۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

این روزها

این روزا، دست و دلم به هیچ کاری نمیره، حتی به نوشتن! ولی همه اش بهش فکر میکنم، نوشتن رو میگم! روزایی هم که نمینویسم تمام مدت توی فکرم هست و انگار که دیگه عضوی لاینفک در درونم شده که نمیخواد هرگز ازم جدا بشه!
این روزا، دائم به این فکر میکنم که شاید چقدر وقت ضیق باشه، پس باید بنویسم و دست کم این کاری رو که شروع کرده ام به پایان برسونم!
این روزا، مدام این فکر در سرمه که زندگی خبر نمیکنه وقتی میخواد دیسکالیفه ات کنه و از بازی اخراجت کنه بدون اینکه حتی مرتکب فولی شده باشی، و اخراجت میکنه چون فقط دلش میخواد، چون فقط هوس میکنه، و تشخیص میده که تو دیگه صلاحیت ادامۀ بازی رو نداری! و وقتی بیرونت کرد یک وقت فکر نکنی که بعد از تموم شدن مدت جریمه ات دوباره برت میگردونه، هرگز از این افکار مهمل و خام در سر نپرورون:
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید راز
زنهار در این دوراهۀ آز و نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز
خیام

این روزا، همیشه دستمالی در جیب دارم چون افکار که سرازیر میشن، اشکها رو بی اختیار مثل سیلی جاری میکنن... این روزا وقتی مینویسم، همه اش منتظرم که دوست بیاد و چراغ اول رو روشن کنه، ولی بعد به یاد میارم که دیگه نیست و دستش دیگه از این دنیا کوتاهه... این روزا غمم دریاست!

هیچ نظری موجود نیست: