۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

داستان مهاجرت 38

از تابستون اون سال خاطرات زیادی توی ذهنم نقش بسته، خاطرات خوب و شیرین، خاطره های دلپذیر و فراموش نشدنی! خاطراتی که شاید برای کس دیگه ای اونقدرها پر اهمیت جلوه نکنن، ولی برای کسی که سالهای بعد زندگیش فقط و فقط پر از تلاطم و پستی و بلندی شد، این خاطرات خیلی شیرین تر از اونی که بودن شاید به نظر بیان... اما نه، همه اش هم شاید شیرین نبود، دوری پسرم هم بود! دلم براش یک ذره میشد هر روز که میگذشت...
صحیح و سالم به وطن رسیده بودن و اونجا خانواده ها حسابی داشتن بهشون محبت میکردن. پسرم رو وقتی که شیش ماهش بود آخر بار دیده بودن ولی این دفعه دیگه از زمین تا آسمون فرق میکرد با بار قبل، این دفعه دیگه حرف میزد و بلبل زبونی میکرد  و از همه دلبری، به خصوص خانوادۀ من که نوۀ اولشون بود. شنیدم که میونه اش با پدرم خیلی خوب شده بود و خلاصه که پسرم اون وسط داشت جبران اون چند سال نداشتن خانوادۀ بزرگ رو حسابی میکرد.
من هم همونطور که گفتم یکراست پیش دوست دیرین و خانواده اش رفته بودم. اون روزا برادر کوچیکترش که دانشجوی توی همون کشوری بود که دوست دیرین و برادراش اونجا درس خونده بودن، هم از شمال کشور اومده بود و مهمون اونا شده بود. درسش توی اون کشور تموم نشده بود و دولت اون کشور خواسته بود که یکراست سوار هواپیماش بکنه و به کشور خودش برش گردونه که در حال جنگ با وطن ما بود. دوست دیرین موفق شده بود تا با کلک و رشوه و هزار تا فوت و فن دیگه، از توی فرودگاه راهی کشور فعلی ما بکننش... و اینجوری جسته بود از رفتن به جنگی که خودش و خانواده اش و مردمش هیچ دخل و تصرفی درش نداشتن! ولی خوب این جریان باعث شده بود که نتونه تحصیلات پزشکیش رو به پایان ببره و این برای خودش و از اون شاید بدتر برای دوست دیرین خیلی ثقیل بود. حالا که چند سال از اقامتش در اینجا گذشته بود و موفق شده بود که تابعۀ اینجا بشه، موقعیتی براش وجود داشت که به اون کشور برگرده و درسش رو به اتمام برسونه... و این چیزی بود که توی اون چند روزی که من اونجا بودم خیلی راجع بهش صحبت میشد. مشکل اساسیش ولی هزینۀ تحصیلاتش بود که اون رو هم دوست دیرین بهش قول داد که کمکش کنه! بندۀ خدا این دوست دیرین ما، توی این سالهای مدیدی که میشناسمش، چقدر به آدمهای مختلف کمک کرد و به چه جاهایی رسوندشون... و متأسفانه کیه که قدر بدونه، و امروز ازش حتی یک تشکر خشک و خالی نمیکنن! روزگاره دیگه، و امان از این روزگار و آدمهاش که فقط بلدند نمک رو بخورن و بعدش نمکدون رو بشکنن!
تصمیم داشتم که اون تابستون یکی از واحدهایی رو که میخواستم ترم بعد انتخاب کنم، خودم بخونم و قبل از شروع ترم در امتحانش شرکت کنم. به همین خاطر کتابهاش رو با خودم برده بودم. صبحهای زود قبل  از اینکه بقیه بیدار شن پا میشدم و یکی دو ساعتی درس میخوندم... به این میگفتن بچۀ درس خون که حتی توی مسافرت هم با خودش کتاب میبرد :) باقی روز رو هم با دوستان که اونا هم در مرخصی بودن یا گپ میزدیم و یا توی کوچه ها و خیابونهای اطراف قدم میزدیم. این خونه اشون رو خیلی دوست داشتم من. درست مشرف به دریاچه بود و منظره ای رؤیایی از پنجره هاش به بیرون داشت. جایی که اونا اون زمان توش ساکن بودن شهرک کوچیکی بود که در کنار دومین دریاچۀ بزرگ این کشور قرار گرفته. کارخونۀ چرخ خیاطیش توی دنیا معروفه و البته من تازه اون زمان متوجه شدم که تولیدات بزرگ دیگه ای هم داره، منتها در وطن صرفاً چرخ خیاطیهاشون خیلی اسم در کرده.
فکر کنم یکی دو هفته ای رو پیش این عزیزا موندم. بعدش دیگه فکر کردم بهتره به خونه برگردم و یک سر و گوشی به آب بدم، هر چند که اصلاً دلم نمیخواست چون میدونستم که جای خالی اونا رو شدیداً حس خواهم کرد، به خصوص پسرم رو که با نبودن سر و صداهاش و شلوغ بازیهاش، واقعاً جای خالیش حس میشد، ولی چاره ای نبود! باید حتماً میرفتم و سری میزدم که اگر یک وقت نامه ای، قبضی چیزی اومده بود بهشون ترتیب اثر میدادم. اون موقعها که اینترنتی در کار نبود که آدم بتونه حتی در مسافرت هم کارهای بانکی و اداریش رو تا به یک حد زیادی از راه دور انجام بده! بیشتر چیزا از طریق نامه و تلفن انجام میشد اون زمانا... و موقع خداحافظی دوست دیرین ازم قول گرفت که بعد از انجام دادن کارهام بازم پیششون برم.
روز اول خیلی سختم بود توی خونۀ خالی ولی رفته رفته عادت کردم. چند روزی نگذشته بود که یک روز تلفن زنگ زد. دوست خوبم بود که توی شهر قبلی با هم همدوره بودیم، همونی که "در وطن با هم توی یک دانشگاه درس خونده بودیم"، مثلاً:) گفت که قصد داره چند روی رو به شهر ما بیاد و یک فکرایی در سر داره! خیلی مشکوک صحبت میکرد ولی اینکه میخواست بیاد برای من فقط مایۀ شادی بود. بهش گفتم که قدمش رو چشمه و هر چه زودتر کارهاش رو بکنه و بیاد. از یک طرف مدتها بود که ندیده بودمش و دلم براش خیلی تنگ شده بود و از طرف دیگه هم بالاخره یک جورایی از تنهایی در میومدم...
چند روز بعد اومد. شاد و خندون مثل همیشه! وجودش یک گرمای خاصی به آدم میداد. برام گفت که قصد کرده ادامه تحصیل بده و برای خوندن فوق لیسانس به دانشگاه ما بیاد. اینقدر که از شنیدن این خبر خوشحال شدم دلم میخواست بلند شم و یک ماچ آبدار از صورتش بکنم! من خیلی سعی کرده بودم که راضیش کنم به ادامۀ تحصیل، ولی مرتب میگفت که دیگه حوصلۀ درس خوندن نداره! انگار که از پیدا کردن کار بعد از تموم شدن اون دوره مأیوس شده بود و چاره ای به جر این نمیدید که درس رو ادامه بده، تا شاید که با گرفتن مدرک از همین کشور برایش گشایشی میشد و کاری مناسب پیدا میکرد...
همون فرداش با هم به دانشگاه ما رفتیم، و پیش کی؟ همون مسئول آموزش که چشم نداشت من رو ببینه و سایه ام رو با تیر میزد، همونی که فکر کرده بود که مچ من رو گرفته و سعی کرده بود سنگ جلوی راه تحصیل من بندازه! خودم خنده ام میگرفت وقتی داشتیم به اونجا میرفتیم. به دوستم گفتم: الان این طرف میگه این رو ببین، خودش رو به زور راه دادم، حالا رفته یکی دیگه رو هم با خودش آورده... دلش خوشه! و خلاصه کلی خندیدیم تا به دفتر این آقای کارآگاه برسیم. در کمال حیرت و تعجب ما، اینقدر برخورد خوبی با من و این دوستم کرد که ما همینجور مات و مبهوت تماشاش میکردیم! واقعاً باورنکردنی بود! منهای چهل واحد فوق لیسانس که باید میخوند، فقط هفت واحد از درسهاش رو قبول نکرد... میخوام بگم که این جداً یک معجزه بود! وقتی از دفترش بیرون اومدیم، دوستم داشت پرواز میکرد از خوشحالی، و شادی من هم دست کمی از اون نداشت... حالا میدونستم که دیگه توی اون شهر اونقدرها تنها نیستم و دست کم کسی رو دارم که بتونم برم پیشش و گاهی درد دلی باهاش بکنم... و سرنوشت خوب میدونست که چرا سنگ صبور رو داره اینقدر بهش نزدیک میکنه، و اینکه این سنگ صبور چه روزهایی رو باید در کنارش بشینه ، گوش بده و از غصه دق نکنه!

هیچ نظری موجود نیست: