زمستونی که با شنیدن این قطعه توی نوشته های من، چنان به وجد اومدی که برام نوشتی "عمو ناصر دوباره باید از بیراهه بنویسم... با این آهنگت بعد از این پیام میزنم تو پارک و گور پدر سرما... نصف مرکز شهر برای هر خیمه شب بازی به سبک آمریکای شمالی بسته است."، این ترانه رو به تو تقدیم میکنم و امیدوارم که توی اون دنیا با لبخندت حالا دیگه مایۀ لبخند فرشته ها بشی، همونجور که توی این دنیا فرشته وار مایۀ لبخند یک دنیا شدی... روحت شاد، دوست من!


ناصر چشم آذر - باران عشق

هیچ نظری موجود نیست: