۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

عمری که گذشت: 31. مسخ نگاه دوباره

چقدر خوب و دلپذیر بود دیدن عزیزا بعد از سه سال، عزیزایی که موقعی که داشتم خاک اون دیار رو ترک میکردم، نمیدونستم دوباره کی خواهم دیدشون یا اصولاً دیدار دوباره ای در کار خواهد بود یا نه! همه بهم میگفتن که چقدر تغییر کردی، یا شاید هم دیگه روشون نمیشد که بگن بزرگ شدی! درست هم میدیدن البته، چون وقتی خارج میشدم فقط هفده سال و نیم داشتم و حالا دیگه یک جوون بیست ساله به حساب میومدم، و قیافه ام دیگه شاید از حالت بچگانه در اومده بود. جالب سؤال دیگه ای بود که تقریباً مرتب ازم میکردن و اون اینکه "درست کی تموم میشه؟" نمیدونستم چه جوابی باید بهشون بدم، چون جواب به هیچ عنوانی به اون سادگیها نبود! اونها با سیستم تحصیلی توی وطن قیاس میکردن و تصویری که در ذهن داشتن این بود که درس رو که شروع کردی، چهار سال بعدش فارغ التحصیلی! چطوری باید براشون توضیح میدام در اون شب ورود، که اونجا به ندرت پیدا میشن کسایی که موفق بشن درس رو سر موقع تموم کنن و این جریان حتی خاص دانشجوهای خارجی هم نیست! به هر شکلی بود سعی میکردم یک جوابی به همه بدم و همه رو به طریقی راضی کنم...
خاله توی آشپزخونه یواشکی بهم گفت که پدرت خیلی نگرانته! گفتم: نگران چی، خاله؟! گفت: اینکه نکنه دوباره به سراغ این "دختره" بری! گفتم: نه بابا، نگرانیش موردی نداره چون ما الان بیش از یک سال میشه که دیگه به هم زدیم و هر کسی به دنبال زندگی خودش رفته... و در اون لحظه با خودم فکر کردم که چرا همه راجع به این موضوع فکر میکنن؟! آیا چیزی هست که من ازش خبر ندارم؟! یا شاید هم بقیه در مورد خود من چیزایی رو میدونن که روح خود من هم ازشون خبر نداره! برام یک کمی این مسئله ثقیل به نظر میومد چون برای خود من جریان تموم شده بود!
آخر شب دیگه وقت خداحافظی بود و به خونه برگشتن. وسط راه هنوز گشتهای بازرسی بود که تعجب من رو برانگیخت! باورم نمیشد که هنوز بعد از گذشت چند سال جلوی ماشینها رو در نیمه های شب بگیرن، سین جیم کنن و بخوان همه چیز رو بگردن! خیلی چیزا انگار تغییر نکرده بودن اونقدرها... ولی اون چه تغییر کرده بود احساس من بود! خونۀ پدری جایی که هفده سال درش زندگی کرده بودم، مثل قبل بود و همون بوی آشنا، بوی عشق و محبت هواش رو معطر کرده بود، ولی پس چرا من حس غریبی میکردم؟!
اون شب رو تا صبح چشم روی هم نذاشتم، نمیدونم چرا نمیتونستم بخوابم! عجب حس غریبی بود، یعنی توی اون چند سال توی غربت هم اونقدر احساس غربت نکرده بودم که اون شب داشتم با تمام سلولهای بدنم حس میکردم! صبح روز بعد اول صبح از خونه بیرون زدم و به سراغ میم رفتم. باید میدیدمش چون اون شاید تنها کسی بود که میتونست دراون لحظه احساس من رو درک کنه! و کاملاً درست فکر کرده بودم چون وقتی جلوی در خونه اشون، مثل اون قدیما که برای درس خوندن و درس پرسیدن به سراغش میرفتم، ظاهر شدم، دیدم که اون هم درست حس من رو داشته و دقیقاً به مانند من اون هم نتونسته بوده بخوابه... درد درد مشترک بود انگار، درد غربت در وطن!
چه زود این احساس غربت اما گذشت! طولی نکشید که حس کردم که اصلاً انگار نه انگار که این چند سال رو از اونجا به دور بودم... واقعاً که ما آدما چه موجودات غریبی هستیم!... و توی همون روزای اول اون اتفاقی که نباید میفتاد و همه از قبل میدیدن به جز خودم، افتاد: در خونه رو باز کردم که به بیرون برم و دیدمش! احساس کردم برای چند لحظه به معنای واقعی کلام قلبم از حرکت ایستاد، حس کردم که دیگه اکسیژنی به مغزم نرسید و چشمهام سیاهی رفتن! برای چند ثانیه هر دومون خشکمون زده بود و حرکتی نمیکردیم، حتی پلک به هم نمیزدیم... در عرض چند ثانیه تمامی خاطره ها، تمامی احساسها از پیش چشمم مرور شدن، درست مثل وقتی که روی دگمۀ اف اف ویدیو میزنی... با حالتی پریشون و سراسیمه در رو بست و دوبار به داخل خونه اشون رفت... ای خدای من، این چه اتفاقی بود که برای من افتاد! حتی از گوشه های ذهنم هم گذر نمیکرد که با دوباره دیدنش چنین احساسی بهم دست بده! در جواب سؤال همه، انکار کرده بودم همه چیز رو، همۀ احساساتم رو بهش، حاشا کرده بودم و دیوار حاشا بلند بود!
حالا باید چیکار میکردم؟! اصلاً یادم رفت که چرا دم در خونه رفته بودم! اصلاً کجا میخواستم برم و چیکار میخواستم انجام بدم؟! احساس کردم که مغزم از همه چیز تهی شده و دیگه هیچ چیز دیگه ای توش نیست! فقط یک فکر داشت توی سرم از این طرف به اون طرف میدوید، مثل این بچه های شیطون وقتی شیطنتشون گل میکنه و مرتب ریسه میرن و خنده هاشون فضا رو از خودش پر میکنه، و هر چی سعی میکردم که "بچۀ تخس" رو بگیرم و آرومش کنم، ممکن نبود! در رو بستم و به داخل خونه برگشتم. گوشه ای رو برای نشستن پیدا کردم، درگیر با تمام افکارم... مادر چیزی گفت ولی درست نشنیدم، شاید هم مثل همیشه داشت میپرسید که ناهار چی دوست دارم که درست کنه، و من هم مثل همیشه جواب دادم که هر چی که دوست دارین... به تنها چیزی که در اون لحظه فکر نمیکردم، غذا بود! از جام بلند شدم و شروع به راه رفتن توی اتاق کردم. اصلاً از این عادتها نداشتم که موقع ناراحتی و نگرانی قدم آهسته برم و ابعاد اتاق رو وجب کنم، ولی به هیچ وجه خودم نبودم در اون دقایق، تو گویی که روحی دیگه اومده بود و من رو به تصاحب خودش درآورده بود! دیدم اگه بخوام به این حالتم ادامه بدم بقیه متوجه میشن و ابدا حال و حوصلۀ سؤال و جواب رو نداشتم. کاری باید میکردم...
تصمیمی ناگهانی گرفتم. دل رو باید که به دریا زد، هر چه بادا بادا، عموناصر! به طرف در حیاط رفتم. در رو باز کردم و یکراست به سراغ خونۀ روبرویی رفتم و زنگ در خونه اشون رو زدم. پیش خودم فکر کردم، ای بنازم، عموناصر، این شهامت رو! توی این همه سال زنگ در اون خونه رو زیاد زده بودی ولی همیشه سراغ برادرش رو میگرفتی، اما این بار مهم نبود که در رو کی باز کنه، چون تصمیم این بود که سراغ "اون" رو بگیرم... و توی همین فکرها بودم که مادرش در رو باز کرد. خدا رحمتش کنه این زن  مهربون رو، تعجبش رو نمیتونست پنهون کنه! سلام کردم ولی چیز دیگه ای نگفتم چون هر دومون میدونستیم که من چرا در اون آن اونجا حضور داشتم... فقط گفت که خونه نیست و بیرون رفته! به اون سرعت؟! کجا با اون عجله؟!، پیش خودم فکر کردم، ولی حرفی دیگه ای هم برای گفتن نداشتم، بنابرین عذرخواهی کردم از اینکه مزاحم شدم و خداحافظی کردم. وقتی حالت یأس من رو موقع خداحافظی دید، انگار که دلش برای من سوخته باشه، گفت: فردا صبح بیا حتماً خونه است! باورم نمیشد که با من چنین برخوردی بکنه، اینقدر دوستانه و محبت آمیز... ولی باید تا فردا صبر میکردم و صبر کردن اصلاً کار آسونی نبود!  

هیچ نظری موجود نیست: