۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

داستان مهاجرت 39

{بعد از یک وقفۀ چند هفته ای در نوشتن این مجموعه ها، دوباره به "دنیای واقعیت" برمیگردم. از اونجایی که هر روز که از زندگیم میگذره، بیشتر بهم ثابت میشه که این زندگی چقدر میتونه کوتاه باشه، و حتی همین الان که انگشتانم بر کیبورد این رایانه میلغزن، از چند دقیقۀ بعدم بی خبرم، بنابرین باید: وقت را مغتنم شمارم و هر چه بیشتر نویسم... تا شاید به پایان برم حکایت این رنج بسیار...}
بعد از خبر مسرت انگیزی که توی دانشگاه به این دوست خوب دادند مبنی بر اینکه میتونه بیاد و برای کارشناسی ارشد ادامه بده، چند روزی رو بعدش پیش من موند، منی که اون تابستون مونده بودم تنها و بدون زن و بچه. توی اون چند روز اقامتش پیش من، با یکی از دوستای هم کمپیش آشنا شدم، پسری بود بسیار با ذوق و هنرمند و صدای بسیار خوبی داشت. یادش به خیر با ارگش آهنگ ماهیگیر رو میزد و میخوند... و همون موقع من پیش خودم فکر کردم که حیف این همه استعداد که به جایی نرسه...
دوست رو راهیش کردم به شهر قبلی که بره و کارهاش رو برای نقل مکان کردن به شهر ما، ردیف بکنه. بعد از رفتنش دوباره سکوت در فضای خونه حکمفرما شد. از اونجایی که به دوست دیرین نصفه و نیمه قول داده بودم که دوباره پیششون برم، به فکرم خطور کرد که شاید هم بد ایده ای نباشه... در هر حال از تنها موندن توی خونه بهتر بود. و همین کار رو هم کردم و به این صورت چند روز دیگه از روزهای باقیمونده از تجرد موقتی رو در کنار این عزیزان سلاخی کردم...
سرانجام دوران انتطار به سر اومدن و اونها از سفر وطن برگشتن. دلم اونقدر تنگ شده بود که خودم هم از شدتش باورم نمیشد! از اونجاییکه مسیر پروازشون از کشور سابق بود و از اونجا هم به کشور همسایۀ ما، برگشت هم باز به همون شکل باید انجام میشد. میدونستم که اگر موقع رفتن کلی بار با خودشون برده بودن، برگشت به مراتب پربارتر میان... یعنی کیه که بعد از سالها به وطن بره و با کلی اضافه بار برنگرده! در نتیجه رفتن من به پیشوازشون در فرودگاه پایتخت کشور همسایه و مشایعتشون تا خونه، از واجبات به نظر میومد.
حدسم کاملاً صحیح بود و اونقدر بار به همراه آورده بودن که اگه نرفته بودم، جداً برای حمل و نقل بار به مشکل برخورد میکردن! بسته بندی بارها برای پرواز چند ساعته طراحی شده بود و نه برای سفر با قطار اونم توی گرمای تابستون! وقتی به شهر خودمون رسیدیم و من خواستم بارها رو پایین بیارم متوجه شدم که کلی سبزی های فریز شده توی ساکها بوده که در طول مدت سفر آب شده بودن... و خلاصه صفایی به باقی وسائل داده بودن!
تغییرات بزرگی رو در پسرم مشاهده میکردم از موقعی که رفته بودن، قبل از هر چیز تأثیر محیط بر روی فارسی صحبت کردنش بی نطیر بود. بچه ای که در این قاره متولد شده بود و زبون فارسی رو در اینجا فقط و فقط از طریق من و مادرش توی خونه یاد گرفته بود، حالا برای اولین بار به محیطی رفته بود که همه به اون زبون صحبت میکردن. از همون ابتدای تولدش برای من از مهمات روزگار بود اینکه در این غربت زبون مادری رو بهش انتقال بدم. دلم میخواست که حالا که دو تا زبون مادری داره، یعنی فارسی از طرف من و ترکی از طرف مادرش، هر دو رو یاد بگیره. این رو جداً از مادرش خواهش کرده بودم که درش کوتاهی نکنه، چون معتقد بودم و البته هنوز هم هستم که بچه های ما در غربت، مهمترین وسیله برای از دست ندادن هویتشون، زبون مادریشونه! در این مورد البته بحثها و صحبتها بسیاره، و چه بسا هستند حتی صاحب نظرانی که درست در نقطۀ مقابل با من در این مورد فکر میکنن!
تا قبل از اینکه به این دیار مهاجرت کنیم و به هم چنین سال اول اقامت ما در اینجا، مادرش باهاش ترکی صحبت میکرد، ولی به مرور زمان و علی الخصوص توی اون مدتی که من توی این شهر شروع به تحصیل کردم و ازشون دور بودم، رفته رفته در اینکار اهمال به خرج داد! خیلی حیفم اومد که به این سادگی اون رو از یادگیری این زبون محروم کرده بود و حتی تا مدتی خودم سعی کردم باهاش به ترکی صحبت کنم... که عملاً غیرممکن بود!... توی اون مدتی که در وطن بودن، لهجۀ پسرم کاملاً تغییر کرده بود و اون یک ذره لهجه ای که همۀ بچه های خارجی و مهاجر به واسطۀ زبون رایج اینجا، پیدا میکنن، داشت، صد در صد محو شده بود... وقتی حرف میزد میگفتی که از توی ناف خود پایتخت وطن همین الان آوردنش :) اما چیز دیگه ای که کاملاً در اون مشهود بود، تماسی بود که با خانواده توی اون مدت برقرار کرده بود، تماسی عاطفی که من با لمس کردنش دلم میرفت! دلتنگی رو به وضوح توی چشماش میدیدم، توی اون کودکی که فقط چند بهاری بیش از عمرش نگذشته بود... و قلبم از حرکت بازایستاد، وقتی که یک روز صبح که داشتم به مهد کودک میبردمش و در راه برام تعریف کرد که شبها نواری که با خودش از وطن آورده و توش صدای خوندن مادرم و خاله ام و دیگر عزیزان ضبط شده رو، میذاره و اشک میریزه... دلم گرفت از روزگار و از اونهایی که ما رو آواره و در به در کرده بودن، به دور از میهن و به دور از عزیزان... خدا میدونه که چند صد هزار و چند میلیون از این کودکان همه جای دنیا هستن که در حسرت دیدار پدربزرگ و مادربزرگ، دائی و خاله و عمو و عمه، شبها با چشمانی پر از اشک سر رو به روی بالین میذارن :(

هیچ نظری موجود نیست: