۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

بابا لنگ دراز

یک احساس عجیبی در درونم هست، احساسی بیگانه با من! مثل حشرۀ مسخ شده هدایت نه، یا شاید هم مسخ کننده، در نهایت همه چیز به تفسیرهای ما بستگی داره، مگه اینطور نیست؟ نه، این حس نه مسخم کرده و نه میخواد که من مسخ کنندۀ اون باشم! انگار که کسی یا چیزی اعضای بدنم رو میگیره و گاهی به کیف خودش میکشه یا فشارشون میده، انگار که با تناسب آناتومیک من مشکلی بزرگ و اساسی داشته باشه! گاهی دوست داره دستهام رو بکشه چنان که در حالت ایستاده بتونم نوک انگشتان پایم رو از روی کفشها نوازشی بدم، گاهی دوست داره سرم رو چنان فشار بده تا منو به یاد سر خربزه ای مجید سوته دلان بندازه و دردی که از این زندگی می کشید، مجیدی که با اون سر بیضه ایش دلی داشت بزرگ به قدر یک هندونه، مجیدی که عاشق تابوهای جامعه شده بود، ولی ای کاش این حس مبهم و غریب به همینجا بسنده میکرد! نه نه نه، اون میخواد من رو به هر شکلی که هست از فرمی که یک عمر توش صاحب حیات بوده، درش بیاره! باید به همۀ عضوها شبیخونی بزنه و دست آخر وقتی که دیگه جایی رو برای دفورمه کردن پیدا نکرد، به سراغ پاهام میره، پاها که کاپیتان سیستم حرکتی بدن هستن، اونا رو توی دستهای نامرئیش میگیره و با تمام قوا میکشه، و میکشه و میکشه... و احساس عجیبی می کنم من، حس میکنم که پاهام دراز شدن! احساس بابالنگ دراز بودن بهم دست میده! یعنی دیگه عموناصر نیستم من، عموناصری که عموی یک دنیاست؟!  

هیچ نظری موجود نیست: