وقتی هر روز سوار یک اتوبوس و یک تراموا میشی و درست سر یک ساعت خاص، به طور قطع بعد از یک مدت متوجه یک سری آدمها میشی که با تو هم مسیر هستن و همقطار. بعضی از آدمها شاید دقتی به این مسئله نداشته باشن، بعضی از آدمها شاید سالها با تو همقطار باشن و نبیننت! ولی من، بد یا خوب، خیر یا شر، که نمیدونم چه سودی برام داره و یا اصولاً داشته توی زندگیم، میبینم و میشنوم! گاهی با خودم فکر میکنم که ای کاش نمیدیدم، و ای کاش نمیشنیدم... ای کاش خر به دنیا میومدم و حمار از این دنیا میرفتم!
هر بار که سپیده نزده، سوار اون تراموا میشم، میبینم این دو بانو رو که خزان روزگار مِهری بر چهره هاشون نشونده! خیلی به هم شباهت دارن، شاید هم خواهر باشن، کی میدونه؟! شاید هم دوستهای چهل ساله و چه بسا پنجاه سالۀ، و دوستای خوب پس از گذر سالیان متمادی شبیه به هم میشن! یکیشون به ظاهر سرپاتر و سرحالتر به نظر میاد و اون یکی کمی مشوش و نگران. رفتارهاشون شبیه به دو همسن نیست، بیشتر مثل یک مادر و دختر، مادری که مرتب حواسش به فرزندشه! همیشه باید یک جای خاصی برای نشستن داشته باشن و اگر به دلایلی اون جاها اشغال باشن، به محض خالی شدن اون دو جا به سرعت خودشون رو به اون دو صندلی میرسونن... اون دو صندلی که نزدیک به درب خروجی هستن و مجهز به دگمۀ مخصوص خبر کردن راننده برای توقف! نگران هستند همیشه، نگران چی نمیدونم! فقط اینقدر رو متوجه شدم که یکیشون همیشه سر ایستگاه خاصی پیاده میشه و کسی که از پشت پنجره های ترموا همسن و سال اونها به نظر میاد، همیشه انتظارش رو میکشه! و به محض پیاده شدن به سان مسابقات امدادی دو میدانی شروع به حرکت میکنه، این دوست منتظر با بازویی آماده برای اینکه این دوست همیشگیش اون بازو رو به بازوی خودش گره بزنه و با احساسی آکنده از امنیت در کنارش قدم برداره!... بانوی بازمانده در تراموا که از جای بلند شده و دوست رو مثل همیشه تا درب خروج مشایعت کرده، برمیگرده و با آرامشی خاطر که در چشمانش پدیداره بر سر جای خود میشینه... و تراموا مثل همیشه به حرکت خودش ادامه میده و اونها از نظرم محو میشن... تا روزی دیگر که این بانوان سالمند رو سر اون ساعت خاص و در اون تراموای خاص، دوباره ملاقات کنم!
هر بار که سپیده نزده، سوار اون تراموا میشم، میبینم این دو بانو رو که خزان روزگار مِهری بر چهره هاشون نشونده! خیلی به هم شباهت دارن، شاید هم خواهر باشن، کی میدونه؟! شاید هم دوستهای چهل ساله و چه بسا پنجاه سالۀ، و دوستای خوب پس از گذر سالیان متمادی شبیه به هم میشن! یکیشون به ظاهر سرپاتر و سرحالتر به نظر میاد و اون یکی کمی مشوش و نگران. رفتارهاشون شبیه به دو همسن نیست، بیشتر مثل یک مادر و دختر، مادری که مرتب حواسش به فرزندشه! همیشه باید یک جای خاصی برای نشستن داشته باشن و اگر به دلایلی اون جاها اشغال باشن، به محض خالی شدن اون دو جا به سرعت خودشون رو به اون دو صندلی میرسونن... اون دو صندلی که نزدیک به درب خروجی هستن و مجهز به دگمۀ مخصوص خبر کردن راننده برای توقف! نگران هستند همیشه، نگران چی نمیدونم! فقط اینقدر رو متوجه شدم که یکیشون همیشه سر ایستگاه خاصی پیاده میشه و کسی که از پشت پنجره های ترموا همسن و سال اونها به نظر میاد، همیشه انتظارش رو میکشه! و به محض پیاده شدن به سان مسابقات امدادی دو میدانی شروع به حرکت میکنه، این دوست منتظر با بازویی آماده برای اینکه این دوست همیشگیش اون بازو رو به بازوی خودش گره بزنه و با احساسی آکنده از امنیت در کنارش قدم برداره!... بانوی بازمانده در تراموا که از جای بلند شده و دوست رو مثل همیشه تا درب خروج مشایعت کرده، برمیگرده و با آرامشی خاطر که در چشمانش پدیداره بر سر جای خود میشینه... و تراموا مثل همیشه به حرکت خودش ادامه میده و اونها از نظرم محو میشن... تا روزی دیگر که این بانوان سالمند رو سر اون ساعت خاص و در اون تراموای خاص، دوباره ملاقات کنم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر