۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

دگر بار: 35. بُغضی در پایان

به عکسها نگاه میکردم، به عکسهای اون سفر، سفری که همه اش پر از خاطره بود، خاطره های شیرین خاطره های تلخ... راستی اگر خاطرات ما رو ازمون بگیرن دیگه برامون چی باقی میمونه؟! گاهی فکر میکنم که کاش مبتلا به نسیان میشدم و همه چیز رو برای همیشه فراموش میکردم ولی این فکر گذراست و ته دلم میدونم که بدون خاطره ها ما مرده های متحرکی بیش نخواهیم بود...
سفری در پیش بود، سفر به پایتخت، سفری چهار نفره! قرار بود که دوست مجازی و دوست دوباره یافته رو به این مسافرت کوتاه ببریم تا شاید حال و هواشون تغییری بکنه. مثل همیشه پیدا کردن هتل، این وظیفۀ خطیر، به عهدۀ من گذاشته شد، یعنی در واقع من خودم همیشه داوطلب اینجور کارها میشدم. جایی مناسب رو بعد از کلی گشتن پیدا کردم و اطلاعاتش رو برای بقیه فرستادم. بعد از موافقت جمعی دیگه کار خاص دیگه ای وجود نداشت به جز پر کردن باک ماشین از سوخت و راهی جاده ها شدن...
برای راه کلی موسیقیهای خاطره انگیز قدیم و جدید رو در سی دیی ضبط کردم که در طول مدت سفر بهشون گوش کنیم که البته با استقبال همگان روبرو شد. دو دلداده عقب نشستند، من مشغول رانندگی و غریب آشنا هم در کنار من. شروع بسیار خوبی بود و اینقدر گفتیم و خندیدیم که اصلاً هیچکس متوجه نشد که چطور داریم به مقصد نزدیک میشیم! از اونجایی که صبح زود حرکت کرده بودیم، در راه برای صبحانه جایی توقف کردیم و اولین عکسهای اون سفر رو در اونجا گرفتیم... و به زودی تا چشم به هم بزنن مسافران همسفر من به پایتخت رسیده بودیم!
پایتخت رو هیچ وقت دوست نداشته ام، دلیلش رو خودم هم نمیدونم! با اینکه خودم به دنیا اومده و بزرگ شدۀ شهر بزرگ هستم و تمام کودکیم رو خاطراتی از هیاهو و دغدغه های پایتخت پر میکنه، با این وجود ارادت خاصی به این پایتخت و حتی پایتخت کشور قبلی ندارم! توی این همه سالی که در اینجا اقامت داشتم شاید این اولین باری بود که به این صورت و برای تفریح به پایتخت میرفتم، یعنی بارها قبلاً به اونجا سفر کرده بودم ولی غالباً برای کار و جریانهای مربوط به تحصیل بود.
پیدا کردن جای هتل کار سختی نبود به هیچ وجه، چون در انتخاب کردنش سعی بر این کرده بودم که حتی المقدور در مرکز شهر واقع شده باشه، ولی مشکل اساسی پیدا کردن جای پارک برای دو روز بود! خانمها رو پیاده کردیم جلوی در هتل و با این دوست قدیمی در اطراف هتل به دنبال جای پارک به چرخیدن. بالاخره بعد از کلی جستجو، در جایی نه چندان نزدیک به محل هتل ماشین رو پارک کردیم...
پیدا کردن هتل توی این دور و زمونه معمولاً از طریق اینترنت انجام میشه و بر اساس اطلاعات و عکسهایی که هتلها از خودشون میذارن. به همین خاطر قضاوت کردن از راه دور در موردشون کار ساده ای نیست. وقتی بعد از گرفتن کلیدها وارد اتاقهامون شدیم، متوجه شدیم که ابدا با اون چیزی که تصور میکردیم مطابقت ندارن استانداردشون... بعد از کمی مشاورۀ دسته جمعی توی لابی هتل، به این نتیجه رسیدیم که شب اول رو اونجا میمونیم ولی روز بعدش رو جایی دیگه ای رو پیدا میکنیم... و همین هم شد، یعنی از روی اینترنت جایی دیگه رو پیدا کردیم و بهشون تلفن زدیم و برای شب بعد رزرو کردیم.
پرسه زدن توی کوچه های وسط شهر در اون هوای بهاری یک حال و هوای خاصی داشت. یک احساس خوبی انگار توی همۀ ما وجود داشت و این رو میشد به وضوح توی چهره هامون دید. دلیل همگی مون برای این بشاشیت یک نقطۀ مشترک با هم داشت: خوشبختی! انگاری که همگیمون همۀ نقاط منفی زندگی رو برای اون چند لحظۀ کوتاه از یاد برده بودیم و همه چیز توی زندگی برامون مثبت به نظر میومد... همه چیز! دوست قدیمی من رو به گوشه ای کشید و در گوشم یواشکی گفت: میدونی چی بهم گفت؟! گفتم: نه! گفت: اگه الان ازم تقاضای ازدواج میکردی حتماً بهت جواب مثبت میدادم! وقتی به صورتش نگاه کردم، چشمهاش فقط دیده میشدن از برقی که میزدن و از فرط ذوقی که در اون لحظه داشت میکرد...
روز بعد بر طبق قرارمون به هتل جدید نقل مکان کردیم. این یکی به مراتب بهتر و ترتمیزتر از قبلی بود و جداً به نسبت پولش میارزید. گفتیم که میریم یک قدمی توی شهر میزنیم، خریدی میکنیم برای خوردن و آشامیدن و شب آخر رو در اتاق هتل در یکی از اتاقها جمع میشیم و جشن میگیریم...
در راه پرسه زدنهای توی کوچه پس کوچه های شهر حس کردم که یک چیزهایی داره اتفاق میفته! نگاههای دوست مجازی و این دوست به هم کمی نگران کننده بود! نفهمیدم که چه صحبتهایی بینشون رد و بدل میشد ولی هر چه بود دیگه خبری از اون نگاههای عاشقانه نبود، و ابر سیاهی در فضای دوستی اون بالا بالاها قابل رؤیت بود... این رو هم من متوجه شدم و هم غریب آشنا، اما فعلاً کاری از دستمون ساخته نبود...
توی راه سعی کردم چند کلمه ای با دوست قدیمی صحبت کنم تا شاید سر از ماجرا دربیارم. خیلی برآشفته بود و همه اش یک چیز رو تکرار میکرد و اون اینکه دیگه خسته شده از این وضعیت که: یک لحظه در اوجه و همه چیز در عرش اعلاست و لحظۀ بعد از اون بالا به پایین پرتاب میشه! نمیدونستم چی بگم! اصلاً باورم نمیشد که چطور در عرض چند ساعت، یک دفعه همه چیز اونطور تغییر کرده بود! سعی کردم که فقط آرومش کنم و بهش امید بدم که همه چیز درست میشه... و ته دلم شاید خودمم هم به این تسلیی که سعی میکردم بدم، اعتقادی نداشتم!
توی اتاق ما جمع شدیم. امیدم به این بود که شاید نوشیدن کمی جو رو سبکتر بکنه و باعث بشه که اون فضایی که سفرمون رو باهاش شروع کرده بودیم، دوباره برقرار بشه! اولش هم همینطور شد و دوباره بگو و بخند ها بود که فضای اتاق هتل رو در اون شب بهاری، پر کرد، اما هر چه بیشتر نوشیده شد، احساسات بیشتر فوران کردن! اصلاً نفهمیدیم که یک دفعه صحبتها چطور و به چه شکلی به جایی کشیده شدن که صدای این دو همسفر ما برای هم دیگه بالا رفت، و ما فقط شنیدیم که به دوست مجازی گفت: خفه شو! و اون هم شروع به اشک ریختن کرد! ما دو شاهد این ماجرا، با چشمهایی که کم مونده بود از حدقه هامون به بیرون بیان، انگار که زبونمون رو بریده باشن، فقط به هر دوشون نگاه میکردیم و صدایی ازمون درنمیومد... بغض گلوی هردوی ما رو گرفته بود... و من در اون لحظه نمیتونستم احساسات خودم رو جمع و جور کنم، از طرفی از کل جریان دلم گرفت و از طرف دیگه از دست این دوست قدیمی خیلی ناراحت شدم... دلم برای دوست مجازی سوخت که باهاش اینچنین برخورد شده بود!

هیچ نظری موجود نیست: